خداوندا ایمان دارم که تو شبان منی و با وجود شبانی چون تو محتاج به هیچ چیز نخواهم بود ...
معلم من به من آموخت که چگونه باید زیست و این امر باعث شد تا خود را مدیون او بدانم و برای او نامه ای مینویسم تا شاید مقداری از محبتی که نسبت به او دارم را نشان داده باشم ...
درود و درود بر معلمی که زندگانیش را از برای انسانهایی فنا کرده که همه به مرز نیستی و دلشکستگی رسیده بودند ...
سلام ...
من شاگردی هستم که شاید اسم او ، قیافه او و حتی دیار او را نیز نشناسید و دقیقاً همین امر است که مرا خوشنود میکند ، زیرا شما آنقدر عظیم هستید که دیگران بدون این که شما بدانید خود را مدیون زحمات شما میدانند ...
شما آموختید که ابتدا باید با خود صادق باشم تا بعد بتوانم با دیگران نیز مانند خودم صادق باشم ، حال میخواهم صادقانه برای شما حرفهایم را در وبلاگی بنویسم که حتی شاید تا آخر عمرتان صدای قدمهایتان تنش را به لرزه در نیاورد . ولی در قانون تخیلی که شما بیان کردید اصلی بیان میشود که در آن من میتوانم روزی را برای خود تداعی کنم که شما نامه مرا میخوانید و ارتباط دور ما به ارتباطی نزدیک مبدل میشود ...
صادقانه مینویسم ، آن روز را بارها و بارها در ذهنم خواهم ساخت و برای آن روز خود را آماده خواهم کرد ...
روزی از همین روزها که من در تمام مشکلاتی که برای خود ساخته بودم غرق بودم و در غمی فزاینده میزیستم دوستی از برای مطرح ساختن خودش تلنگری به من زد آن روز روزی بود که من فقط به اتوبوسهای در حال رفت و آمد نگاه میکردم و به خود جرأت میدادم که حتماً میتوانم سر خودم را زیر لاستیکهای قطور یکی از آنها له کنم و به زندگی پر از نفرت خودم پایانی نفرت انگیز ببخشم . آن روز آن دوستی که با غرور قدم برمیدارد و تمام انسانهایی که به هر دینی پایبندند را احمق خطاب میکند گفت :" خیلی از خودم خوشم میاد چون اونقدر شخصیت محکمی دارم که وقتی به محیطی وارد میشم این من نیستم که تغییر پیدا میکنم بلکه این محیطه که تغییرش میدم " البته او بعداً در شرایطی قرار گرفت که یا باید تغییر پیدا میکرد و یا باید آن محیط را ترک میکرد که او تغییر را انتخاب کرد ولی آن روز آن حرف او که فقط یاد گرفته بود بلبل وار برای خود تکرار کند سوالی بس ژرف را در اعماق ذهن من ساخت که آیا چنین شخصیتهایی نیز وجود دارند ؟
آرام آرام در ذهن من سوالات بیشتری پدید آمد که باید به همه آنها جوابی خوب و در خور سوال میدادم ... در همین وقتها بود که دوباره با دوستی که عمری را در کنار هم گذرانده بودیم و بر اثر برخی مسائل دوستیمان را به هم زده بودیم روبرو شدم و پس از ماهها دوباره دوستیمان را تحکیم بخشیدیم و مسائل را حل کردیم و فهمیدم که او در روزمرگی گم شده است و دیگر آن دوستی نیست که من سالها میشناختمش ...
من وقتی او را در این وضعیت دیدم سعی کردم کاری برای او بکنم تا بیش از این دچار زوال و روز مرگی نشود و هر روزش را شیرین تر از دیروز کنم . طی صحبتها و مباحثه هایی که با او انجام دادم تقریباً به نود درصد از سوالهایی که داشتم رسیدم و این در حالی بود که من میخواستم به او کمک کنم ولی در روال صحبتهایمان به سوالات خود پاسخ میدادم ... .
در هر بحثی که ما به آن میپرداختیم (حالا دیگر ما شده بودیم) تواگرانه فکر میکردیم اما نمیدانستیم اینگونه فکر کردن نامش چیست و یا چرا با اینگونه فکر کردن مشکلات به راحتی حل میشود ولی از لحاظ آرامش قلبی نسبت به کاری که انجام میشد آرامشی وجود نداشت و همه اش اضطراب بود، تا این که یک روز او از اداره اش آمد و بسته ای به من داد که درونش یک خودکار و یک دفترچه یادداشت و یک کتاب بود . بله یک کتاب که من نویسنده او را آموزگار خود میدانم بله آن کتاب را شما به رشته تحریر درآورده بودید و زحماتی گران متحمل شده بودید تا بتوانید اولین جای پا باشید تا انسانهایی مثل ما نیز بتوانند بعد از شما پای بر جای پای شما بگذارند ...
روزی دوستم گفت که نجات خود را مدیون دو کس میداند اول ندایی درونی که خداوند آن را بنا کرده و هم اوست که مرا راهنمایی نموده دوم خود را مدیون راهنمایی های من میدانست(در حالی که من با راهنمایی به او خود را راهنمایی میکردم) و من برای این که با خودم و او صادق باشم به او گفتم که من هم مدیون دو کس هستم اول خداوند که مرا راهنمایی کرد دوم کس تو نیستی!!! بلکه آموزگارم کاترین پاندر است و بعد رو کردم و به او گفتم میدانی چرا اسم تو را در این دو نفر نگذاشتم چون میخواستم با تو صادق باشم ، بعد که از پیش او به خانه آمدم با خود اندیشیدم و بر آن شدم تا این صحبتم را ریشه یابی کنم که آیا از روی صداقت این حرف را زدم یا از روی غرور ؟ که در ذهن به این نتیجه رسیدم که از روی غرور بوده است و بعد به او زنگ زدم و گفتم: فکر کنم به تو بدهکار باشم. او گفت : چرا ؟ باید به من بدهکار باشی ، گفتم : تنها کسی که کتاب کاترین را به من رساند تو بودی و او گفت که نه این ذهن تو بود که خواستی و من بی آنکه بدانم آن کتاب چیست به تو هدیه دادم چون به من نیز هدیه داده شده بود ...
آخرین سخن :
از خداوندی که شبان تمام انسانهای روی زمین است ممنونم که به من توسط آموزگاری چون شما فهماند که زندگی یعنی چه ......
من خودم را مدیون زحمات خانم Catherine Ponder میدانم و فرشته کوچک Catherine Ponderرا فرا میخوانم تا وجود مرا در این سوی دنیا برای او نمایان سازد . از طرف سعيد . الف آرزوی لحظه لحظه های شاد را برای زندگی پربارتان ، بپذیرید ...
معلم من به من آموخت که چگونه باید زیست و این امر باعث شد تا خود را مدیون او بدانم و برای او نامه ای مینویسم تا شاید مقداری از محبتی که نسبت به او دارم را نشان داده باشم ...
درود و درود بر معلمی که زندگانیش را از برای انسانهایی فنا کرده که همه به مرز نیستی و دلشکستگی رسیده بودند ...
سلام ...
من شاگردی هستم که شاید اسم او ، قیافه او و حتی دیار او را نیز نشناسید و دقیقاً همین امر است که مرا خوشنود میکند ، زیرا شما آنقدر عظیم هستید که دیگران بدون این که شما بدانید خود را مدیون زحمات شما میدانند ...
شما آموختید که ابتدا باید با خود صادق باشم تا بعد بتوانم با دیگران نیز مانند خودم صادق باشم ، حال میخواهم صادقانه برای شما حرفهایم را در وبلاگی بنویسم که حتی شاید تا آخر عمرتان صدای قدمهایتان تنش را به لرزه در نیاورد . ولی در قانون تخیلی که شما بیان کردید اصلی بیان میشود که در آن من میتوانم روزی را برای خود تداعی کنم که شما نامه مرا میخوانید و ارتباط دور ما به ارتباطی نزدیک مبدل میشود ...
صادقانه مینویسم ، آن روز را بارها و بارها در ذهنم خواهم ساخت و برای آن روز خود را آماده خواهم کرد ...
روزی از همین روزها که من در تمام مشکلاتی که برای خود ساخته بودم غرق بودم و در غمی فزاینده میزیستم دوستی از برای مطرح ساختن خودش تلنگری به من زد آن روز روزی بود که من فقط به اتوبوسهای در حال رفت و آمد نگاه میکردم و به خود جرأت میدادم که حتماً میتوانم سر خودم را زیر لاستیکهای قطور یکی از آنها له کنم و به زندگی پر از نفرت خودم پایانی نفرت انگیز ببخشم . آن روز آن دوستی که با غرور قدم برمیدارد و تمام انسانهایی که به هر دینی پایبندند را احمق خطاب میکند گفت :" خیلی از خودم خوشم میاد چون اونقدر شخصیت محکمی دارم که وقتی به محیطی وارد میشم این من نیستم که تغییر پیدا میکنم بلکه این محیطه که تغییرش میدم " البته او بعداً در شرایطی قرار گرفت که یا باید تغییر پیدا میکرد و یا باید آن محیط را ترک میکرد که او تغییر را انتخاب کرد ولی آن روز آن حرف او که فقط یاد گرفته بود بلبل وار برای خود تکرار کند سوالی بس ژرف را در اعماق ذهن من ساخت که آیا چنین شخصیتهایی نیز وجود دارند ؟
آرام آرام در ذهن من سوالات بیشتری پدید آمد که باید به همه آنها جوابی خوب و در خور سوال میدادم ... در همین وقتها بود که دوباره با دوستی که عمری را در کنار هم گذرانده بودیم و بر اثر برخی مسائل دوستیمان را به هم زده بودیم روبرو شدم و پس از ماهها دوباره دوستیمان را تحکیم بخشیدیم و مسائل را حل کردیم و فهمیدم که او در روزمرگی گم شده است و دیگر آن دوستی نیست که من سالها میشناختمش ...
من وقتی او را در این وضعیت دیدم سعی کردم کاری برای او بکنم تا بیش از این دچار زوال و روز مرگی نشود و هر روزش را شیرین تر از دیروز کنم . طی صحبتها و مباحثه هایی که با او انجام دادم تقریباً به نود درصد از سوالهایی که داشتم رسیدم و این در حالی بود که من میخواستم به او کمک کنم ولی در روال صحبتهایمان به سوالات خود پاسخ میدادم ... .
در هر بحثی که ما به آن میپرداختیم (حالا دیگر ما شده بودیم) تواگرانه فکر میکردیم اما نمیدانستیم اینگونه فکر کردن نامش چیست و یا چرا با اینگونه فکر کردن مشکلات به راحتی حل میشود ولی از لحاظ آرامش قلبی نسبت به کاری که انجام میشد آرامشی وجود نداشت و همه اش اضطراب بود، تا این که یک روز او از اداره اش آمد و بسته ای به من داد که درونش یک خودکار و یک دفترچه یادداشت و یک کتاب بود . بله یک کتاب که من نویسنده او را آموزگار خود میدانم بله آن کتاب را شما به رشته تحریر درآورده بودید و زحماتی گران متحمل شده بودید تا بتوانید اولین جای پا باشید تا انسانهایی مثل ما نیز بتوانند بعد از شما پای بر جای پای شما بگذارند ...
روزی دوستم گفت که نجات خود را مدیون دو کس میداند اول ندایی درونی که خداوند آن را بنا کرده و هم اوست که مرا راهنمایی نموده دوم خود را مدیون راهنمایی های من میدانست(در حالی که من با راهنمایی به او خود را راهنمایی میکردم) و من برای این که با خودم و او صادق باشم به او گفتم که من هم مدیون دو کس هستم اول خداوند که مرا راهنمایی کرد دوم کس تو نیستی!!! بلکه آموزگارم کاترین پاندر است و بعد رو کردم و به او گفتم میدانی چرا اسم تو را در این دو نفر نگذاشتم چون میخواستم با تو صادق باشم ، بعد که از پیش او به خانه آمدم با خود اندیشیدم و بر آن شدم تا این صحبتم را ریشه یابی کنم که آیا از روی صداقت این حرف را زدم یا از روی غرور ؟ که در ذهن به این نتیجه رسیدم که از روی غرور بوده است و بعد به او زنگ زدم و گفتم: فکر کنم به تو بدهکار باشم. او گفت : چرا ؟ باید به من بدهکار باشی ، گفتم : تنها کسی که کتاب کاترین را به من رساند تو بودی و او گفت که نه این ذهن تو بود که خواستی و من بی آنکه بدانم آن کتاب چیست به تو هدیه دادم چون به من نیز هدیه داده شده بود ...
آخرین سخن :
از خداوندی که شبان تمام انسانهای روی زمین است ممنونم که به من توسط آموزگاری چون شما فهماند که زندگی یعنی چه ......
من خودم را مدیون زحمات خانم Catherine Ponder میدانم و فرشته کوچک Catherine Ponderرا فرا میخوانم تا وجود مرا در این سوی دنیا برای او نمایان سازد . از طرف سعيد . الف آرزوی لحظه لحظه های شاد را برای زندگی پربارتان ، بپذیرید ...
سه شنبه چهاردهم خرداد 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر