۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

شب یلدا...

تنم خسته است و روحم آزرده...
تن خسته و رنجور مرا به آغوش بکش ای زیبا...
تنت سرد است، سرد و تنها سرماست که در تار و پود بی سامان من رخنه میکند...
به بلندی گیسوانت خواهم گریست... به بلندی تمام تنت خواهم گریست...
تنت هر لحظه سردتر میشود و من در انتظار گرمای روح بخش سحرت تا صبح دم در آغوش ستارگان بی همتایت به سر میبرم...
خورشید طلوع خواهد کرد و از میان گیسوانت که همچون ابرهای سیاه دلگرفته،،، آسمان هستند به گونه های سرد و یخ زده ام خواهد تاباند...
سرمای گیسوان تو را به لذت هیچ خورشید تابانی نخواهم فروخت...
صبح دم روح مرا در آغوش، به سرزمینت ببر... سرزمینی پر از زلاله های رحمت، سرزمینی پر از قشنگی عشق، سرزمینی پر از بودنها و هست شدنها...
زنده ام به نفسهای بخار آلود که در وجود سرد و زیبای تو میکشم و تمام وقت به بلندی گیسوانت که با ستارگان سوسو زن آراستی خیره می مانم...
پاهایم را به زمینی میکوبم که متکای عشاق تو است و کودکانه و با چشمانی پر از بغضهای نترکیده به تو مینگرم که شاید صبح دم مرا با خود ببری...

شنبه سی ام آذر 1387

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر