۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

دلم لک زده برای نوشتن یه داستان کوتاه...

دو باره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه... یه عمره حال و روز من همینه... کسی به پای گریه هام نمیشینه...


بازم،دلم گرفتو گریه کردم... بازم به گریه هام میخندم...


بازم، صدای گریه مو شنیدن...همه به گریه هام میخندن...


دوباره... یه گوشه میشینمو واسه دلم میخونم هنوز توو حسرت یه همزبونم... ول نمیشه و اینو میدونم....



صدای قطرات بارانی بی پایان، تمام وجود مرا به آغوش میکشد و باز این اشکهای بی رمق من است که در پس بارانی زلال، خود را پنهان میدارد...


بوی باران در تار و پود تنم رخنه کرده است و چشمان تارم خیره به نوری است که بر روی باران محسور در چاله، منعکس شده است که با ضرب آهنگ قطرات باران بالا و پائین می پرد...


احساس لرزش تپشهای قلبم که بر روی زانوانم تکیه داده ام، در پس لرزشهای تنم، آرام آرام رنگ می بازد. همچون برگهای زرد پائیزی که در آغوش شب آرمیده اند و دیگر برای چشم نوازی نوری ندارند...


(من فکر میکنم این کلماتی که همینجور دارن توی ذهنم دو دو میزنن قصه غم انگیزی رو بسازن... و این با قوانینم همخونی نداره...).


غلط کردم دیگه دلم لک نزده برای نوشتن یه داستان کوتاه ... خر من از کرگی بز بود...


سه شنبه هفتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

چی شد که اینجوری شد...

یادش بخیر اون روزا چه وضعیت نابسامانی داشتیم... من از صبح کله سحر میزدم بیرون... با این خروس بجنگ با اون خروس بجنگ و پاچه اینو بگیر و بپا اونیکی در رفت.... رضای گردن دو قبضه هم از من بدتر...

اون موقع هر چی درمی آوردیم خرج میز بیلیاردای اسماعیلی میکردیم و اینور رو گز کن و اونور رو گز کن ، با این بچرخ و با اون بچرخ... هیچی دیگه، سر برج هم فقط فیش حقوقی رو میدیدم و از پول خبری نبود...

هر روز بیشتر سعی میکردیم توی بازیا غرق بشیم و بی خیالی طی کنیم...

ولی نشد. چون من و رضا از دوران دبیرستان با هم بودیم ، هم اون آرزوهای منو میشناخت و میدونست از زندگیم چی میخوام و هم من میدونستم عاشق چیه و چه آرزوهایی داره...

بعضی شبا میرفتیم پاتق دوران دبیرستان و شروع میکردیم به خاطره تعریف کردن...

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچی، یواش یواش چنان به پایه های سست زندگیمون رسیدیم که دیگه حرفی برا گفتن نداشتیم....

بعد از دو سه ماه دپرسی و بی رمق گشتن... به فکر افتادیم منجلابی که خودمون برا خودمون درست کردیم رو از بیخ و بن آتیش بزنیم و برگردیم سر آرزوهامون....

چون هر چی فکر میکردیم با عقل جور در نمی اومد که کارمند باشیم و بعد با حقوقی که میگریم و تمام ترفیعها تا 10 سال دیگه هم بتونیم حتی یه سفر برون مرزی داشته باشیم، چه برسه به 80 روز دور دنیا...

نتیجه گرفتیم... اینجا رو ع.وضی رفتیم...

بعد از دو سه ماه خود سازی خالی و طرح و برنامه و جنگیدن با ترسی که ما رو به سکون دعوت میکرد بالاخره تونستیم تصمیم بگیریم که راهمون رو عوض کنیم... ولی چه جوریش رو نمیدونستیم...

من اون روزا به کتاب رو آورده بودم و داشتم کلی سعی میکردم که یه راهی پیدا کنم تا از این وضع نجاتمون بده ولی هیچ چی نبود... همش یه مشت فلسفه بافی و استادایی که برای پول و حق نشرشون کتاب مینویسن ....

گذشت تا یه روز با رضا بیرون بودیم و داشتیم با هم زر میزدیم که گفت: یادم بنداز رفتنی یه کتاب بهت بدم ببری خونه و اگه خواستی بخونیش... گفتم : چه کتابی؟ گفت: نمیدونم این همکارم که گفتم با هم سر شاخیم. رفته بود یه همایشی چندتا کتاب بهش داده بودن منم موقع ناهار زدم تو گوششون.... آخه خیلی به پر و پام میپیچه منم حال نمیکنم باهاش. گفتم بذار یه خورده دنبال اینا بگرده و ما هم حالشو ببریم...

هیچی این کتاب غصبی اسمش قانون توانگری از کاترین پاندر بود...

همش از این کاترین پاندر خوش طینت شروع شد...

هی گفت حرکت....حرکت.... خداوند یک چک چند میلیاردی برای شما کشیده است...فقط منتظر عملکرد درست شماست... حرکت... حرکت.....

ما هم که جوون و جویای نام...

هی اون میگفت و ما عمل میکردیم و برای یه هفته ای شارژ بودیم و باز دوباره میخوندیم و شارژ میشدیم و باز افت میکردیم . تعدا جلسات خودسازی رو هم زیاد کرده بودیم و تخته گاز میرفتیم...

نمیگم اثر نداشتا.... این کتاب اولین دریچه ما بود رو به پیدا کردن دریچه های دیگه.... ولی میدونید چیه یه جورایی مقطعی بود... مثل اینکه عوض چتر شما رو با کش از هواپیما پرت کنن بیرون...

بعد از اتمام این کتاب دیگه ما رنج کتابها رو پیدا کرده بودیم و همینجور میخوندیم و جلو میرفتیم که به خیلی چیزا رسیدیم که تا اون موقع هیچ بویی ازشون نبرده بودیم...

ولی باز هیچکدوم راه اصلی رو بهمون نشون ندادن که ندادن... مثل اینکه تمام و کمال تمام دست اندازای یه خیابون رو برای کسی توضیح بدی و بعد هیچ حرفی در مورد اسم خیابون و یا حتی اینکه توی کدوم منطقه قرار گرفته به میون نیاری...

گذشت تا بهم یه پیشنهاد شغل شد. شغلی که هیچ منافاتی با شغل اولم نداشت و من میتونستم از طریق اون هم درآمد زایی کنم. فکر میکنم همتون حدث زده باشین چه شغلی بود. بله نام این شغل نتورک مارکتینگ یا بازاریابی شبکه ای بود. با این تفاوت که این شرکت به دو صورت مشغول فعالیت بود. یعنی هم به صورت سنتی بازاریاب استخدام میکرد و هم به صورت شبکه ای که اسم این نوع بازاریابی هیبرید بود. شکلی نو ظهور و همگون با قوانین ایران اسلامی...

قبل از اینکه وارد این شغل بشم با رضا خیلی بحث کردیم که آیا درسته که وارد اینطور شبکه ها بشیم یا نه... بعد از کلی بحث و جدل و اون بکش و من بکش ... توافق کردیم که تجربه چنین سیستمهایی برامون لازمه و ما به آموزشهایی که شرکت میده نیاز داریم. بنا رو بر این گذاشتیم که شریکی وارد این سیستم بشیم ولی کسی رو وارد این بازی نکنیم....

خیلی خیلی سخت بود... چون همین که از در اداره زدیم بیرون باید یه کله میرفتیم کرج برای آموزش و شب ساعت 2 یا 3 هم میرسیدیم خونه و بعد دوباره کله سحر بلند میشدیم میرفتیم اداره و روز از نو روزی از نو...

طی آموزشهای فشرده همون شرکت بود که ما با اشخاصی مثل رندی کیج و زندگینامش و رابرت کیوساکی آشنا شدیم که در بخش الگو ها و هدفها، تدریس میشد...

بعد از اینکه آموزشهای شرکت به اتمام رسید و ما تونستیم به صورت سنتی چند نمونه محصول هم به فروش برسونیم از شرکت و کار طاقت فرساش بیرون اومدیم و به روال زندگی خودمون برگشتیم. چون در ادامه ما باید آلوده کاری میشدیم که وجهه قانونی در ایران اسلامی نداشت و محکوم به شکست بود...

ولی یه اتفاقی افتاده بود... اونم این بود که ما راه رو پیدا کرده بودیم...

بعد از اون ما کلی روی رابرت کیوساکی تحقیق کردیم و کتاباش رو گیر آوردیم و بعد بازی مونوپولی رو خریدیم و بازی کردیم . حقاً پدر فرنگی ما چراغ رو به دستمون داد و بلند فریاد کشید راه همینه فرزندان من....

حالا دیگه میدونستیم هدفمون چیه... حالا دیگه مبدا و مقصد و پستی بلندی های راه معلوم بود....

اگر کتابهای: پدر پولدار پدر فقیر ، کار راهه پدر پولدار و کسب ثروت به روش پدر پولدار رو خونده باشید میفهمید من چی میگم....
در اقدام اولیه ما کارمندی رو رها کردیم و به دنیای خویش فرمایی اومدیم که همون اول راه خوشبخت شدیم و کلاه خوشگلمون رو برداشتن. که داستانش رو در پستهای قبلیم نوشتم...

هیچی دیگه ما دوباره بعد از چند ماه بلند شدیم و حالا با تجربه بیشتری شروع به کار کردن کردیم....

به قول بابا:"ما همه راه رفتن را با زمین خوردنهای مکرر آموختیم و حال دیگر حتی لحظه ای به نوع قدم برداشتن خودمان فکر نمیکنیم."

شبان من، تو آگاهی که ایستادن در برابر مشقات زندگی کاری بس دشوار است و برتری تنها زمانیست که تو راهنمای آدمی باشی. پس از تو میخواهم تا مرا به فردوست چه در دنیای واهی و چه در دنیای ابدی برسانی...

باشد که شکر گذار نعمات بی پایانت باشیم ....

دوشنبه ششم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مغازه....های مغازه....های مغاااااااازه

اندر خم این دنیا مانده ایم که چونان ما را به خود پیچیده است...

امروز با رضا رفتیم بازار امامزاده حسن و سرسبیل...

رضا دیگه فشن نکرده بود. چون دفعه پیش که فشن بود هرجا میرفتیم یه جور دیگه نگامون میکردن و جواب درست درمون بهمون نمیدادن. منم همچین خیلی تلاش کردم تریپم شخصیتی باشه. دفعه پیش کم مونده بود خرخره صاحاب مجتمع تجاری عقیق رو گاز بگیرم ع.و.ضی درست حسابی جوابمون رو نمیداد...

امروز کلی پیاده روی کردیم و سر و کله هم دیگه زدیم و همدیگه رو محکوم کردیم و از هرجایی هم که میشد سراغ مغازه های درست و درمونم رو گرفتیم. ولی انگار خوشبختی دوباره بهمون رو کرده . بله مغازه درست درمون نبود که نبود...
یوسف گردن شیکسته نابودم که ما رو قال گذاشت.

بعد کلی گشت و گذار و آمار بازی و سر به سر مردم گذاشتن، آقا رضا احساس گرسنگیش بالا زد و چنان دنبال جوجه کباب میگشت که انگار دنبال شیر خشک برای بچه گرسنش میگرده . منم هی پسی خورش میکردم که رستوران نمیرم و غذای چرب نمیییییییییییییخورم چون احتمال داشت بعد صرف نهار بنده وسط خیابون چپ کنم و آقا رضا هر هر و کر کر بزنه زیر خنده...

بالاخره زور هوس رضا به مقاومت من چربید و رفتیم یه رستوران داخل آذربایجان پیدا کردیم و نشستیم. نامرد نکرد حداقل موقع سفارش غذا بگه که دوستمون برنج نمیخوره. منم که رو فاز نبودم و فقط به این فکر میکردم نکنه ...

خلاصه یارو دو پرس جوجه با مخلفات آورد و برنجم روش و من از حرصم ترجیح دادم لال مونی بگیرم تا با رضا به بحث بشینم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم و همش رو لنبوندم (جای همتون خالی چسبید ها)...

موقع خوردن غذا چشمم افتاد به میز سمت راستمون که یه ذوج (آخه جفتشونم حلقه دستشون بود.) در حال تموم کردن غذاشون بودن و بعد از چند دقیقه گارسون دوباره براشون دو پرس توپول آورد که چشمام چسبید به سقف. به خدا دختره از بس خورده بود حال بلند شدن نداشت. تا حالا همچین صحنه غم انگیزی ندیده بودم. یعنی میشه... شده بود دیگه...

وسط خوردن غذا چنان یه مسئله بزرگش کردم که عوض حرکت رضا رو دربیام و کلی بحث و جدل و یقه یقه بازی. خوشبختانه وضعیتی حاد تا به حال از بدن بنده گزارش نشده و فکر میکنم تمرین سنگین امروز باشگاه و نخوردن شام کار خودش رو کرده و از این حادثه جان سالم به در بردیم...

حالا رضا فردا دوباره میره سرسبیل و منم قراره برا یه بنده خدایی برم بازار سیستم جمع کنم .

تمام هست من، ای شبان بی کسان، این مغازه ما رو ردیف کن بریم بشینیم مثل بچه آدم کاسبی مونو بکنیم...

مگه تو نگفتی از تو حرکت از من برکت، بابا کفشامون پاره شد از بس دنبال مغازه گشتیم...

شنبه چهارم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هر چی دلم میخواد میگم

عجب خوشبختیه ها ... گریبان ما رو گرفته و ولمونم نمیکنه...
اومدیم کارمند بشیم، همچین خدا از سرمون ریخت که حالمون از هرچی کارمندیه بهم خورد...
تو بهبهه همون گیر و دارا هم یه بابایی پیدا کردیم در حد لالیگا. بابامون کلی ثروتمند و کلی مایملک و شرکت و دب دبه و کب کبه داره، بیا و ببین. چه ماشینایی که سوار نمیشه و چه کیا بیایی که نداره. احترام ، عزت، کرامت و کلی از این وردای جادویی که پشت پول میاد. ای پدرت بسوزه پول که هر چی خوشبختی میکشم زیر سر توئه...
این بابا پولدارمون مثل جادوگرا، هی تو گوش ما خوند : " بیا.......بیا.....پول اینجاست....لمسش کن....مال توئه.... ورش دار... بیا من یه نقشه دارم ..... با نقشه من به تمام آرزوهات میرسی...." ما هم ساده ، تنمونم که همیشه خدا بوی علف میده. رفتیم...
چه رفتنی آخه. اول کار با صلابت و استقامت و کلی شعرای حماسی استعفامون رو نوشتیم و گذاشتیم جلو دست رئیس.(پول بد کرمیه لا مذهب)...
هیچی دیگه خوشبخت شدیم. این بابای بی پول ما هم که همیشه خدا شبیه این درای بسته است که هیچ رقمه، حتی با ورد و جادو جنبلم نمیشه بازش کرد. نشست......... نشست به نصیحت و غر و لند و کلی فوهش و بد و بیراه . نمیدونید که دهنش رو که باز میکنه ماشاالله ، هزار ماشاالله پر از پندای عبرت آموزه، همشم به درد بخور ها. همینجور گل میگه و گل میگه. مثلاً یکیش اینه : خاک تو سرت کنن ، تو آخرشم هیچ گهی نمیشی. یا اینکه: برو بمیر خاک بر سر، آخرشم میدونم که سراغت رو باید از علی کراکی و ممد قهوه چی بگیرم . ایشالله که خبر مرگت بیاد راحت شم از دستت. حالا چرا ؟ چون میترسه دستم به جیبش آلوده بشه...خوشبختیه دیگه... نیست.
بعد اونهمه تو سری خوری که از آقا بابای بی پولمون شنیدیم. تازه به دوستان و همسایگان فوزول محترم و فامیل بسیار بسیار محترممون هم باید جواب پس بدیم، که چرا کارمندی رو رها کردیم؟؟!! نمیفهمن که، هی بگو ....
ای پدرت بسوزه پول که هرچی میکشم از دست توئه. داستان که به اینجا ختم نشد که. من اگه کارمندی رو رها کردم باید یه برنامه ای میداشتم دیگه و او برنامه همون برنامه ایه که دو پست پیش به اسم قصه نخستین شکست ثبت شده و اگر اون رو هم بخونید به عمق خوشبختی من پی میبرید...
بله...داستان به اینجا رسید که داداشیتون خوشبخت شد و همش خوشبخت شد... تازه تازه به اول لالایمون رسیدیم . من که دیگه سعی میکنم عمراً دیگه به کارمندی فکر نکنم. حتی یه لحظه.
الان با رضای گردن شیکسته هی میریم تو خیابونا قدم میزنیم و رضا از این دختر آمار میگیره و به اون دختر شماره میده منم پشت به پشت سیگار دود میکنم...
وقتی کلاً مغازه رو ول کردیم دو تا برنامه تو ذهنمون بود که الانم داریم خیر سرمون اونا رو دنبال میکنیم. یکیش اینه که هرچی داریم و نداریم و جمع کنیم و سعی کنیم یه مغازه بگیریم که هزینه اش در حدود 33 یا 34 میلیون تومن میشه و با فکرایی که کردیم میتونیم تهیه اش کنیم ولی جای خوب توی بازارای خوب تهران و حومه پیدا نکردیم و هنوز امیدوارانه داریم میگردیم. اون یکی دیگشم وقتی اتفاق میفته که نتونیم مغازه خوب توی راسته خوب از بازارای تهران پید اکنیم و اگه نتونیم جمع میکنیم و به عنوان پناهنده از یکی از مبادی قانونی به سوئد میریم آخه یکی از فامیلای رضا اینا اونجاست و گفته اگه بیایید براتون خوب میشه.
ما هم که خوشبخت،،، همینطور داره کارامون ریل میشه که مغازه بگیریم. هر روز از این بازار به اون بازار و از این کوی به آن کوی ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. یه وقت جایی که مغازه هست جای خوبی به حساب نمیاد و به قول معروف خاک خوری داره. یه وقتم میبینی جای خوب هست و کرایش خیلی بالاست و گاهی وقتا هم پاخور مغازه پرته....
خدا کنه بتونیم یه سری تو سرا دربیاریم...
پنجشنبه دوم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

کوچ نشین

پس از شلوغیهای بعد از انتخابات، اصطلاح "فیلترینگ" در این مرز و بوم به اصطلاح "اینترنت ممنوع" تغییر ماهیت داد.

سایت بلاگفا نیز از این جرگه مستثنا نماند و به کل این سایت را از زندگی ساقط کردند که من نیز با کلی بد بختی و در به دری توانستم مطالبم را از بلاگفا به بلاگر بیاورم و زندگی دوباره ای را در این سایت آغاز کنم.

باشد که خوش و خرم و شادان به همراه دوستان زندگی کنم.

شنبه بیست و هشتم شهریور سال 1388

قصه نخستین شکست

پدر راست میگفت که " اگر قرار است شکست بخوری زودتر اقدام کن چون تجربه شکست تنها علمی است که یارای تو در آینده خواهد بود."
تقریباً دو هفته ای میشود که باورمان شده شکست خورده ایم و باید فکر چاره کنیم...
از ابتدا شروع میکنم و قصه وار مینویسم تا برگی باشد برای تاریخ وجودیم و سندی باشد برای آیندگان...
تازه خواندن کتاب "کار راهه پدر پولدار " را تمام کرده بودم که پیشنهادی از طریق رضا مطرح شد.
رضا کیست:من و رضا داستانی دیرینه در دوستی و رفاقت داریم و تقریباً بعد از 8 سال رفاقتها و فراز و نشیبها و تلخیها و شیرینی ها به این نتیجه رسیده ایم که تنها و تنها همدیگر را برای پیشرفت داریم و داستان یک دست صدا ندارد را برای ما ساخته اند.
ما از یکسال و اندی پیش مسیر پیشرفت را در خود زنده کردیم و لرزان لرزان از انسانهایی که همیشه کلمه نتوانستن رو سر لوحه زندگیشون قرار دادن کناره گرفتیم و جای پایی رو برای خودمون ساختیم.
تمام جلساتی که هر هفته شبهای جمعه جلوی در دانشگاه برگزار میکنیم و تا پاسی از شب طول میکشه باید یک روز ثمره بده و این جمله رو فقط برای این ثبت کردم که وقتی وبلاگم رو باز میکنم و یا کسی داستان زندگی من رو میخونه همه چیز رو گفته باشم.
بگذریم. رضا گفت که فلانی (برای این که اسمش رو ثبت نکنم فلانی خطابش میکنم ولی اون هم یکی از دوستان دبیرستان ما بود که رضا خیلی با اون هشر و نشر داشت.) میدونه دنبال مغازه ایم یه مغازه خالی پیدا کرده میگه بیا شریکی کار کنیم نظرت چیه...
من از کارمندی بیزار شده بودم و سرمایه ای هم برای شغل مستقل نداشتم و رضا هم با قرض و قله ای که میتونست از اینور و اونور گیر بیاره تقریباً 15 یا 16 میلیون تومن داشت.
بنابر این نشستیم به بررسی کردن موضوع که آیا این کار شدنیه یا نه و با احتساب عیوب و مزیتهای ذیل الذکر به این نتیجه رسیدیم که کار رو شروع کنیم.
عیوب:
1. به نظر من فلانی آدم درستی نبود و بر سر این موضوع با رضا بحث کردیم که در آخر به این نتیجه رسیدیم که فلانی حساب کتابش درست نیست و نو کیسه است و اعتماد بهش مثل اینکه بری تو دل آتیش با اینکه میدونی آتیش تنت رو میسوزونه...
2. تقریباً دو ماه به عید مونده بود و با سابقه ای که رضا در فروشندگی داشت بهترین گزینه برای عبور از این وادی پر خطر به حساب میومد و بعد از عید معلوم نبود بازم به درد فلانی بخوره یا نه...
3. من به عنوان فروشنده باید زیر دست آدمی کار میکردم که روزگاری پول توی جیبش رو تأمین میکردم و دوستی بود کاملاً عقده ای از این که من و رضا تحصیل کردیم و بعد خدمت سربازی رو گذروندیم و اون فقط کار کرده بود و کار کرده بود و هیچ چیزی هم از خودش نداشت.
4. مغز متفکر تمام زندگی فلانی و برادرش پدرش بود و ما میدونستیم که پدرش تمام زندگی و داراییش رو در زمان خودش توی غمار خونه ها و کافه های اون موقه از دست داده و هیچ گونه رحمی نسبت به دیگران نداره.
5. فلانی اگر درصدی میخواست که به ما به وقت سختی رحم کنه نمیتونست چون پدرش همه کاره بود و فلانی فقط در هفته 10 هزار تومان آیدی از پدر میگرفت.
6. من نه سر پیاز مطرح میشدم و نه ته پیاز و رابطه من و رضا تا آخرین روز باید سکرت میموند. (این قسمتش از همه بیشتر برام عذاب آور بود و همه حرفها و سختیهایی که کشیدم رو برام جهنم تر میکنه)

مزایا:
1. ما هیچ در بساط نداشتیم و همه اون 16 میلیونی هم که رضا داشت از فامیل قرض گرفته بود و اگر محاسیه میکردیم فقط شب عید رضا با پدر فلانی شراکت میکرد. تقریباً در حول و حوش 10 میلیون سود میبرد که در صورت اختلاف و کناره گیری از شراکت سرمایه ای میشد برای آغاز امپراطوری خودمون.
2. من فروشندگی یاد میگرفتم و تجربه خودم رو تکمیل میکردم و آماده میشدم برای شروع کار خودمون.
ما بعد از صحبتهامون سعی کردیم تمام ذنیتهامون رو درباره فلانی پاک کنیم و به این نتیجه برسیم که فلانی رفیق ماست و با تمام خوبیهایی که ما در حقش کردیم مطمعناً قصدش خیره و حالا که دستش به دهنش میرسه میخواد دست ما رو هم بگیره و به جایی برسونه...
بعد از اون رضا رفت به دنبال جور کردن سرمایه و منم رفتم سراغ استعفا...
بماند که چه سختیها بر ما گذشت. رسیدیم سر حساب و کتاب که به خداوندی خدا قسم که فهمیدیم فلانی نه تنها نارو بلده بزنه بلکه گرگ صفت ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم. رضا هر روز به برادر فلانی میگفت: " پس حساب کتاب شد من از مردم پول قرض گرفتم و باید برگردونم." از اونجایی هم که فلانی از رابطه عمیق من و رضا خبر نداشت با پدر و برادر به بحث مینشستند که چطوری فلانی رو کله کنیم و منم فقط سکوت میکردم.
شبها با رضا توی خیابونا راه میرفتیم و مشورت میکردیم و صبح دوباره در مغازه بودیم و چه شبهایی که نخوابیدیم.
من و رضا آخر به این نتیجه رسیدیم که باید با پنبه پول رو از اینا پس بگیریم و از در رفاقت باهاشون دربیاییم و فقط خودمون رو تا جایی که جا داره الاق جلوه بدیم.
خلاصه رضا علنی رفت به فلانی گفت که من شراکتم رو از شما پس میگیرم و به هیچ کس هم نمیگم که شراکتمون چرا به هم خورد و تا روزی که مغازه بگیرم پیشتون کار میکنم، فقط پول من و بدید برم. پدر فلانیم آورد و حساب کتاب کرد و روی هم 23 میلیون به رضا داد و قضیه تمام شد و این موضوع تقریباً در اردیبهشت سال 88 اتفاق افتاد.
بعد از اون من دوباره پیش فلانی بودم و رضا هم در شعبه دیگر با برادر فلانی کار میکرد. تا همین دو هفته پیش که ما تازه باورمون شد که شکست خوردیم و فقط 7 میلیون سود برای رضا ماند و کلی حرف نگفته برای من...
قضیه چکهای رضا و چک پدر فلانی که برای شراکت داده بود و قولنامه هم بماند.
نمیدونم شکست خوردیم یا پیروز شدیم یا بهای چیز بی ارزشی رو دادیم و یا کم دادیم و زیاد گرفتیم. اگه قصه من باشه که میگم به جز تجربه هیچ چیزی دستم رو نگرفت و اگه بخواییم پای رضا رو هم به میون بکشیم میتونیم بگیم هفت میلیونم سود کردیم.
حالا من و رضا دنبال سرمایه و مغازه میگردیم و اگر نشد گزینه بعدی رفتن به فلان کشوره چون اونجا آشنا داریم و اگر اون هم نشد یه فکری به حال خودمون میکنیم.

قصه ما به سر رسید فلانی خونش نرسید....

شنبه بیست و هشتم شهریور 1388

همه چیز در استقلال مالی خلاصه میشود...

بشر آزاد به دنیا آمده؛
اما همه جا در بند است.
انسان فکر میکند، ارباب دیگران است.
با این وجود، خود برده تر از بقیه است.
"ژان ژاک روسو"

پدر پولدارم میگفت:"هرگز بدون داشتن استقلال مالی، به آزادی واقعی دست نخواهی یافت."
و ادامه میداد: "شاید آزادی رایگان باشد ولی به دست آوردنش هزینه دارد."
"رابرت کیوساکی"

پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388

پدر پولدار من

ساعت 12:31 بامداد روز پنجشنبه 1/12/87 است.
مسیر زندگیم در انقلابی بس ژرف در عمق وجودم متبلور گشته است و حال مسیر آزادی را شناخته ام.
خداوندا ، ای شبانی که همیشه راهنمای من بوده ای ، تو را سپاسگذارم ، تنها به این دلیل که هستی و با هست بودنت، هست بودنم را معنایی...
مدتی است که ذهنم در حال در ریسی است و تمامیتم در حال تبدیل از کرمی ابریشم به پروانه ای زیبا است.
پدرم را شناختم. پدری که دلسوزتر از پدر واقعی من است. او به من یاد میدهد که چگونه استقلال و آزادی را به دست بیاورم. نام او رابرت کیوساکی است. او پدر ثروتمند من است. ثروت مادی او شامل من نمیشود ، ولی ثروت نصایح او همیشه و در همه حال یارای من خواهد بود.
یک سال و اندی است که من و رضا در حال باز سازی روان آلوده و شکست خورده خود هستیم. قرارهای پنجشنبه های هر هفته از ساعت 11 شب تا 2 یا 3 بامداد ما جوابی عمیق تر از آنچه ما تصور میکردیم به ما داده است.
حال دیگر روان ما کاملاً مستحکم شده است. مسیر بعدی انجام رسالتی است که هر انسانی از بدو تولد به نام «طرح الهی» به گردن دارد.
این هفته شغل کارمندی را رها کردم و با علم این که راه پر فراز و نشیبی خواهم داشت پا به عرصه دنیای سرمایه داران گذاشتم. من ساده انگاشتن این تصمیم را مدیون پدر دارایم هستم. او به من جرعت حرکت کردن داد و آموخت که مسیر آزادی هر چقدر هم که سخت باشد ارزش تجربه کردن را دارد.
روزی با کوله باری پر به نزد او خواهیم رفت در حالی که او حتی تصور داشتن فرزندانی از ایران را ندارد. او به هر کشوری اندیشیده است و درباره فرزندانش در هر کشوری سخن به میان آورده است، الا ایران و ما در کمال خشنودی برای دیدار پدر خواهیم رفت.
کسب و کاری کوچک به راه انداختیم که اساس نقدینگی آن تماماً از سوی دوستان و فامیل تهیه شده و زحمتش تماماً به گردن برادری است که نه از خون من است و نه از جسم من، بلکه او در روح من و من در روح او هستم.
این کسب و کار بنیان کسب و کارهای آینده ما خواهد بود. رسالتی بر دوش ماست که باید انجام شود.
هر احتمالی وجود دارد. انسانهای جسور و خیر خواه تشویق و انسانهای ترسو و بد خواه نهی میکنند. شکست ترسناک است و به قول پدر دارا : "هر که از شکست نترسد، احمق است. این ترس از شکست نیست که بازدارنده است بلکه «ترس از ترس» است که انسان را همیشه در حال زوال باقی میگذارد. باید یاد بگیرید که ترس خود را مدیریت کنید."
افقی روشن، ما را صدا میزند. اگر افق تا رسیدن ما محو شود و ما شکست بخوریم. مدتی نشسته و ناله خواهیم کرد و بعد دوباره برمیخیزیم و افقی دیگر میابیم روشنتر از افق محو شده.
تعبیر من این است که در هر صورت در آخر کار پیروز خواهیم شد. این پیروزی پدیدار نخواهد شد، مگر اینکه ما مشقت راه را تحمل کنیم و یاد بگیریم که شکست عین پیروزی است.
خستگی خواهد آمد. روزهای بد خواهند آمد. ولی نباید ترسید تا زمانی که زندگی معنی دارد باید جنگید و از شکست هراسی به دل راه نداد.
هر بار که شکست بخوریم. قویتر به صحنه روزگار خواهیم تاخت تا آزادی و استقلال خویش را به دست بیاوریم.
از امروز احتمالاً دیرتر به سراغ وبلاگ بیایم. چون دیگر وقت تنبلی به سر رسیده است.
خداوند شبان من است. چوب دستی او راهنمای من است. شکست با وجود خداوندی چون او معنا ندارد.

پنجشنبه یکم اسفند 1387

یک نشانه... یک تلنگر.... و یک سوال @@ و جواب سوال

این سوالی است که یک دوست به این صورت در وبلاگ خودش مطرح کرده بود...
دیروز یکم خسته و دلتنگ بودم یک کمی به خدا غر زدم و درد و دل کردم و از خواسته هام گفتم و یک جورایی از مظلومیت خودم و اینکه تو زندگی چی حقم بوده و چی حقم نبوده حرف زدم و باز از خدایی اون مایه گذاشتم که خدایا تو خدایییی دیگه عظیم ترو قدرتمندتر از تو کیه که من ازش بخوام اینکه آخه مگه من راه را اشتباه اومدم که از تو خواستم؟من که جز توکل به تو و توسل و تلاش خودم دیگه کار نکرده ای بلد نیستم پس چرا جواب منو نمی دی و چرا آرزوم براورده نمی شه؟
شب اومدم چک میل کردم ایمیلی داشتم با این مضمون:
به نام خدا
یادداشتی از طرف خدا
به: شما
تاريخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت
(( من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي، براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق( براي خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال(پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري: به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.. ))

وقتی این ایمیل را خوندم واقعا یک حالتی بهم دست داد اینکه جواب حرفام را ازش گرفتم و اونجایی که بهم گفت:همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو !
واقعا شوکه شدم و دهنم بسته شد
برای من این ایمیل سوای از اینکه یک متنی هست که یک نفر درست کرده و یک سری نصیحت و نکته ای که برای امید بخشی به آدم و بهبود زندگی بیان کرده و درواقع رحمت و لطف و مهربانی خدا که همیشه و هر لحظه همراهمون را به صوت یک نامه بیان کرده ٬ یک نشانه است یک تلنگر خدایا می دونم که تو هیچ وقت منو تنها نمی گذاری و در لحظه لحظه ی زندگیم به هر شکلی بوده وجودت را احساس کردم که به خدایی خودت قسم هیچ شکی در این نیست
اما برام یک سوال هست اینکه اگر همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو ! پس جایگاه دعا و نیایش و درخواستهایی که خالصانه و صادقانه ازت داریم که در زمانی که برامون مهمه و در واقع ازدید خودمون موقع انجامشون هست چی می شه؟ جایی که دوست داریم یک خواسته در زمان سنی یا در رنج سنی خاصی عینیت پیدا کنه چی؟ که اگر اون زمان بگذره اون آرزو دیگه ارزشی برامون نداره این روزها این سوالها برام مهم شدن از یک طرف خودم به شخصه آدم معتقدی هستم و نمی خوام کوچکترین ضربه ای به اعتقاداتم وارد شده مثل اینکه خداوند مستجاب الدعوه است و یا این که خداوند خواسته های بندگانش را زود اجابت می کنه و دیگه اینکه دعا تقدیر و قضا و قدر را می تونه عوض کنه از طرفی هم اینکه بشنوم و ببینم که نه هر اتفاقی هر موقع که قرار باشه رخ بده انجام می شه و اینکه هر چی خدا بخواد همون و ... هر زمان که خودش صلاح بدونه همون.... پس تکلیف دعا چی می شه؟ اون موقع که می خواهیم بهترین و ایده آل برامون باشه و البته صلاح و مصلحت باشه و سبب خیر و از رنج و ناآرامی و ... زودتر رها بشیم و دعامون هر چه زودتر مستجاب شه پس یعنی خداوند خواسته بنده اش را ندید می گیره؟
تا به اینجا پستی بود که یک دوست نوشته بود... بعد از این جوابیه ای است که سعید.الف در حد توانش توانسته ارائه بدهد...
-------------------------------------------------------------------------------------
سلام دوست من...
من هم مدتی با سوالهایی که شما اکنون با آن درگیر هستید، در گیر بوده ام و سعی در حل این مسئله مرا به جوابهایی رساند که امیدوارم به شما هم در حل این مسئله کمک کند.
به دلیل اینکه باور داریم خداوند منشأ هستی است. خواسته هایمان را از پیشگاه او طلب میکنیم و معتقدیم جز او هیچکس نیست که بتواند چیزی به بندگان خود بدهد. همچنین اعتقاد داریم که هر چه بخواهیم بی کم و کاست به ما میدهد و عاشق هیچگاه معشوقش را نمی آزارد و اصولاً خداوند تنها لبخند بندگانش را دوست دارد.
چند سال پیش به جهت اعتقادات فوق الذکر من تنها دعا را انتخاب کردم و فقط دعا میکردم و میخواستم. بعد از مدتی حتی به کوچکترین دعا هایم نیز پاسخی داده نشده بود و سوالی عظیم در ذهن من ایجاد شد که مگر خدایی بزرگ وجود ندارد که کل کائنات در دست اوست. پس چرا پاسخی به درخواستهای من نمیدهد.
مدتی خسته و رنجور بودم و به کل فکر دعا کردن را از سرم بیرون بردم و بی خیال به زندگی ادامه دادم و تقریباً مطمعن شده بودم که خبری نیست و همه چیز دروغ است و چنین و چونان.(پوچ گرایی)
اندکی به همین منوال گذشت تا زمانی که تلنگری کوچک جوابی عظیم به من داد و مرا بیدار کرد.
تلنگر این بود که سوالی عمیقتر به ذهنم خطور کرد و آن این بود که پس حاصل زندگی چیست؟ و بودن چه مفهومی دارد و اساس هست شدن بر مبنای چه طرز تفکری بوده است.
سوالها یکی پس از دیگری مرا فرا گرفت و به دنبال یافتن جواب، به این سو و آن سو کشیده میشدم. که حاصل تمام جستجو ها برای من ، جوابی بود اینگونه: تمام دنیا و گذر زمان در نظر خداوند ثانیه ای و تکانی بیش نیست و احمقانه است که من خداوندی را که هفت آسمان و کرات بی شمار را خلق کرده آنقدر کوچک بشمارم که بنشیند و شخصاً تمام امور مرا با دعاهای من برآورده سازد. با خود میگفتم مگر امکان دارد!! که خداوندی که برای تمام امور دنیا برنامه ای قرار داده برای جواب به درخواستهای ما برنامه ای نداشته باشد. جستجوی بیشتر ، مرا به سوی هدفی والا راهنمایی کرد و آن قوانین کائنات بود. قانونهای بی شماری که خداوند برای دنیا قرار داده تا همه امور به صورت منظم و یکپارچه در کنار هم دنیایی را بسازند که برای زیستن انسانهایی با خلق و خوی رفتاری و رنگها و زبانهای بی شمار با نیازهای عدیده و تمام نشدنی ، عالی و بی نقص باشد و همچنین خود به خود و با استفاده از قوانین و نیازها و نعمتها ، بازیهایی کوچک برای انسانها ایجاد کند که راهی باشد برای شناخت و تمایز انسانهای با تقوا و بی تقوا ، که اصطلاحاً ما به این بازیها امتحان میگوییم .
پس ما تا اینجا نتیجه میگیریم که تمام دنیا با برنامه ای از پیش تهیه شده ساخته شده است و تمام اجزاء هستی قوانینی برای اجرا دارند.
من و شما وقتی دعایی میکنیم قوانینی را از کائنات بر میگزینیم که خداوند آنها را ایجاد کرده که در صورت حرکت به فعالیت درآیند و ما را در جهت هدفمان یاری رسانند.
ما خوب میدانیم که خداوند در قرآن خود، به جز زمانهایی که میخواهد معجزه خود را به منحصه ظهور بگذارد. برکت خود را منوط به حرکت انسانها میداند و به دلیل عامه گویی از قوانین و فرمولها صحبتی به میان نمی آورد. به طور مثال ما در فیزیک داریم که وقتی سنگی به جرم یک کیلوگرم را از یک بلندی به اندازه یک متر رها کنیم آن سنگ یک ثانیه طول میکشد که با زمین برخورد و این یک ثانیه را بر اساس فلان فرمول به دست آورده ایم ولی وقتی شما بخواهید به شخصی که هیچ چیز از فیزیک نمیداند بگویید که آن سنگ کی به زمین برخورد میکند ، تنها میتوانید بگویید که آن سنگ رو اگر از آن بالا به طرف زمین رها کنی یک ثانیه دیگر به زمین میرسد و او نیز قطعاً جوابی برای این یک ثانیه ای که شما تخمین زده اید نخواهد یافت.
جوابی که از تجزیه و تحلیل این مباحث برای من به دست آمد این است که دعا کردن قوانین کائنات را بیدار میسازد و همچنین به من جرعت حرکت کردن میدهد و احساس وجود تکیه گاهی که تکیه گاهی ندارد مرا آرام میکند و در آخر حرکتی که من با فکر و اختیار خود انجام میدهم مرا پیروز میگرداند و یا با شکست تجربه ای عظیم تر به من می بخشد که برای بدست آوردن موهبتی بزرگتر مرا یاری خواهد کرد.
در واقع معجزه دعا در بیدار کردن ما از خواب غفلت و سکون است و کاری با میکند که حرکت کنیم و بر طبق قوانین کائنات برکت دریافت کنیم.
در واقع دلیل وجود فرشتگان را نیز همین مبحث توجیه میکند. ما بر طبق فرامین پیامبرانمان و همچنین سخنان خداوند در کتب مقدس از وجود فرشتگان آگاه هستیم و حتی در برخی موارد وظایف آنها را نیز میدانیم.
مثلاً فرشتگان حسابرس: جایگاه این فرشتگان را در شانه های چپ و راست میدانیم و وظیف آنها مکتوب کردن اعمال خوب و بد ماست. اثبات وجود این فرشتگان به ما می آموزد که خداوند برای هر امور ما حسابرسی قرار داده و همه کارهای ما را خود انجام نمیدهد. و یا وجود فرشته وحی که نشانگر این مطلب است که حتی خداوند برای ارتباط با پیامبرانش برنامه ای مدون و خاص دارد و هیچگاه خود مستقیماً با پیامبرانش سخن نگفته است.
امید وارم هر چند اندک جوابهای سوالاتت را داده باشم. ولی همیشه این را بدان که تمام وجود تو اختیار است و جبری وجود ندارد که تو را مجاب به بندگی کند. در واقع همین امر است که باعث میشود خداوند به فرشتگانی که همیشه در حال عبادت او هستند فرمان دهد که به انسان سجده کنند. زیرا انسان در عین آزادی و اختیار خداوند را عبادت میکند و عبادت در عین آزادی است که معنی پیدا میکند.
شما مختارید که هر تصمیمی را اجرا کنید و هر خوبی و نیکی و نعمتی را با درایت و عقل به دست آورید و نعمات بی شمار خداوند را شاکر باشید...

شنبه بیست و ششم بهمن 1387

کسب و کار الکترونیکی

پس از چندی کند و کاو و تعقیب و گریز ، بالاخره توانستیم کتابی را به خدمت دوستان عرضه داریم که نتایج جستجو در تارنمای بی مرز و بوم است.
مطالب این کتاب توسط مرکز کارآفرینی دانشگاه صنعتی شریف تهیه و تنظیم گشته است. تنها باید تدوین و آراسته می شد و به کتاب الکترونیکی مبدل می گشت که جان نثار این وظیفه را بر عهده گرفته و تمام و کمال انجام نمودم.
امید است قدمی هر چند اندک به سوی کارفرما محوری برداشته باشیم.
دانلود کتاب: کسب و کار الکترونیکی

و نیز کتاب دیگری را جهت استفاده دوستان در اختیار میگذارم که نامش الماسهای آگاهی است.
این کتاب توسط آقای سید اشکان نجفی تهیه و تدوین شده است و بر ماست که از ایشان بابت این اثر تشکر نمائیم.
در ضمن ایشان وبگاهی نیز به آدرس WWW.HOZOUR.COM در اختیار دارند که وبگاهی بس آموزنده در جهت مسائل مالی است.

جمعه بیست و پنجم بهمن 1387

ده نكته لازم براي كسب و كارهاي كوچك وجديد دركارآفريني

امروزه كارآفريني بعنوان يك استراتژي كارآمد براي رويارويي با مشكلات فراروي جوامع ازجمله بيكاري و آثار و تبعات سهمگين آنها و نيز يكي ازمهمترين راهكارهاي برون رفت از فضاي بسيار بغرنج و پيچيده اقتصادي مورد اهتمام وعنايت ويژه جوامع و افراد و مجامع علمي-دانشگاهي واقع گرديده است.
مقاله‌اي كه درپيش روي داريد به ذكر پاره‌اي ازمهمترين مواردي كه براي هر فعاليت نوپا و ايجاد كسب و كارهاي كوچك و زودبازده ضروري است مي‌پردازد.
1- قبل از شروع تا آنجا كه ممكن است پول پس انداز كنيد:
دراغلب موارد مردم بدون هيچ پس اندازي وارد كسب و كارمي‌شوند. بعضي با گرفتن وام ازبانكها يا دوستانشان كار را شروع مي‌كنند. اما آنها نمي‌دانند كه ممكن است ماه‌هايا سالها طول بكشد تا به سوددهي برسند وهنگامي كه وام‌دهنده بفهمد كه اين كاربه اندازه كافي سودده نيست پولش را پس خواهد گرفت و يا براي دفعه بعد ازدادن وام خوداري مي‌كند. بعضي وقتها مردم مجبورمي شوند تا براي بازپرداخت وامها از مسكن يا كارت اعتباري استفاده نمايند كه اين باعث ميشود خانه يا اعتبارشان درخطر بيفتد. راه درست اين است كه تا آنجا كه ممكن ميباشد هرچه بيشترپول موردنياز را پس اندازكرد.
2- از بند كفش آغاز كنيد :
كوچك فكركنيد(باهزينه كم شروع كنيد) اگر مي‌توانيد كارتان را بدون دفتر كارانجام دهيد پس درآغاز سعي كنيد تا اجاره نكنيد. تا وقتي كه كاري نداريد كارمندي را استخدام نكنيد. كساني كه كارشان را ارزان شروع ميكنند مثلا در يك گاراژ از اين فرصت برخوردار مي گردند كه اشتباهات ناشي از تازه‌كار بودن را در مقياس كوچكترانجام دهند.
3-از دارايي‌هاي شخصي خود محافظت كنيد:
وقتي وارد كسب وكار مي‌شويد، اين شخص خودتان هست كه مسئوول قروض بوجود آمده نظيروام ها، ماليات، پول مالكان وغيره مي باشد لذا اگرازخود محافظت نكنيد، بستانكاران با حكم دادگاه مي توانند به سراغ دارايي‌هاي شخصي شما مانند ماشين يا خانه بروند.
اگر وام‌هاي شما درحال افزايش است سراغ تشكيل يك بنگاه يا شركت با مسئووليت محدود برويد.
4- ببينيد كه چگونه مي‌خواهيد پول در بياوريد:
ما بايد بتوانيد درچند جمله بيان كنيد كه چگونه طرح كسب وكارتان سود معقولي در پي خواهد داشت. تازه كارها لازم است بدانند كه چه هزينه‌هايي دارند، چقدر صرف خريداري كالا مي‌شود، اجاره، پاداش كاركنان و... چقدراست؟ آنگاه ميتوان فهميد كه چقدر بايد در ماه فروش داشته باشند و به چه قيمتي بفروشند تا اينكه آن هزينه‌ها را جبران كنند و در كنار آن سود كافي نيزايجاد كنند. 5- يك طرح كسب و كار تهيه كنيد، هرچند كه كوچك باشد: پيداكردن مقداري سود وايجاد يك نقطه سربه سر اولين گام در اين راه است. دراكثرشركت‌هاي كوچك، بخش‌هاي اصلي طرح تجاري، تجزيه و تحليل نقطه سربه سر، پيش‌بيني سود و زيان و برآورد گردش جريان نقدينگي هستند. با برآورد گردش نقدينگي وسود و زيان شما مي‌توانيد كسب و كارخود را بهبود ببخشيد. تهيه يك طرح تجاري به شما اين اجازه را مي‌دهد كه تعيين كنيد چه چيزهايي هزينه‌هاي شروع كار هستند و استراتژي بازاريابي شما چه هست. اگر محاسبات شما روي كاغذ درست نباشد، در دنياي واقعي نيز درست نخواهد بود.
6- يك حاشيه رقابتي پيدا كنيد و آنرا ادامه دهيد:
درست كردن يك حاشيه رقابتي در ساختار كسب و كار براي موفقيت دراز مدت خيلي اهميت دارد. بعضي روشهايي كه مي توان اين حاشيه‌ها را بدست آورد عبارتند از: بيشتر از رقباي خود بدانيد، محصولي را توليد كنيد كه تقليد از آن خيلي سخت يا غيرممكن باشد، توليد يا پخش آن را كاراتر كنيد، مكان بهتري را انتخاب نماييد و يا خدمات بهتري به مشتريان بدهيد. از اسرار كسب و كارتان محافظت كنيد. اينها اطلاعات محرمانه‌اي هستند كه براي شما مزيت رقابتي در بازار ايجاد مي‌كنند. بايد كاري كنيد كه اطلاعات شما محرمانه بمانند. مثلا اسناد را با كلمه" محرمانه" علامت بزنيد يا براي رايانه‌ها رمز ورود بگذاريد. عكس‌العمل سريع در برابر خبرهاي بدي كه ديگر از اين روشهاست. وقتي كه مي‌بينيد كسب و كارتان با مشكل مواجه شده است بايد با يك طرح جديد به سراغ آن برويد. مثلا محل دفتر كارتان را تغييردهيد يا محصول وخدمات جديد معرفي كنيد و يا يك راه بهتر براي ارتباط با مشتري پيداكنيد.
7- كليه توافقنامه‌ها را مستند و مكتوب سازيد:
بعنوان يك قاعده شما بايد برخي ازقراردادها و توافقنامه‌ها را مكتوب سازيد مانند: - قراردادهاي بيش از1سال - قراردادهاي فروش به ارزش 500 دلاريا بيشتر - قراردادهاي مربوط به مالكيت حق كپي رايت حتي اگر از نظر قانوني لازم نباشد، عاقلانه است كه تقريباً همه چيز را مكتوب كنيد زير اكه توافقات شفاهي را بندرت مي‌توان اثبات كرد.
8- اشخاص شايسته را استخدام كرده و بدرستي از آنها نگهداري كنيد:
الويت شما اين باشد كه كاركنان شايسته را استخدام كنيد. يك كارمند قوي حداقل 2 يا 3 برابر يك شخص با مهارت معمولي ميتواند ارزش داشته باشد. براي ايجاد يك نيروي كارثابت و شاد، نه تنها بايد با كارمندان بطورعادلانه رفتار كرد بلكه بايد كسب و كار شما نيزلايق آنها باشد. كاركنان بايد كارشان را دوست داشته باشند. مشتريان نيز به احتمال قوي به كسب و كار رو به رشد وفادارتر خواهند ماند و آن را بيشتر به دوستانشان توصيه مي‌كنند.
9- به وضعيت حقوقي كاركنانتان توجه كنيد:
هنگامي كه كارگري را بصورت قراردادي اجير مي‌كنيد مطمئن شويد كه از او نبايد مانند يك كارمند رسمي ماليات كسر شود.
10- صورتحساب‌ها و ماليات‌هاي خود را سر موعد بپردازيد:
در دنياي واقعي، به قول خود عمل كردن يك شهرت تلقي مي‌شود و يك دارايي مهم محسوب مي‌گردد. لذا يك راهبرد و استراتژي اساسي آن است كه صورتحساب‌هاي خود را پيشاپيش و زودتر ازموعد بپردازيد اين امر باعث كسب وجهه و اعتبار براي شماخواهد گرديد. بيشترين اهميت را پرداخت بموقع ماليات بر درآمد مي‌تواند داشته باشد مخصوصا سهمي را كه شما بعنوان ماليات تكليفي از فيش حقوقي كاركنان‌تان كسر مي‌نماييد.

ترجمه و تلخيص از: سيد نبي اله حسيني-مدرس كارآفريني دانشگاه
جمعه هجدهم بهمن 1387

کارآفرین برتر سال 87

گفت‌وگو با مير سعيد مختاري موسوي كارآفرين برتر ملي در بخش صنعت
مدير عامل شركت همدان ماشينموضوع كسب و كار: تولید دستگاه سنگ شكن متحركتحصيلات: ليسانس مديريت صنعتي از دانشگاه تبريز
در سال 1355 در شهر همدان متولد شدم. پدرم مهندس مكانيك و مادرم معلم است.در سال 1373 موفق به اخذ مدرك ديپلم هنرستان در رشته مدل‌سازي در همدان شده، سپس تحصيلات خود را در مقطع كارشناسي در رشته مديريت صنعتي در دانشگاه تبريز ادامه داده، در سال 1378 موفق به اخذ مدرك ليسانس شدم.در دوران نوجواني، زماني كه به هنرستان مي‌رفتم، كارگاه كوچكي راه‌اندازي كردم كه در آن فيلترهاي هواكش ماشين را توليد مي‌كردم و مي‌فروختم در آمدم نيز در حدي بود كه امورات يك نوجوان 15،16 ساله با آن مي‌گذشت. اين كارگاه هم‌اكنون نيز داير است و تعدادي از نوجوانان هنرستاني در آن مشغول به كار هستند و با درآمد حاصل از آن، امورات خود را مي‌گذرانند.در دوران دانشجويي نيز به دليل علاقه شديد به كار، به عنوان ناظر در شركت نوين موتور تبريز مشغول به كار شدم. با كار در شركت شكوه شاهد كه پروژه تاسيسات آسفالت و سنگ شكن را انجام مي‌داد و علاوه بر آن سابقه كار پدرم در طراحي ماشين‌آلات ثابت معدني، متوجه اين نكته شدم كه نياز جاده‌اي كشور به اتوبان‌سازي هر روز بيشتر احساس مي‌شود. با تجربه‌اي كه از كار در شركت‌هاي تاسيسات راه و ساختمان به دست آورده بودم، متوجه شدم پيمانكاران پس از پايان هر پروژه به سبب از بين رفتن ماشين آلات ثابت، متحمل هزينه‌هاي زيادي مي‌شوند و هر پيمانكار بايستي پس از اتمام پروژه از تمامي‌هزينه‌هاي ثابتي كه بابت ماشين آلات انجام داده، چشم‌پوشي كند. در نتيجه به فكر ساخت دستگاه سنگ شکن افتادم كه قابل جا به جايي باشد. متاسفانه عدم وجود نقدینگی، شرايط دشواري را برايم ايجاد كرد تا اين‌كه مجبور شدم براي ساخت و راه‌اندازي اين ماشين‌آلات متحرك، مقداري از سهام شركت خود را به بستگان درجه يك خود بفروشم. از آنجا كه مبلغ حاصله براي تامين هزينه‌هاي اوليه اين كار كافي نبود، مجبور شدم مقداري از مبلغ مورد نياز را وام بگيرم.با مشكلات فراوان و پس از پيگيري‌هاي مداوم به‌رغم تصور منفي بسياري از همكاران، موفق شدم اين دستگاه را بسازم، اما اين پايان مشكلات من نبود. شناسايي پيمانكاران بزرگ و متقاعد كردن آنها براي استفاده از دستگاه سنگ‌شكن متحرك مشكل بعدي من بود كه با تلاش و صرف وقت بسيار توانستم به اين امر نايل آيم. يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي اين دستگاه، قابليت جا به جايي آن و استهلاك بسيار كم اين دستگاه به سبب استفاده از آلياژهاي مختلف در طراحي و ساخت آن مي‌باشد.توليد 400 تن سنگ در ساعت نيز از ديگر ويژگي‌هاي اين دستگاه است.پس از شناسايي پيمانكاران ايراني كارم را محدود به ايران نكرده، با شناسايي كشورهايي كه جاده‌سازي و اتوبان سازي در اولويت برنامه‌هايشان قرار دارد سعي كردم از طريق اينترنت، پيمانكاران آن كشورها را پيدا كرده تا بتوانم براي فروش دستگاه‌ها با آنها مذاكره كنم. با استفاده از اينترنت اين پيمانكاران را شناسايي كرده، با آنها مكاتبه مي‌كنم كه البته كار دشواري است چون به ازاي هر 100 مكاتبه معمولا 10 پيمانكار پاسخ مي‌دهد و تنها مي‌شود با يكي از آنها براي فروش مذاكره كرد.به دليل هزينه بالاي برگشت دستگاه‌هاي معيوب به ايران براي تعمير معمولا به ازاي هر دستگاهي كه صادر مي‌كنم 2 الي 5 نيروي كار ايراني را آموزش داده، آنها را با نحوه كار و تعمير احتمالي دستگاه آشنا مي‌كنم به طوري كه هم اكنون به ازاي هر دستگاه سنگ شكن، 2 الي 5 نيروي كار ايراني نيز آموزش داده مي‌شوند و به كشور مقصد راهي مي‌شوند كه اين كار به نوعي ارزآوري را به همراه دارد. هم‌اكنون دستگاه‌هاي توليدي اينجانب به كشورهاي مختلف عمدتا، كشورهاي آفريقايي نظير اتيوپي، سودان و امارات متحده عربي، صادر مي‌شود.به دليل سخت كوشي پدرم و سعي و تلاش‌هاي بسيار، همواره سعي كردم با الگوبرداري از ايشان كه در كارهايم مثمر ثمر بوده، با تلاش و پشتكار به اهداف خود برسم.در شركت همدان ماشين، هم اكنون 33 نفر به طور مستقيم مشغول به كار هستند.از ديگر برنامه‌هاي من ساخت كارخانه آسفالت و سنگ شكن سیمان است با ساخت اين كارخانه، پيمانكاران مختلف، ديگر مجبور نيستند آسفالت را از نقاط دور افتاده به مكان مورد نظر حمل كنند زيرا كه اين امر باعث سرد شدن آسفالت و كاهش كارآيي آن مي‌شود.آقاي مختاري موسوي عدم اعتقاد پيمانكاران را به دستگاه‌هاي ساخت ايران از مهم‌ترين دغدغه‌هاي خود براي طرح توسعه كسب و كار خويش مي‌داند.

منبع: روزنامه دنیای اقتصاد

جمعه چهارم بهمن 1387

جوابیه یک دوست

سلام دوست من

قبل از هر عملی در جهت رسیدن به آرزوها و اهداف ، باید مسئله ای رو برای خودت حل کنی ، اونم اینه که تو چه چیزی رو خوشبختی میدونی و اگر در زندگیت به اون برسی، برای خودت خوشبخت محسوب میشی... توجه کن من گفتم برای خودت... چون خوشبختی و سعادت از نظر هر کس بسته به ایدئولوژی شخص ، متفاوته...
من تنها یک هدف رو مبنای زندگیم قرار دادم و اونم اینه که: اگر در هر لحظه از زندگیم فرشته مرگ بیاد سراغم و بهم بگه وقت تو در این دنیا تموم شده...
سعید.الف در اون لحظه از زندگیش وقتی سر برمی گردونه تا ببینه آماده است یا نه؛ باید طوری در زندگیش تلاش کرده باشه که در تمام شرایطی که چه خودش برای خودش درست کرده باشه و چه شبانش براش این موقعیت ها رو تدارک دیده باشه و چه دست تقدیر (که من هیچ اعتقادی به اون ندارم) براش تعیین کرده باشه. از نظر خودش سربلند بیرون اومده باشه و همیشه در تمام این شرایط تنها به سازندگی فکر کرده باشه و نه به بد بختی و ویرانی . به قول خودم تنها آدمهایی واقعاً میمیرند که بیهوده مرده باشن و بی اینکه طرح الهی خودشون رو بشناسند مرده باشند...
تو میگی مثلاً اگه خدایی ناکرده زلزله بیاد و شهر ویرون بشه من باید چه جوری به خودم بقبولونم که خوشبختم. یا مثل مردم بی کس غذه که ناخواسته وارد جنگ شدند به خودم بقبولونم که نه.... من خوشبختم و شرایط رو فقط من میتونم بسازم و غیر از من چه کسی میتونه شرایط رو برای من بسازه؟؟؟!!!!!!!!!!!!
باید بگم ذهن تو خیلی خیلی با منفیات سر و کار داره .... میدونی چرا؟؟؟؟ چون تو حتی پا رو از قبول به اصطلاح واقعیات بد بختی های روزمره هم فراتر گذاشتی و به رویاهایی فکر میکنی که تماماً فرضیات منفی هستند و این نشانگر عمق افکار منفی توست... راه علاج این مسئله اینه که سعی کن از عمق ذهنت شروع کنی و قالبهای ذهنیت رو بشکونی و برعکس چیزایی عمل کنی که باید عمل کنی تا از ریشه افکارت رو عوض کنی و دست به یک پاکسازی بزرگ بزنی و قالبهای ذهنیت رو در خلوتهات پیدا کن و دونه دونشون رو بشکون و قالبهای جدید رو جایگزین کن...
میخوام به فرضیاتت هم جواب بدم...
اولین فرض، این بود که مثلاً شهر ما زلزله بیاد، سعید.الف چیکار باید بکنه:
اول اینکه وقتی من از زلزله میترسم باید خونم رو بتون آرمه بسازم و اگر امکانات لازم برای ساخت این جور خونه ندارم باید راههای فرار از این قضیه رو یادبگیرم تا بتونم در کمترین زمان بهترین عکس العمل رو داشته باشم.
فرض بر این است که خانه ما بتون آرمه نیست و مهمان هم داریم و همگی شب را خانه ما خوابیده اند و ما در طبقه دوم یک ساختمان کلنگی زندگی میکنیم :
ساعت 3.35 بامداد است که زلزله آغاز میشود. اگر من با ذهنیت منفی قبلی در چنین موقعیتی گیر کنم ابتدا وقتی زمین لرزه آغاز میشود و لرزش زمین و جیغ و داد اهل خانه بلند میشود و من از خواب ناز با هراس و وحشت بیدار میشوم. تمام ذهنم قفل میشود و دست و پایم از شدت ترس بی حس میشوند و حتی در نظر خود شاید یک ثانیه هم فرصت فرار نداشته باشم در حالی که در بدترین زمین لرزه ها شما 7 تا 10 ثانیه فرصت دارید(در بدترین زمین لرزه ها که دنیا به خود دیده است.) خوب من این ده ثانیه را سکوت میکنم تا همه ما به انضمام خودم بمیریم و دیگران را سوگوار کنیم و خودمان را مدفون...
حال عکس العمل دوم را به تصویر میکشم که تمام اشخاص در این واقعه خیالی هستند و ساخته ذهن نویسنده است.
ساعت 3.35 بامداد است که زمین لرزه آغاز میشود. من دارای ذهنیتی مثبت هستم و قبلاً با توجه به ترسی که از این واقعه داشته ام آگاهی های خود را بالا برده ام و همانطور که میدانی تنها نا آگاهی است که باعث ترس میشود و بر طبق این اصل خود را آماده کرده ام.
زمین میلرزد و من همراه با جیغ و داد زنان و مردان بیدار میشوم. اولویت اول رساندن زنان و کودکان به بین چارچوب دربهای اتاق یا گوشه های اتاق و یا کنار ستونها و زیر صندلی یا میز است و همزمان فریاد کشیدن برای آگاهی مردان از اینکه باید به زیر چهار چوب دربهای اتاق یا گوشه های اتاق و یا کنار ستونها و زیر صندلی یا میز بروند.
مادر را که پسر هشت ماهه خاله را به بغل گرفته به سمت نزدیکترین چارچوب هل میدهم و همزمان گردن بچه خواهر را میگیرم و با دست دیگر خاله را بطرف همان درب هل میدهم و از موهای پسر خاله میگیرم و همزمان با کشیدن گردن بچه خواهر هر دو آنها را به سمت نزدیکترین چارچوب پرت میکنم و خواهر را که از ترس به زمین چسبیده با تمام قوا بلند میکنم و به سمت گوشه ای از خانه پرت میکنم و در تمام این لحظات به فریاد راهنمایی خودم ادامه میدهم که مردان نیز یا به گوشه ای بروند و یا به ستونی بچسبند و یا به چارچوبی خود را برسانند و در آخر خود را به نزدیکترین ستون میرسانم در حالی که سقف خانه به پائین میرود و زیر پایم خالی میشود دستم به دست گیره درب میرسد و همه چیز سیاه میشود.
وقتی به هوش می آیم تقریباً هوا قرمز رنگ شده است و هنگام طلوع است. سرم شکسته و دست چپم از حالت عادی خارج شده و پایم از مچ به پایین زیر آوار است.
حال زمان دوم تلاش امیدوارانه است. ابتدا پایم را پس از تلاش بیرون میکشم و به خانه نگاه میکنم که خانه به دونیم تقسیم شده و نصف بیشتر سمت راستش ریخته است و دقیقاً جایی ریخته است که مادر و خاله و فرزند هشت ماهه اش در آنجا بودند. پدر با حالتی قوس دار زیر آوار است و من کمی به سمت او میروم که ناله های اورا میشنوم و با خود میگویم او نیرومند است باید ابتدا دیگران را نجات دهم. صدای جیغ خواهر از گوشه سمت چپ خانه بلند می شود و من فریاد میزنم که پائین بپرد . تا پس لرزه ای ما را در نگرفته و تمام خانه ویران نشده به نجات افراد بپردازد که او امتنا می ورزد که در حین جنجالمان ناله فرزندش را میشنود و به پائین می پرد. در حالی که به کند و کاو بچه ها مشغولیم صورت آنها از میان سنگها معلوم مشود که هر دو آنها را بیرون میکشیم آوار بر سرشان نریخته و تنها پای راست پسر خاله حالت عادی ندارد که هر دوی آنها را به وسط خیابان میبریم و سپس ناله پدر به گوش میرسد که خواهر به سمت او رهسپار میشود و من به طرف محلی میروم که محل حدودی مادر و خاله و فرزندش است. ناگهان روسری مادر از میان چارچوب وارفته درب معلوم میشود فریاد میکشم که خواهر هم به کمک بیاید و خواهرم بدن تقریباً بیرون آمده پدرم را رها میکند و به کمک می آید و قسمت سر آنها را بیرون میکشیم که بتوانند اول بهتر نفس بکشند و سپس سر کودک در میان آغوش مادرش نمایان میشود که او را بیرون میکشیم و او که از نفس افتاده را آرام نفس میدهیم و چند ضربه به روی قلبش که ناله ای ریز میکند و بیهوش میشود ولی قلبش کار میکند و نفس میکشد و سپس او را خواهرم به کنار بچه ها میبرد. شروع به درآوردن مادرم و خاله از میان آوار میکنیم. در حالی که تمام قسمت پاهای مادر و بدن خاله حالت عادی ندارند. آنها را از زیر آوار بیرون میکشیم. آرام آنها را به طرف وسط خیابان میبریم و در کنار بقیه میخوابانیم. پدرم را میبینم که خود را بیرون کشیده و به سمت ما خیز بر میدارد. به دنبال شوهر خاله میرویم که بی حال می افتم و اشک آلود فریاد میکشم و بعد باز به خود می آیم و جای او را به خاطر می آورم که پس لرزه ای ما را در میگیرد و خانه ویران میشود.
پس از اینکه به هوش می آیم در داخل چادری برزنتی هستم که شلنگی بیرنگ به دستم وصل است و همه ناله میکنند و در همان لحظه مرا به بیرون میبرند و داخل یک آمبولانس میگزارند و به سمت یک هواپیما هدایت میکنند که من دوباره بی هوش میشوم. وقتی که چشمانم را می گشایم در داخل بیمارستانی هستم که خواهرم را بر سر بالینم میبینم که او میگوید پدر فقط دو دنده اش شکسته بود و مچ پایش در رفته بود و مادر استخوان پایش خورد شده بود که پلاتین بستند و کتفش نیز ترک خورده بود که گچ گرفتند بچه ها هر سه سالمند و فقط دست و پایشان کمی ترک خوردگی و شکستگی داشت که گچ گرفتند. خاله یکی از کلیه هایش را از دست داد و چند جا از پایش و دنده هایش نیز شکسته بودند که او و بقیه را نیز در همین بیمارستان جای داده اند. پرسیدم شوهر خاله چه؟ که سکوت ما را فرا گرفت...
من در آن لحظه تنها و تنها باید بر این بیندیشم که حال باید شاهد مرگ تمام عزیزانم می بودم نه یکی یا دوتا... این نهایت چیزی است که شاید اتفاق بیفتد . پس از بهبود نیز همگی بازگشته و به آبادانی می اندیشیم.
خوب که چه؟ شده است دیگر. حال خود را بکشیم!!!! و یا در غم عزیزان خود تا آخر عمر چله نشین شویم!!!! هر کسی روزی خواهد رفت مهم این است که با خاطری آسوده و روانی پاک برود... شاید آنروز اولین نفر من باشم که میروم و یا شاید کس دیگری از عزیزانم. و من باید از همین حالا غم آن زمان را بخورم و در فرضیات منفی خود غرق شوم. در این صورت زندگی حال حاضر من...... که نه زلزله ای در آن اتفاق افتاده و نه مرگی در آن است و نه بیماری در میان خانواده من است.... جایگاهش در ذهن من کجاست؟؟؟؟؟
در مورد جنگ غزه هم...باید بگویم مردم فلسطین میتوانند بین مرگ شرافتمندانه (مانند هشت سال دفاع جانانه ایرانیان در مقابل تمام دنیا) و یا مرگ در ذلت و خواری و در کنج اتاق خانه را انتخاب کنند. همیشه انتخاب با ماست ولی نباید فراموش کنیم که ما شاید سازنده راستین برخی از وقایع نباشیم ولی بهترین بهره بردار آن که میتوانیم باشیم.
اگر به مرگ بیندیشی میفهمی که از هر چیزی به انسان نزدیکتر است. پس من اگر بخواهم تمام افکار خود را به نیستی مرگ معطوف کنم که باید همین حالا بار سفر را ببندم و منتظر بنشینم و هیچ کاری برای زندگیم نکنم و اگر رهایش کنم نیز پیش ساخته ای برای آخرت نخواهم داشت. پس بهتر این است که همیشه طوری زندگی کنیم که انگار ساعتی بعد در این دنیا نخواهیم بود و طوری به زیبایی های دنیا نگاه کنیم که انگار یک ساعت دیگر آنها را نخواهیم دید و طوری به انسانها محبت کنیم که انگار ساعتی دیگر در میانشان نیستیم.
شبان من زینت کلبه دل من است. پس هیچگاه زیبایی قلب خود را از دست نمیدهم.
قلب من ، موطن خداوند من است. پس هیچگاه گمراه نخواهم شد.
خداوند شبان من است محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.

شنبه بیست و هشتم دی 1387

رباعی از خیام با صدای شاملو

امروز هدیه کوچکی دارم برای روان پاک دوستانی که مرا یارند و همراه...
یک رباعی از دانشمند ارجمند و فقید ، خیام ، که به شیوه ای زیبا و عامه حل شدن در تار و پود حضرت حق را با رباعیات خود بیان میدارد.
اشعار ایشان دو وجهی هستند. اگر با چشم دنیوی به رباعیات خیام بنگریم پوچی محض را خواهیم دید و اگر با چشمی ماورای دنیای فانی به رباعیات ایشان نظر بیندازیم تنها و تنها حضرت حق است که نظاره گر خواهیم بود.
اما از کجا بدانیم که منظور شاعر از سرودن این اشعار کدام وجه بوده است؟
در مورد این مبحث باید بگویم که اگر حتی نگاهی اجمالی به زندگی خیام بیندازید. خواهید دید که ایشان با امیدی سرشار زیسته است و در طول زندگی خدماتی ارزنده به پیکره علوم پایه جهان نموده است و این امر با فلسفه پوچی منافات دارد و انسانهای پوچ گرا تنها به ثروت و اعمال لذت بخشی فکر میکنند که منتهی به همین دنیاست و همانطور که میدانیم در زمانی که ایشان می زیسته انسانهای دانشمند موقعیت مالی چندان جالبی در اجتماع نداشته اند و از این امر میتوان نتیجه گرفت که خدمات ایشان تنها در راه خلق و آگاهی از نشانه های حضرت حق بر روی زمین بوده است.
فایل صوتی این رباعی، در ادامه ارائه می شود که ریاعی توسط احمد شاملو، شاعر برجسته معاصر دکلمه میشود و سپس تصنیف دلنواز "می نوش که عمر جاودانه گیری..." استاد محمد رضا شجریان پخش میگردد.
جاده پر بار زندگیتان همیشه پر از آرزوهایی به بلندی درختان سرو چنگل شادمانیتان باد.

پنجشنبه بیست و ششم دی 1387

خلاقيت را چگونه رشد دهيم آيا انسانهاي خلاق با ساير انسانها تفاوت دارند؟

شواهد دلالت دارند كه هم وراثت و هم محيط، در بالندگي و رشد خلاقيت مؤثر است. آلفرد هيچكاك اغلب براي شخصيت پردازي قهرمانان قصه هاي خود از عنصر خلاقيت بهره مي گرفت. به عبارت ديگر هر كدام از شخصيت هاي داستاني او يك ويژگي خاص داشتند. در قصه «پنجره عقبي» يك عكاس نشريه به خاطر شكستگي پايش بايد مدت ها در خانه بستري شود، اما او بيكار نيست و با لنزهاي دوربين ازطريق پنجره عقبي اتاقش، زندگي مردم را مي كاود و قصه آنچنان روان و زيبا پيش مي رود كه در پايان، همان عكاس خلاق به عنوان كارآگاه، يك جنايت واقعي را عريان مي كند. افراد خلاق نيز اين گونه هستند، آنها مثل افراد عادي به پيرامون خود نگاه نمي كنند. شايد از منظر مردم، برخي از افراد خلاق دچار برخي كاستي ها در حواس باشند، اما اينگونه نيست. آنها به هر پديده اي به گونه اي ديگر نگاه مي كنند.

استيفن. ب. روبنز در جایی می نویسد: « خلاقيت را قوه و استعدادي مي دانند كه تصويرهاي ذهني را به نحوي منحصر به فرد، با هم تركيب و يا اين كه رابطه اي غريب و غيرعادي ميان آنها ايجاد مي كند. البته بايد گفت تصويرهاي ذهني نبايد فقط نو و بديع باشند، بلكه بايد سودمند و مفيد هم باشند.» نورمن ماير مي گويد: « صرف خارق العادگي و يا متفاوت بودن تصوير ذهني، نشانه خلاقيت و امتياز آن نيست، چون، چه بسا كه آن تصوير ذهني، نشانه اي از ناهنجاري رواني نيز باشد. عدم درک اين تمايز، امكان آن را فراهم مي كند كه غالباً نبوغ را با جنون خلط و قاطي كنيم.»

شاخص ممتاز بودن راه حلهاي خلاق آن است كه بايد عملي باشند، يعني اين كه با واقعيت در پيوند باشند آيا خلاقيت را مي توان رشد داد؟خلاق بودن- يعني ديدن چيزهايي در عالم و آدم، كه به چشم ديگران نيايد- آسان نيست. همين كه چيزي را متفاوت از ديگران به تصور درآوريد، در زمره افرادي قرار مي گيريد كه انگشت شمارند.

غالباً سازمانها كساني را كه پاي بند ديد و نگرش منحصر به فرد خود در مورد پديده ها هستند، برنمي تابند. در محيط هايي كه تأكيد بر همگني و يكپارچگي است، داشتن نگرش متفاوت با ديگران سهل نيست. اما آيا انسانهاي خلاق با ساير انسانها تفاوت دارند؟ آيا توانايي آنها ارثي است يا اكتسابي؟ شواهد دلالت دارند كه هم وراثت و هم محيط، در بالندگي و رشد خلاقيت مؤثر است. خلاقيت را بايد صفتي پنداشت كه هر انساني به درجاتي بدان موصوف است. آن چه ضروري است، اين است كه بايد زمينه تجلي اين قوه را در داخل اعضاي سازمان، خاصه در مديران فراهم كرد. خلاقيت را نمي توان تابع منطق دوتايي و يا مقوله اي دوگانه به حساب آورد. بدين معنا كه بگوييم انسانها يا واجد آن هستند و يا فاقد آن. از سوي ديگر، اگرچه هر كسي سهمي از قوه خلاقيت دارد، برخي كسان هستند كه به علت داشتن توانايي هاي ذاتي، اين قوه را موفق تر از ديگران به كار مي گيرند.

منبع: یک گروه خبری که قبلاْ عضو بودم و نامش را به خاطر ندارم.

جمعه بیستم دی 1387

حقایق فاش نشده شاهنامه... فاش شد

این نیمچه داستان کوتاه در سال 84 توسط تراوشات ذهن طنز پردازم به وجود آمده و قبلاً در وبلاگی به نام (هیچکس) که وبلاگ قدیمی من بود درج شده بود و اکنون با کمی تغییر دوباره ارائه میگردد. باشد که شبانم ذهن مرا همیشه به طنز بگشاید.

قبل از هر چيز از محضر تمام شعراي كهن به خصوص حضرت فردوسي طلب عفو دارم. ما تمدنمان را مديون فرهيختگاني چون فردوسي و امسال ايشان هستيم.

ولی چه کنم حضرت استاد که طبع طنز آلود بنده گل کرده است و تاب سخن نگفتن ندارد.

چندي پيش كيفر خواستي از سوي رستم به دادگستری کل استان تهران ارجاع شد، كه در اين كيفر خواست رستم زال به شدت از فردوسي شكايت به عمل آورده بود و تقاضاي رسيدگي به شكوائيه ایشان در دادگاه عالي نويسندگان را نموده بود.

ما نيز طبق همين كيفر خواست پرونده اي تشكيل داديم و به دادگاه عالي ارجاع نمودیم و جهت اطلاع متهم و شاكي پرونده طبق احضاریه ای كه برايشان ارسال شد، تقاضاي حضور در دادگاه را نموديم.

با خود گفتيم: كه آخر رستم زال بهر چه شاكي است از حضرت فردوسي. او كه جز قهرمان پروري كاري نكرده و چيزي نگفته است. حتي باعث محبوبيت و مشهوريت ايشان بوده است. در پي همين انديشه ها كنجكاو شديم در دادگاه حاضر شويم تا ببينيم قضيه از چه قرار بوده است.

دادگاه براي حفظ آبروي ملي و شاهنامه و خود آقاي فردوسي غير علني برگزار گشت ولي چون ما يك آشنای آبدارچي در دادگستری داشتيم كه دستمان را بگيرد و خودمان نيز دستي بر قضايا داشتيم ما را به جلسه دادگاه دخول نمودند و دادگاه در شبانگاه روز 8 / 12 / 1384 تشكيل گشت.

متهم و شاكي پرونده هر دو در دادگاه حاضر بودند . متهم همراهاني بس قدر در امر وكالت با خود داشت كه اقبال پيروزي را براي رستم زال تقريبا غير ممكن مي نمود.

رستم چشمان وردريده خود را به فردوسي دوخته بود و حضرت فردوسي فقط نیشخندی تمسخر آميز مي زد و مطمئن بود كه دادگاه را به نفع خود به پايان خواهد رساند.

رستم با سر و وضع هميشگي ، گرز و سپر و يك كمان در پشت و كلاه خود و زرح و حضرت فردوسي با همان قباي ادبي و رداي شاعري در دادگاه حاضر شده بود.

قاضي با سبيلهاي بناگوش در رفته كه از پشت سر هم ميتوانستيم سبيل مباركشان را ببينيم ، وارد صحن دادگاه شد ، حضار به احترام او برخاستند.

در همين حين طبع شاعر از آمدن قاضي به صحن، گل كرد و ابیاتی بس گران در مدح قاضی سرود و بلند ، بلند شروع به خواندن ابیات نمود.

كه ديدست چونين زور و بازو بر زمين
كه رستم كند شرم از نگه بر جبين
که دیدست عدالت گستر تر از قاضی دادار پرست
که باشد همی امر او امر بندگان خدای پرست

قاضي چنان بدش هم نيامد ، ولی برای حفظ شعار بی طرف بودن گفت: متهم ساكت باشد ، تا از دادگاه پرتش نكنند بيرون. رستم نيز غرشي كرد و بر روي صندلي شاكي نشست و دادگاه با ضربات چكش آقاي قاضي شروع به كار كرد .

قاضي به دستيارش ( منشي دادگاه ) اضحار داشت كه شكوائيه را بخواند.

منشي دادگاه بلند شد وشروع كرد به خواندن شكوائيه .

1. آقاي فردوسي متهم است به اينكه با كشاندن داستان به سرزمين توران دختر بد اخلاق و زوار در رفته پادشاه توران را به رستم انداخته است و رستم نيز راهي به جز قبول اين مطلب نداشته است.

2. آقاي فردوسي متهم است به خالي بندي در قسمتهاي متعدد داستان كه به شرح ذیل در شكوائيه آمده است .

*. رستم در بيابان يا دشت، گوره خر نمي خورده است. بلكه او شكار خرگوش ميكرده و از طریق فروش خرگوشها امرار معاش مي نموده است.

*.اسب آقاي رستم نامش رخش نبوده و نام او مشكي بوده است و او را از دشت نگرفته، بلكه او را از بازپروري و كمپ چيتگر نجات داده و به مشكي روزي يك شش نخود ترياك ميداده است تا بتواند سرپا بايستد .

*. هفت خان رستم ، هفت خان نبوده است. بلكه يك خان بوده است. كه در آن رستم با گربه اي به نام كتي دست و پنجه نرم مي كند و عاقبت پس از جدالهای بسیار بر سر میز مذاکره نشسته و رستم راضی میشود که قسمتی از خانه را جهت زندگی کتی فراهم کند و کتی نیز متعهد میگردد که زین پس آزاری به صاحب خانه (رستم گلی خانم اینا) نرساند. که متن این صلح نامه به پیوست شکوائیه ارائه گردیده است.

*. رستم هيچگاه با افراسياب سرشاخ نشده است چون افراسياب و بچه محل هايش زورشان مي چربيده، همچنین آقای رستم مدعی است که در سنين پائين از افراسياب پس گردني ميخورده است و پس از اتمام این دادگاه شکوائیه ای نیز برای وی ارائه خواهد داد.

*. رستم را گلي خانم از كنار سقاخانه محلشان پيدا و بزرگ نموده است و رستم پسر زال نبوده و اصلا و ابداً پدر و مادرش را نمي شناسد.

3. آقاي رستم در حالي كه فردوسي او را به كشور توران مي كشاند عاشق و دلباخته دختر كوچك پادشاه ميشود كه اسم او ناتاشا بوده است. در حالي كه تهمينه را بر سر سفره عقد مي نشانند و رستم نیز ناخواسته در دام تهمينه مي افتد و با زور شمشیر مجبور به قبول ازدواج با دختر بزرگ خواندان توران میشود.
رستم پس از چندي اطلاع مي يابد كه تهمينه از فرد ديگري باردار بوده است و براي اينكه سه نشود، بازو بند خود را به تهمينه ميدهد و ميزند به چاك جاده. ایشان آقاي فردوسي را مسبب اصلی تمام اين بلایا می داند که به دلیل زر و سیمی که پادشاه كشور توران به آقای فردوسی وعده داده بود با ایشان دست به يكي كرده بودند تا رستم را که فردی پاک دامن بوده به خاك سياه بنشانند.

4. آقاي رستم در جنگ بين او و ناپسريش ، سهراب را نكشته است ، بلكه قضيه از اين قرار بوده كه رستم ابتدا يك كف گرگي به سهراب ميزند و سهراب نقش بر زمين مي شود و در همين حين كسي از پشت تخته سنگي برمي خيزد و تيري سمی را به سوي سهراب روانه مي دارد و او را زخمي مي نماید و وقتي رستم براي گرفتن نوش دارو به دارو خانه مي رود، ميگوند كه نوش دارو تمام شده است و بايد برود از خیابان ناصر خسرو تهيه كند و تا آقاي رستم نوش دارو را تهيه كند و بياورد ديگر سهراب مرده بود و شك بر آن است كه آقاي فردوسي آن شخص را اجير كرده بوده و افراسياب نقشي نداشته است و طبق بازجوييهاي به عمل آمده از آقاي افراسياب، او نيز اطلاع از اين مطلب را تكذيب نموده است.

««««« ادامه این داستان را روزی دگر به نگارش خواهم در آورد. »»»»

شنبه هفتم دی 1387

شب یلدا...

تنم خسته است و روحم آزرده...
تن خسته و رنجور مرا به آغوش بکش ای زیبا...
تنت سرد است، سرد و تنها سرماست که در تار و پود بی سامان من رخنه میکند...
به بلندی گیسوانت خواهم گریست... به بلندی تمام تنت خواهم گریست...
تنت هر لحظه سردتر میشود و من در انتظار گرمای روح بخش سحرت تا صبح دم در آغوش ستارگان بی همتایت به سر میبرم...
خورشید طلوع خواهد کرد و از میان گیسوانت که همچون ابرهای سیاه دلگرفته،،، آسمان هستند به گونه های سرد و یخ زده ام خواهد تاباند...
سرمای گیسوان تو را به لذت هیچ خورشید تابانی نخواهم فروخت...
صبح دم روح مرا در آغوش، به سرزمینت ببر... سرزمینی پر از زلاله های رحمت، سرزمینی پر از قشنگی عشق، سرزمینی پر از بودنها و هست شدنها...
زنده ام به نفسهای بخار آلود که در وجود سرد و زیبای تو میکشم و تمام وقت به بلندی گیسوانت که با ستارگان سوسو زن آراستی خیره می مانم...
پاهایم را به زمینی میکوبم که متکای عشاق تو است و کودکانه و با چشمانی پر از بغضهای نترکیده به تو مینگرم که شاید صبح دم مرا با خود ببری...

شنبه سی ام آذر 1387

شیوانا... تدریس معرفت!!

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟ پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!

منبع: وبلاگ مثبت اندیشان لینک مطلب
یکشنبه بیست و چهارم آذر 1387

یه روزی...یه جایی... یه چیزی... یه کسی

گفت و گو با خانم خيال عبداله زاده ...كار آفرين برتر سال 86 در عرصه پرورش و توزيع گياهان دارويي ...

در سال 1341 در يكي از روستاهاي شهرستان مهاباد متولد شدم . از دوران كودكي در مدارس نماينده كلاس بودم . در سال دوم راهنمايي به كمك نوجوانان محل ، يك كتابخانه داير كردم تا بچه ها در اوقات بيكاري در آنجا مطالعه كنند. در اين كار ، از آموزش و پرورش نيز كمك گرفتم .
بعد از ازدواج ، زندگي را در خانواده گسترده شوهرم كه به اتفاق خانواده پدري همراه با عموها در يك مكان زندگي مي كردند شروع كردم . هر كدام از اعضاي 40 نفره اين خانواده هر روز مشغول كاري براي پيشبرد امور بودند . عده اي از خانم ها مشغول قالي بافي بودند ، بعضي به پختن غذا مي پرداختند و عده اي ... من هم كه تازه از شهر به اين روستا آمده بودم به شدت به اين كارها علاقه پيدا كردم و شروع به كار كردم . اما سه ماه پس از ازدواج ، در سال 1363 تصميم گرفته شد تا اعضاي خانواده به گروه هاي كوچك تر تقسيم شده ، زندگي را مستقلاً ادامه دهند .
پس از آن بر خلاف تفكر اعضاي خانواده ، سعي كردم در تمامي كارهاي خانه پيشقدم باشم و به زنان روستا خياطي، قلاب دوزي و كارهاي ديگر را ياد بدهم و با مشاركت زنان روستا براي نو عروسان جهيزيه تهيه كنم. نوشتن تئاتر براي بچه ها و اجراي آن در مدرسه از ديگر كارهاي مورد علاقه بنده بود. علاوه بر اين از دوران نوجواني تزريقات و پانسمان را در روستا به طور رايگان براي افراد روستا انجام مي دادم.
در سال 1373 به دليل درد پا و مشكل عصب سياتيك با مشكلات فراواني روبرو شدم تا جايي كه عده اي مي گفتند پايت بايستي قطع شود . در آن زمان به دليل علاقه شديدي كه به گل و گياه داشتم و اينكه همسرم از مددكاران ترويج كشاورزي شهرستان بود ، مجلات مختلف كشاورزي و گياهان دارويي را مطالعه مي كردم . از اداره ترويج شهرستان خواستم تا يك دوره آموزش گياهان دارويي برگزار نمايد.
پس از آن به دليل علاقه بسيار زياد به گياهان دارويي، تصميم گرفتم گياهان دارويي منطقه را شناسايي كرده تا بتوانم درد پاي خود را درمان كنم . پس از بررسي و امتحان گياهان دارويي كه به بنده تجويز شد،كم كم مشكل پايم نيز رفع شد .
از آن به بعد نيز با مراجعه به مركز تحقيقات دانشگاه علوم پزشكي اروميه سعي كردم اطلاعات بيشتري را در زمينه گياهان دارويي به دست آورم و هم اينك ، روز به روز مطالعه خود را افزايش مي دهم. در سال 1382 از اين مركز دعوت كردم تا درباره كارهاي بنده نظر دهد كه خوشبختانه در اولين مراجعه گروهي از مركز تحقيقات دانشگاه، كارم تاييد شد كه باعث دلگرمي من در اين راه شده است.
در همان سال در نمايشگاه گياهان دارويي استان شركت كردم كه غرفه بنده بيشترين علاقه مندان را به خود جلب كرد.
با توسعه كار خود توانستم بيش از 60 نوع گياهان دارويي را در منطقه شناسايي و آموزش افراد روستا آنها را براي برداشت و خشك كردن گياهان دارويي ترغيب كنم تا جايي كه هم اكنون حدود 100 نفر از روستا در اين كار به بنده كمك مي كنند .
خانم عبداله زاده علاقه پدر به انواع سنگهاي تزييني و داشتن كلكسيون سنگ را كه باعث ترغيب وي به جمع آوري گل و گياه مي شد ، از مهمترين انگيزه هاي وي براي اين كار مي داند و خانواده گسترده شوهر و نداشتن نظر مثبت نسبت به موفقيت وي را از مهمتريت مشكلات و پشتيباني شوهر خود را از مهمترين عوامل موفقيت خويش مي داند.
تدريس در دوره هاي عملي مركز تحقيقات منابع طبيعي شهرستان مهاباد و دانشگاه جامع علمي و كاربردي از ديگر موفقيت هاي وي در اين راه قلمداد مي شود .
خانم عبداله زاده اميدوار است دانشجويان رشته كشاورزي بتوانند تا با تكيه بر دانش خود مسير موفقيت خويش را هموار سازند.
منبع: روزنامه دنیای اقتصاد.

جمعه بیست و دوم آذر 1387

ورودی های روزی!

مردی بیست گاو شیرده و پنج گاو نر داشت و با فروش شیر گاوها به مردم دهکده و کرایه دادن گاوهای نر برای شخم زدن زمین، روزی خود و خانواده اش را تامین میکرد و از این راه زندگی متوسطی برای خود دست و پا کرده بود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت: دو پسر دارم که به سن بلوغ رسیده اند و برای خود مردی شده اند. یکی از آنها میگوید دو سوم گاوها را بفروشیم و با پولش زمینی بخریم و در آن به زراعت بپردازیم در حالی که آن دیگری میگوید با فروش گاوها تجارتی پیشه کنیم و مغازه ای بزنیم. اما من از ته دل به فروش گاوها راضی نیستم. به من بگویید چه کنم؟
شیوانا پرسید: این گاوها که الان شش عدد هستند قبلاً چند عدد بودند؟
مرد گفت: قبلاً یک گاو ماده بیشتر نداشتم. در طول سالها آن گاو گوساله آورد و بعضی از گوساله هایش را فروختم و بعضی دیگر را هم نگه داشتم. همین یک کار را در طول این مدت یاد گرفته ام؟
شیوانا پرسید: هم تو و هم فرزندانت روش گاوداری و پرورش گوساله را به تجربه و در طول سالها به دست آورده اید. زمین خوردن ها و بلند شدن های این کار را هم یاد گرفته اید. چرا میخواهید کاری را که در آن خبره هستید و به شما هم سود میرساند رها کنید و به سراغ کار دیگری بروید و از صفر شروع کنید؟ تو هم میخواهی دو سوم اموالت را بفروشی و از حالت تولید درآمد خارج شوی و پی کسب و کار دیگری بروی به امید این که در آن کار به درآمد برسی. خوب چرا درآمد خوب شغل اول را خراب میکنی؟
مرد گفت: اتفاقاَ ترسم هم از همین است که نکند پول گاوها بر باد رود و آخر سر برگردیم به وضعیت بیست سال قبل خودمان!؟ یعنی میگوئید دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم؟
شیوانا پاسخ داد: نه! چرا که پسرانت منتظر میمانند تا تو پیر و زمین گیر شوی و یا از دنیا بروی و بعد این نقشه خود را عملی میکنند و خودشان را به روز سیاه مینشانند بهتر است تعداد بسیار کمی از گاوهایت را بفروشی و اجازه دهی آنها هم همین نقشه ای را که الان دارند در مقیاس و اندازه کوچک شروع کنند. وقتی خوب با مشکلات کار جدید دست و پنجه نرم کردند و فراز و نشیبهای آن را لمس نمودند، خود به خود مشخص میشود که چه مقدار پول برای پر کردن کدام چاله های واقعی لازم است. در این مدت باز بر تعداد گاوها اضافه شده و ورودی درآمد شما دچار مشکل نمی شود. بچه ها هم تجربه جدیدی را پیدا میکنند که شاید بتوانند با تجربه گاو داری الان شما گره بزنند و مثلاً مزرعه ای بسازند که از فضولات و کود گاوها استفاده کنند و علوفه گاوها را خودتان تامین کنید.
آنگاه شیوانا بر شانه های صاحب گاوداری کوبید و گفت: برای شروع یک کار جدید هرگز کار درآمد زای قبلی خود را متوقف یا ضعیف نکن. بلکه کار جدید را در مقیاس کوچک و آزمایشی شروع کن و از کار پر درآمد قبلی به عنوان پشتیبان و حامی کار جدید استفاده کن. هیچ گاه ورودیهای روزی خود را مسدود نکن.

منبع: دو هفته نامه موفقیت، شماره 155، صفحه 96

دوشنبه هجدهم آذر 1387

در انتظار دوستانم...

به انتظار دوستانی نشسته ام که تمام مسیر مرا یاری کنند و از مصاحبت ایشان مسرور و شادمان شوم...جان لایتناهی مرا راهنما باش تا به دیدار دوستان بی همتایم بشتابم...

چهارشنبه سیزدهم آذر 1387

قولی که به جوجه داده بودم...

ابتدا باید کمی درباره امید و اعتماد به مثبت بودن، بحث کنیم.
همانطور که بهت گفتم در تمام دنیا تنها 3 درصد از مردم هستند که آرزوهاشون رو مینویسن و اعتقاد دارن که بهشون میرسن و برای رسیدن به این آرزوها تمام راههای معقول رو امتحان میکنند.
کمی فکر کنی به این موضوع پی میبری که اونهایی که جزو این 3 درصد نیستن همیشه با ذهن هشیارشون درگیرند و پالسهای منفی زودتر روی ذهنشون تأثیر میگذاره و زودتر منفی می شوند و هدفشون رو گم میکنند و همچنین ناخواسته یا خواسته افکار مثبت دیگران رو هم منفی میکنند. حالا یا مستقیم: با تمسخر و حرفهای منفی و یا غیر مستقیم : با اعمال منفی و دپرس بودنشون. من به تو پیشنهاد میکنم که اولاً از این طور انسانها دوری کنی و ثانیاً به دنبال دوستی با انسانهای مثبت باشی.
تا اینجا درباره این بحث کردیم که چرا افراد دور و برمون بابت افکار مثبتمون ما رو قبول نمیکنند و یا ما رو تمسخر میکنند.
در ادامه میخواهیم درباره اساس قوانین ماوراء الطبیعه بحثی داشته باشیم که بهتر روشن شود که چگونه از این قوانین استفاده کنیم...
در ابتدا باید بدانیم که همه چیز در دنیا انرژی است و تعریف علمی آن هم به این طریق است که: هر جسمی ماده است و هر ماده ای از موکول تشکیل شده و هر مولکولی از اتم تشکیل شده است و همانطور که میدانیم اتم نیز تقسیم بر پروتن، نترون و الکترون میشود و این سه، تنها انرژی هستند. پس می بینیم که هر جسمی انرژی است و ما میتوانیم با انرژی مثبت تأثیری مثبت بر روی اجسام داشته باشیم و یا با انرژی منفی تأثیری منفی بر روی اجسام اطرافمان داشته باشیم.
حال میخواهیم در مورد ذهن و تأثیر آن بر دنیای ما بحث کنیم...
فلورانس اسکاول شین ذهن را به سه بخش تقسیم میکند:
ذهن سه بخش دارد:نیمه هشیار، هشیار و هشیاری برتر. ذهن نیمه هشیار، چون بخار یا برق، قدرت مطلق است و بدون مسیر و جهت. هر فرمانی به آن بدهند همان را انجام میدهد؛ و توان فهم و استنباط ندارد. هر آنچه آدمی عمیقاً احساس یا به روشنی مجسم کند بر ذهن نیمه هشیار اثر میگذارد، و مو به مو در صحنه زندگی ظاهر میشود.
زنی را میشناسم که در کودکی همیشه «وانمود میکرد» که بیوه است.
سراپا سیاه می پوشید و توری بلند و سیاه بر سر می نهاد. اطرافیانش تصور میکردند که بسیار باهوش و با نمک است. تا اینکه کودک بزرگ شد و با مردی ازدواج کرد که از جان و دل دوستش می داشت. اما چندی نگذشت که شوهرش مرد و زن سالیان سال لباس سیاه به تن کرد و تور سیاه بر سر گذاشت. تصویر خودش به صورت یک «بیوه زن» بر ذهن نیمه هشیارش اثر گذاشته بود و به رغم مصیبت جانکاهی که به بار آورد، به وقت خود به عینیت درآمد.
ذهن هشیار را ذهن نفسانی یا فانی خوانده اند.
ذهن هشیار، ذهن بشری است و زندگی را به همان شکلی که به نظر میرسد می بیند. ذهن هشیار، مرگ و بلا و بیماری و فقر و تنگنا را مشاهده میکند و بر ذهن هشیار اثر میگذارد.
هشیاری برتر یعنی آن ذهن الهی که درون هر انسان است، و قلمرو آرمانهای عالی و عرصه طرح الهی. زیرا هر انسانی صاحب طرحی الهی است که افلاطون آن را «الگوی کامل» خوانده است.

جایی هست که جز تو هیچ کس نمیتواند آن را پر کند. کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست.
این طرح در هشیاری برتر انسان دارای تصویری است در نهایت کمال که معمولاً به صورت آرمانی دست نیافتنی یا آرزویی چنان رؤیایی که محال برآورده شود، در ذهن هشیار جلوه میکند.
...............................................................................................................
سخنان استاد فلورانس را درباره ذهن، نقل کردیم و به جایی از بحث رسیده ایم که تا اینجا ما دریافتیم که دنیا انرژی است و تنها ابزاری که انسان برای تبدیل انرژی به اجسام در اختیار دارد ذهن است و ذهن آدمی سه بخش دارد(هشیار ، نیمه هشیار و هشیاری برتر ) و قدرتمندترین بخش ذهن همان ضمیر ناخودآگاه یا ذهن نیمه هشیار است که هر چه ما بخواهیم را برای ما آماده میسازد و درخواست ما از طریق ذهن هشیار و هشیاری برتر اتفاق می افتد که هشیاری برتر جایگاه خواست الهی و نیکیهای محض و آرمانهاست و ذهن هشیار جایگاه منطق، و بالطبع دیدن تمام ناخوشیها و خطرات و ترس و واهمه از تغییرات است.
پس مشخص شد که همه چیز را با چه ابزاری میتوان تغییر داد.
بخش آخر مبحث عمل است. ایمان بدون عمل مرده است.(فلورانس اسکاول شین)
عمل هنگامی که ذهن گرایش به سمت خواستن و شدن و اتفاق افتادن دارد وارد عرصه میشود و تا تغییرات دلخواه انجام نشود از پای نمی افتد و این در صورتی است که گرایش ذهن به سمت مخالف تغییر مسیر ندهد.
مواظب افکارتان باشید زیرا اعمال شما را تشکیل میدهند و مواظب اعمالتان باشید زیرا رفتار شما را تشکیل میدهد و مواظب رفتارهایتان باشد زیرا عادتهای شما را تشکیل میدهند و مواظب عادتهای خود باشید زیرا سرنوشت شما را تشکیل می دهد.
هیچ کس جز خود آدمی چیزی به خود نمی دهد. و هیچ کس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمی دارد.
ترسان مباشید ای گله کوچک که خواست خداوند شما است که ملکوت را به شما عطا فرماید.

جمعه یکم آذر 1387

شادمهر عقیلی... تقدیر

به خاطر آهنگی که هدیه دادی دوست جون...

لینک دریافت : ترانه تقدیر از شادمهر عقیلی

تخیل همه چیز است.( آلبرت اینیشتین)
دم و بازدم نفسهایم بویی مدهوش کننده را در من جاری میدارد و جریان یافتن خونی گرم را در رگهای یخ زده ام احساس میکنم .
نفسهایم جانی دوباره میگیرند و تنم به تکاپو وا داشته میشود و هرمن نفسهایم برای ستیز با هوهوی سرما به پا میخیزد و پاهای سردم با خونی گرم زنده میشود و با صدایی مهیب بر دل برف میکوبد و تا زانو در برف فرو میرود و صدای ضرب آهنگ قلبم بلند فریاد میزند به پیییییییییییییییییییش.
بوی مدهوش کننده هر لحظه نزدیکتر میشود و قلبم ضرب آهنگی تندتر را برای پیشروی پاهای جان گرفته ام میکوبد.
همه جا را برف پوشانده است. کولاک سوی چشمانم را گرفته است و تنها چند متر جلوترم را میتوانم ببینم.
به بلندی یک تپه یا قله رسیدم. هر چه هست باید پشت سر بگذارم من باید به میعادگاه برسم.
سرما آرام آرام در تمام تنم نفوذ میکند و بالا رفتن را سخت تر میکند . عطر میعادگاه هر لحظه نزدیکتر میشود و مرا نیرویی دو چندان میبخشد. من ایمان دارم که نزدیک است.
چشمان اشک آلودم میسوزد و تقریباً دیگر هیچ چیز نمیبینم. دستانم خشکی و گرمی صخره ای را که محکم گرفته است احساس میکند . با تمام وجود دستانم را به صخره گره میکنم و خود را بالا میکشم.
نسیمی گرم و مرطوب گونه هایم را نوازش میدهد. به سطح مسطح گرمی رسیده ام که نرمی روانی دارد با تمام وجود به آغوشش میکشم و آرام روی آن داز میکشم.
دم و بازدم نفسهایم بویی مدهوش کننده ای را در من جاری میدارد و چشمانم آهسته آهسته از سوزش می افتد و گرمای دوست داشتنی تمام پشتم را نوازش میدهد. روی زانوانم بلند میشوم و آرام آرام پلکهای بهم فشرده ام را میگشایم . نوری لطیف در چشمانم نفوذ میکند . زیبایی آفتابی گرم حرمت چشمانم را میخواند و نگاهم بی اختیار به زمین دوخته میشود.
زمین را ماسه هایی درخشان پوشانده است و زانوانم را نوازش میدهد. نسیمی آرام در دالان گوشم میپیچد . سر میچرخانم. ماسه ها برق میزنند و درختچه هایی زیبا همچون نگینی سبز در میان ماسه ها روییده اند.
یک ست کت و شلوار سفید روی یکی از درختچه ها آویزان است و کفشهایی سفید و براق زیر درختچه سو سو میزند. آرام بلند میشوم تا به طرف آن بروم در همین حین چشمم به دور دست میخکوب میشود.
چند صد متر جلوتر کالسکه ای سوار دار در ابتدای جاده ای که دو طرف آن را چنار و بلوط سر به فلک کشیده احاطه کرده ایستاده است و جاده با سنگهایی براق فرش شده و انتهای جاده به باغی زیبا ختم میشود و دریا در پس باغ زیبایی خود را به رخ میکشد.
لباسهایم را عوض میکنم.همه اندازه است. کمی سر و وضعم را بر انداز میکنم و راه میفتم.
به کالسکه نزدیک میشوم که مردی زیبا روی و با سر و وضعی کاملاً رسمی به اسم مرا صدا میزند و میگوید کمی دیر کردید سرورم.
لب میگشایم تا بگویم اسم مرا از کجا میدانی که مرد امان نمیدهد: آری شما به میعادگاه آهنگ رسیده اید.
دوباره لبانم را تر میکنم تا زودتر سوال دیگری بپرسم که مرد باز امانم نمیدهد: به میعادگاه آهنگ تقدیر که از دمیدن نسیم همین سرزمین در تارهای صوتی شادمهر عقیلی درست شده.
گفتم: تا اینجا درست آمده ام. یک سوال دیگر دارم تا مطمئن شوم میعادگاه درست است و مرد پاسخ داد: میزبان همان است که این آهنگ زیبا را به شما هدیه داده. همه کسانی که دعوت نامه را دریافت کرده اند رسیده اند. سرورم منتظرند بهتر است زودتر راه بیفتیم.
دلم آرام گرفته و عطر باغ میزبان تمام خستگی را از تنم ربوده است.
آن مرد شلاق را آرام بر روی سر چرخاند و صدایی سریع از شلاق برخواست و کالسکه با ریتمی هموار به راه افتاد.
از پنجره اطراف جاده را نگاه کردم جاده پر است از گلهای رز قرمز و بویی که تمام راه را پوشانده است و نور آفتاب که از لا به لای درختان سر به فلک کشیده به جاده سنگ فرش شده و براق می تابد و تلألو آن جاده را می آراید.
محو در زیبایی جاده ام که کالسکه می ایستد و مرد با صدایی محکم میگوید: رسیدیم سرورم.
از کالسکه بیرون می آیم و کالسکه آرام آرام دور میشود و من محو زیبایی دیوارهای باغ که در وسط آن دری طلایی رنگ است میشوم.
دیوارهای باغ شیشه است، شیشه هایی نتراشیده که درخششی الماس وار دارد و از روی آن بته های رز قرمز آویزان است. نگاه بر زیبایی دیوارها به سمت درب ورودی میروم که رنگ طلایی اش نگاهم را می دزدد.
مردی با لباسی کاملاً رسمی و پاپیون بر گردن به صورت خم شده درب را باز میکند و من با شوری عجیب به باغ وارد میشوم.
تمام باغ با رزهای گوناگون بر روی گلدانهای نقره ای و طلایی آراسته شده و شر شر جوی بار هایی که به حوض بزرگ وسط باغ که در میان خود پیکری زیبا و طلایی رنگ را جای داده ختم میشود، روح را نوازش میدهد. انتهای باغ به ساحل دریایی نیلگون ختم میشود.
چند مرد و چند زن در باغ در حال رفت و آمدند. مردها همه لباسی مانند من پوشیده اند و زنها لباسی تمام قد و حریر با چینهای مورب و شق و رقی که با راه رفتنشان لباس به جلو و عقب میرود و کفشهایی الماس نشان و زیبا به پای دارند و تاجهایی از مروارید و الماس به سر دارند و هیکل تمام افراد در نور میدرخشد.زیبایی خیره کننده ای که مرا تماماً از خود بی خود کرده است.
به خود می آیم و میبینم مردی دست مرا به آرنج خود گره کرده و می گوید. سرورم شما را راهنمایی میکنم تا بانوی باغ را دیدار کنید.
آرام آرام به سمت آلاچیقی که از بوته های رز صورتی ساخته شده قدم بر میداریم و من خانومی را روی صندلی راحتی طلایی رنگی میبینم که بر روکش خزدار صندلی تکیه داده و روبرو را نگاه میکند. آرام بر میخیزد (صورتت رو ترسیم نمیکنم و همینطور جزئیات ظاهریت رو ، این به عهده خودته که خودت رو با فضا ترسیم کنی و اگه خواستی بنویسیش).
او آرایه است بانوی باغ پندار نیک.
تا نزدیک غروب از مباحثه و صحبت با دوستان دور هم لذت بردیم و همه با هم آشنا شدیم.
نزدیک غروب آرایه همه را جمع کرد و به کنار ساحل برد. آرام آرام خورشید با رنگ زعفرانیش بر روی تشک نیلگون دریا قرار گرفت.
آرایه شروع به صحبت کرد و گفت: من همه شما را دور هم جمع کردم تا از لحظه لحظه زندگیمان لذت ببریم و شریک غم و شادی هم باشیم. امروز هم یکی از همان روزهاست. امروز شادمهر در غروب خورشید آهنگ تقدیر را در دریا میخواند و ما برای لذت بردن از صدای دلنشینش و همخوانی با او در این ساحل جمع شده ایم.
آرایه جلوتر از همه رو به خورشید که آرام آرام چشمانش را روی هم میگذاشت ایستاد و ما دعوت شدگان پشت سر او رو به دریا ایستادیم و آرایه فریاد زد شروع کن ای تمام نا تمام...

پنجشنبه بیست و سوم آبان 1387

سلام دلکم...

سلام دلکم...
غصه نخور همه دنیا هم اگه تنهات بگذارن من یکی ول کنت نیستم...
هستم تا آخرین روزی که با هم بریم...
انسان تنها به دنیا نمیاد. انسان با یک دل به دنیا میاد و تا آخر عمر با اون عاشقانه زندگی میکنه ، چون اگر دلی نباشه عشقی نیست. دوست داشتنی نیست و حرفی برای گفتن نیست و شوق کودکانه ای نیست و لذت بودنی نیست. اصلاً زندگی نیست.
غصه نخور ...
خودم هر روز صبح میبرمت تا ببینیش...
از دور...
از پشت دیوار با چشمای من، نیم رخ قشنگش رو میبینیم و با هم ذوق میکنیم یک ذوق کودکانه و مسرور میشیم از اینکه هنوز هست...
غصه نخور...
خودم هر شب برات قصه میگم تا خوابت ببره تا آروم آروم اون مژه های اشک آلودت روی هم بیاد و من با نگاه آرومت به خواب برم.
غصه نخور...
ما هنوز هم دیگه رو داریم. ما هنوز کسی رو داریم که باهاش گریه کنیم. برای هم و با هم. ما هنوز هستیم و باید باشیم. هنوز خیلی از شادیا مونده که تجربه نکردیم.
غصه نخور...
وصال تلخه. میگن دلها و آدمها تا موقعی که به عشقشون نرسیدن عاشقن ...

جمعه هفدهم آبان 1387

رویای امروز تو حقیقت زندگی فردای تو خواهد بود.

تنم گرم است و گونه هایم را گرمای شفا بخش ساحل آرام آرام سرخ میکند. سر انگشتانم سرد است. هنگامی که دست میبرم تا ماسه های سفید و براق ساحل را از گونه هایم بزدایم ، گرمای گونه هایم و سردی انگشتانم و نسیمی که با بوی دریا میان این دو می پیچد، بدنم را شل میکند. چشمانم دیگر توان باز بودن ندارد و صدای آهنگ کشیده شدن موج روی شنهای ساحل مرا به خوابی عمیق فرا میخواند ...
نسیم ساحل اندکی تندتر می وزد و صدای پروازش در دالان پیج در پیچ گوشم صدا میزند« هوووووو»...
صدای آشنای باد مرا به گذشته سیر می دهد و تمام افکارم را تسخیر میکند...
یادم آمد. همان شب بود. همان شب سرد بود که در حال قدم زدن آرزو کردم در چنین شبهای سردی در کنار ساحل گرم باشم با آفتابی گرم و لذت بخش...
شبهای سرد و روزهای بی رمق و زندگی سراسر بی لذت و پست. خاطرات آنروزها مرا آزار میدهد و روحم را خسته میکند. بهتر آنکه گذشته را رها کنم زیرا دیگر موعد نقد شدنش گذشته و تنها چکی برگشتی است.
کاترین از تو و خالق تو ممنونم. بیشتر از ممنون، من به تو مدیونم.
آهنگ دریا مرا به خود می آورد و چشمانم آهسته باز میشود. رضا مرا صدا میزند، پاشو بیا قلیون ردیف کردم. چه غروب زیبایی...
هر چیزی که ما باورش کنیم حقیقت است.
تخیل همه چیز است. «آلبرت اینیشتین»
رؤیاهای خود را با عمل جسورانه به باور تبدیل کنیم.تا دریابیم که همه چیز امکان پذیر است. تنها باید بخواهیم.
خداوندا ایمان دارم که تو ما را در تمام طول راه خواستن تا رسیدن راهنمایی خواهی کرد و ما را به سلامت به مقصد خواهی رساند. زیرا تو شبان راستین ما هستی.

پنجشنبه نهم آبان 1387

خستگی ناشی از چیست؟

امروز پس از یک مدت تقریباً طولانی میخواهم یک پست بگذارم که دلیل خستگی این چند مدت رو بررسی کنم .
به نظر من خستگی تنها و تنها میتواند یک دلیل داشته باشد و آن بی هدفی است و یا سردرگمی در چند هدف.
چند ماه پیش من تنها یک هدف داشتم و دو ماه پیش تقریباً به 70 درصد هدفم رسیدم که به ناگاه به علت پاره ای از بحثهایی که با شریک و رفیقم رضا انجام دادم به کل هدف تغییر کرد و من دچار پوچی شدم و هدفی که در آن شب پایه گذاری شده بود هنوز برایم مبهم بود و نمی دانستم که به هدف جدید چگونه باید برسم و آیا تمام این زحماتی که من برای هدف اولم متحمل شده بودم به باد رفته؟ و یا نه باعث شده تا هدفی نو بیابم تا زودتر به آرزوهایم برسم.
به یکباره تمام آرزوهایی که ساخته بودم روشی نو گرفت و این تغییر مرا به هراس انداخت. مدتی طول کشید تا با صحبتهای فراوان و مباحث مختلف توانستم مسئله را برای خود حل کنم و دوباره مسیر جدیدی را پایه ریزی کنم.
این ماجرا منجر به آموختن یک مبحث دیگر نیز شد که آن اهمیت هدف بود.
من کتب آموزش بهتر زیستن را می خواندم اما به قسمت مهمی از این کتب توجه نمیکردم و آن هدف بود. من باید یاد میگرفتم که هدف مهمتر از حرکت است . زیرا حرکت بدون هدف یعنی تباهی ولی هدف بدون حرکت یعنی انرژی یافتن برای حرکت و این مسئله مهمی بود که من در چند ماه اخیر آن را گم کرده بودم. البته پاره ای از مسائل خانوادگی نیز فشار روانی مضاعفی را بر من وارد میکرد ولی به کمک دست توانمند پروردگارم حل شد.
هدف سازنده ترین قسمت یک زندگی است. اگر هدف یک شخص رسیدن به فلان قسمت کوه باشد سختی راه لذت بخش است زیرا او در هنگام رد کردن این سختیها در ذهن خود به هدف خود فکر میکند و چون هدف او با این عمل دست یافتنی تر میشود از سختی راه لذت می برد.
روزی پیر مردی به جوانی آموزش بهتر زیستن میداد . جوان قصد داشت تا در یک مسابقه ورزشی پیروز شود.
یک روز صبح پیر مرد جوان را از خواب بیدار کرد و به او گفت بلند شو و کوله ای تهیه کن و لوازم لازم را بردار باید به کوه برویم . جوان پرسید: چرا باید به کوه برویم ؟ پیر مرد جواب داد: آنجا چیزی است که ما باید آن را بیابیم.
جوان و پیر مرد به راه افتادند و تا ظهر طی مسیر میکردند و جوان پشت سر هم میپرسید: ما به دنبال چه هستیم؟ چرا هنوز نرسیدیم؟ حتماً باید چیز با ارزشی باشد! که شما میخواهید آن را بیابید. وقتی به قسمتی از کوه رسیدند و پیر مرد دید دیگر جوان نای راه رفتن ندارد. گفت: آن است. یافتم. جوان سریع رفت به طرف جایی که پیر مرد با دست نشان میداد. با تعجب گفت این سنگ !! پیر مرد گفت: من هم نمیدانستم برای پیدا کردن چه چیزی به کوه می آییم. تنها میخواستم چند نکته مهم را در این سفر یاد بیگری؛
1. همیشه هدف مشخصی داشته باش. در این سفر چون تو نمی دانستی به دنبال چه چیز می رویم بسیار زودتر از من خسته شدی و من چون میدانستم برای چه چیز به این سفر آمده ام خستگی برایم مهم نبود.
2. هدف فقط چیزی است که به انسان برای پیشروی انرژی می دهد و وقتی با تلاش فراوان به هدف خود میرسی دیگر ارزش خود را از دست میدهد و مانند این سنگ بی ارزش می شود. چون آنوقت تو دیگر هدف بزرگتری را میخواهی و به این هدفی که رسیده ای قانع نیستی. در واقع این هدف نیست که لذت بخش است بلکه راه رسیدن به هدف است که لذتی وصف نشدنی دارد.
پس بیایید در زندگی اهداف مشخصی داشته باشیم و از سختیهای راه رسیدن به این اهداف لذت ببریم.
خداوند شبان ماست، محتاج به هیچ چیز نخواهیم بود.
ما صاحب زندگی عالی، با شغلی عالی ، با خدمتی عالی و درآمدی عالی هستیم.
هر چه بکاریم همان را بر داشت خواهیم کرد. چه در زمین زراعی، چه در زمین ذهنمان، چه در زمین بخشایش و چه در زمین ظلم . (قانون کارما)

جمعه سوم آبان 1387

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ ، عنوان یکی از پر فروش ترین کتابهای آمریکاست.
این کتاب تغییرات مهمی را در زندگی بسیاری از خوانندگانش ایجاد کرده ، از جمله خودم که بنیان های فکری تازه تری را برایم به ارمغان آورد.
امیدوارم کسانی که کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد ؟ را نخوانده اند هر چه سریعتر از لینک پائین آن را دانلود کرده و بخوانند...
شادکام و پیروز و سلامت باشید...
از اینجا کتاب را دانلود کنید

شنبه بیست و ششم مرداد 1387

امیر بزرگ خانواده شد...

دیروز با علیرضا رفته بودیم قهوه خونه سنتی کاکا . در راه که میرفتیم امیر رو دیدم یکی از رفقا که در همون قهوه خونه با هم آشنا شدیم. چون پاتوقیا با هم ایاغن.
نمیخوام منفی بافی کنم چون واقعاً از منفی بافی بدم میاد . ولی اتفاقی که افتاده بود واقعاً تکونم داد چون خیلی غیر منتظره بود.
امیر فردی بذله گو و کاملاً بشاش بود . در عرض 10 دقیقه شاید اگه دروغ نگفته باشم 20 الی 30 بار آدم رو سر کار میگذاشت و من شخصاً یک بار حدود یک ساعت سر یک سؤال که ازش پرسیدم سر کار بودم.
امیر دیروز با دوستش داشتن میرفتن سمت پاتوق با یه پراید نوک مدادی که پراید امیر بود. ما داشتیم صحبت کنان راه میرفتیم که امیر سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و به شوخی گفت: آقا ببخشید گنده محلتون کیه؟ که وقتی دیدم امیره گفتم: میخوای شماره تلفنش رو بهت بدم، رفته مرخصی. کمی بذله گویی و خنده که امیر گفت: من دارم با دوستم میرم پاتق اگه میاید بپرید بالا بریم. که علی گفت تا پارک کنی ما رسیدیم و اونا از جلو رفتن.
وقتی راه افتاد سه چیز من رو به فکر فرو برد. اول پیراهن سیاه امیر و ریش بلندش دوم عکسی ترحیمی بود که پشت ماشین زده بود و سوم بوی الکلی بود که از دهن امیر میومد. قضیه اول و دوم کاملاً با سومی متناقض بود. همینطور رفتیم تا رسیدیم دم در پاتوق. امیر رو دیدیم که با دوستش تازه داره میره داخل ...
من و علی رفتیم و تو حجره ای که اونا نشسته بودن نشستیم و سلام و علیک و کمی خوش و بش که قلیون رو آوردن و شروع کردیم به قل قل کردن.
کمی گذشت و بعد علی توجهش به پیرهن سیاه امیر جلب شد که پرسید : خدا بد نده کسی از اقوام به رحمت خدا رفته؟ امیر گفت: بابام فوت شد. من بهت زده شدم و علی ساکت شد. بعد از چند لحظه سکوت که بینمون حاکم شد من گفتم باز ما رو داری سر کار میگذاری امیر بی خیال بابا راستش رو بگو . گفت: خیلی دوست داشتم اینم یه خالی بندی برای خنده باشه ولی افسوس که نیست . بغض گلوی جمع رو پر کرد و باز سکوت تا وقتی که امیر باز شروع کرد به بذله گویی که دو بار میخندید و یک بار ناراحت میشد و اخم میکرد .
کمی گذشت و وقتی دید از اینور درگذشت پدرش رو مطرح کرده و از اونور ما میدونیم که الکل مصرف کرده برگشت به ما گفت: پیش خودتون فکر نکنین این پسر چقدر بی غیرته از اونطرف باباش فوت کرده از این طرف هنوز کفن باباش تو گور خشک نشده مشروب خورده . به جون تو سعید از روی درد خوردم به خاطر فشار روحی و روانی که روی منه...
وقتی دیدم چنین ذهنیتی براش ایجاد شده و کاملاً از لحاظ روحی بهم ریخته ، گفتم: نه نه نه ، اصلاً به این فکر نکن که من حتی برای یه لحظه ام این به ذهنم خطور کنه که تو نسبت به خانوادت بی اهمیتی و یا بی خیال هستی. من درک میکنم . چرا چون، شب خوابیدی و صبح تو رو بیدار کردن و بهت گفتن بیا ببین بابا چرا بیدار نمیشه؟!!! و پدرت دیگه بیدار نشد. من درکت میکنم. من می فهمم به یک باره از یک چیز دل کندن یعنی چی. بعضی ها بیمار میشن و بعضی ها پیر و فرتوت و آروم آروم اطرافیانشون از اونا جدا میشن ولی به یکباره جدا شدن واقعاً صبر ایوب میخواد مخصوصاً وقتی تو بزرگ خانوادت هم باشی که آرامشت به خونه آرامش میده و بی صبریت و نا آرومیت آرامش رو از خونه میبره .
گفت: سعید من خدام رو شکر میکنم. چرا؟ چون خیلی بهم صبر داد. چون وقتی رفت نمیدونم چطوری همه کارام درست و سنجیده بود و همه چیز رو درست انجام میدادم . بغض امیر آروم آروم داشت میترکید و گفت: سعید وقتی واسه بابام نماز میت رو خوندن و تموم شد و وقتی میخواستن ببرنش (اینجا اشکهای امیر بدون حرکات اضافی در میومد و صدایی که اصلاً نمی لرزید) من گفتم : وایسید من حرف دارم. رفتم و کنار بابام وایستادم و رو به جمعیت گفتم : اینی که اینجا خوابیده پدر منه و من پسر بزرگشم . پدرم یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. حتی نتونست به مرگ فکر کنه . حالا من هستم هرکس دینی داره هرکس مسئله ای با پدر من داره که حلش نکرده بیاد یقه منو بگیره تا قرون آخر هر قرضی که باشه میدم ولی پدرم رو حلال کنید .
همگی ساکت نشسته بودیم و گه گاه به امیر میگفتیم عیبی نداره بی خیال شو ....
وقتی صحبتش تموم شد. گفتم ناراحت چی هستی پسر برو خداتو شکر کن که پدرت اونقدر مرد بوده که پسری مثل تو پرورش داده که اونقدر جربزه داشته باشه که بعد از خودش پای همه چیز زندگی وایسه. اون با خیال راحت رفته میدونی چرا؟ چون یکی مثل خودش بالای سر خانوادش داشته تا خونه رو جمع کنه تا نیازهای خونه رو برطرف کنه تا زندگی خواهر و برادراش رو سر و سامون بده . من که خودمو میگم ، بالاخره مرگ حقه، ولی زمانی که چنین پسری داشته باشم هر لحظه که مرگ بیاد میرم چون خیالم راحته . بهش گفتم اگه بچه تو مثل خودت بود و تو به سن پدرت بودی و مرگ به سراغت میومد ناراحت بودی ؟ گفت: نه . بهش گفتم: من و تو که حسابون با خدا 11 هیچ عقبه برو خدات رو شکر کن که پدرت حسابش با خدا صفر، صفر بود .
امیر آروم شده بود و با همون آرامشش گفت حالا خوشحالم چون خدا هیچوقت من رو تنها نگذاشت و بهم تو این قضیه خیلی صبر داد و الا یا باید سر بساط تریاک بودم یا کراک ولی فقط و فقط مشروب خوردم . بعد رو به سقف قهوه خونه که چوبی بود کرد و گفت خدایا خودت میدونی توبه کرده بودم ولی چه کنم که داغونم ...
خداوند شبان راستین من است. محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
بادا که خداوند مرا امیدوار به نامش نگه خواهد داد.

پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387

زندگي جبر است يا اختيار ؟

در تكاپوي بودن و نبودن اين ذهن انسانهاست كه آنها را به سوي سرنوشتي كه انتخاب ميكنند ميكشاند و نه تقديري كه از ابتداي زندگي بر پيشاني آنها حك شده است . انسان مختار كامل به دنيا مي آيد و خداوند تمام زمام زندگي او را به او مي سپارد و نعمات خود را عرضه ميدارد ، حال بايد انسان با عقل و درايت خود به پيشرفت و زندگي سالم و ايده آل خود برسد و تقدير را براي خود رقم بزند .
از ابتداي زماني كه خود را شناختم نمي توانستم باور كنم كه خداوند مي خواهد و من به دنيا مي آيم و خداوند مي خواهد و من مي ميرم و اين خداوند است كه اين مشكلات را بر سر راه من قرار ميدهد تا من با آنها دست و پنجه نرم كنم و اين خداوند است كه تمام زمام زندگيم را به دست گرفته است و تقديري جز آنچه كه خداوند براي من برای من در نظر گرفته است، در زندگيم وجود نخواهد داشت . اين مسائل مرا مي آزرد. چون آشكارا تمام اختيار مرا كه خداوند به من ارزاني داشته زير سوال مي برد و حتي مي شد با آن مسئله خود كشي را هم توجيه كرد . به دليل اين كه من اختياري از خود ندارم پس خود كشي نيز نمي تواند كار خودم باشد بلكه تقدير من است .
آري سوالها يكي پس از ديگري پديد مي آمد و جوابهاي مجهول را افزايش ميداد و پي در پي مرا به سوي نابودي و مرز جنون مي كشاند تا زماني كه من تصميم گرفتم و عهدی با خود گذاشتم که اول به جواب سوالهايم برسم و سپس اگر دنيا جبر كامل بود به زندگی خود پایان دهم و به اين جبر پاياني نيك بخشم و اگر اختیار بود تا آخرین نفس زندگیم را بسازم و به تمام آرزوهایم برسم و سپس رهسپار دنیای دیگر شوم. پس از آن يك به يك به سوالها جواب ميدادم كه برخي را براي دوستان عزيز خود بيان ميكنم .
در ابتدا اشاره ميكنم به اين كه خداوند قادر مطلق است و چنين قادري هيچ گاه خود را در گير امور نمي كند و اصلاً اين موضوع يك امر محال براي چنين وجود بي نيازي است . برداشت من از چگونگي ساخت اين دنيا به اين گونه است كه خداوند به هنگام ساخت و توليد اين دنيا تمام قوانين آن را بي كم و كاست ساخته است و نمي توان غير از اين از چنين وجود قادري انتظار داشت . يعني وقتي بيان ميدارد كه از من بخواهيد تا برايتان مهيا سازم . يعني اينكه وقتي از خداوند طلب چيزي را ميكنيم قوانين اين بخش شروع به فعاليت كرده و كائنات را براي جواب به درخواست ما فعال ميسازد و كائنات نيز طبق قوانين خود جوابي در خور درخواست ما به ما ميدهند . قوانين اين بخش و بخشهاي مربوط به آن را خداوند تماماً در دنيا پديد آورده است و نيز در كتبي كه توسط پيامبران ما در اختيارمان قرار داده بصورت ساده و بدون شرح مازاد كلمات اين قوانين را بيان كرده و فقط، راه استفاده از اين قوانين را بيان نموده است .
اولین سؤالی که مرا بسیار آزار میداد، این بود که به دنيا آمدن انسان جبر است یا اختیار؟ منظور خداوند از اين كه به دنيا آمدن ما در دست اوست چيست ؟ اگر به دنيا آمدن ما جبر باشد عملاً اختياری كه خداوند خود بیان میدارد که وجه تمایز ما از موجودات ديگر است نقض میشود. تولید مثل در انسان به روش آمیزش است یعنی نزدیکی یک انسان مؤنث و مذکر باعث تولید یک انسان خواهد شد. قبل از هر چیز همه ما میدانیم که اگر رضایتی میان این جفت نباشد ازدواجی اتفاق نمی افتد و به کل وجود فرزند منتفی خواهد شد پس نتیجه میگیریم ازدواج حاصل اختیار دو فرد برای زندگی کردن در کنار هم است و در پی این ازدواج آمیزش و در ادامه تولید نسل را خواهیم داشت . در صورتیکه در حیوانات تنها غریزه است که آنها را برای آمیزش ترغیب میکند. پس ما در می یابیم که حاصل اختیار پدر و مادر برای آمیزش فرزند است . همانطور که میدانیم هر فرزند دارای خصوصیات جسمی و روحی به ارث برده از مادر و پدر خود است و همانطور که اطلاع دارید علم پزشکی تا جایی پیشرفت کرده است که ادعا دارد حتی خصوصیات اخلاقی چند نسل قبل نیز در نقشه ژنوم تولید نسل تأثیر دارد. مطرح شدن توليد كودك به صورت لقاح مصنوعي و خارج از رحم مادر نیز گویای این مسئله است که تولید انسان نیاز به دی ان ای و خصوصیات ژنوم انسان دارد و نشان دهنده این است حتی کودک را بدون نیاز به آمیزش هم می توان تولید کرد و این امر به دست انسان محقق شده است و به واقعيت امروز دنيا تبديل گشته است و این مبحث ما را آگاهتر میسازد که 100% اختیار انسان است که باعث ازدیاد نسل می شود. با بیان این مباحث حال میدانیم که به دنيا آمدن انسان اختيار غير مستقيم است . يعني پدر و مادر هر انساني تصميم ميگيرند كه شخصي به دنيا بيايد و او نيز با آميزشي كه طريق اوليه توليد مثل است به دنيا مي آيد و با توضيح اين مسئله به سوالات دیگرمان نیز میرسیم كه چرا ما در كشوري ديگر يا خانواده اي ديگر و يا چرا در جسمي ديگر به دنيا نيامده ايم !؟ حال منظور خداوند از به دنيا آمدن ما به دست او چيست ؟ منظور خداوند مبدأ وجودي انسان يعني ابتداي امر توليد يك انسان است و خداوند فقط به تولید ابتدایی یک انسان اشاره می کند و همان طور که میدانید اصل وجود هر چیز اختراع و ساخت اولیه آن است و پس از اینکه چیزی اختراع و ساخته میشود به نام مخترع آن ثبت می گردد و ازدیاد آن چیز هیچ تأثیری بر روی نام مخترع آن ندارد (مثل اختراع لامپ و نام ادیسون) . خداوند پس خلق انسان به او براي توليد مثل اختیار داد و با قرار دادن وسايل و امكانات در بدن او براي تولید مثل و ازدیاد نسل به او کمک کرد .
سوال ديگر كه ذهن مرا بيش از پیش درگیر خود می ساخت اين بود كه منظور خداوند از اين كه بيان ميدارد مرگ انسانها در دست من است چيست ؟ خوب بايد در ابتدا بگويم كه مرگ كاملاً اختيار است و جبري در مرگ وجود ندارد . چون انسانها هر چه در سلامت بدن خود سعي كنند و از محيطهاي پر خطر دوري كنند و تغذيه سالم و معتدلي داشته باشند بيشتر زنده خواهند بود و عمر افزونتري خواهند داشت. اين مسئله را هر روز از طريق آمارها و اطلاعات پزشكي كه دريافت ميكنيم ميتوانيم دريابيم . مبحث ديگري كه ميتوان در اين امر بيان نمود مبحث خودكشي است . خداوند در تمام اديان خودكشي را نهي كرده و عملي خلاف خواسته اش از يك انسان بيان ميكند . پس در صورتي كه مرگ جبر باشد خودكشي نيز جبر است و اساساً تبعات اين امر متوجه فرد نخواهد بود . با بيان اين مطلب به اين نتيجه ميرسيم كه مرگ نمي تواند جبر باشد چون صدمه زدن به بدن و خودكشي از سوي خداوند نهي شده است و امكان ندارد كه مسبب اين عمل خداوند باشد.
تا به اينجا در مورد مباحث ابتدايي و انتهايي بحث كرديم و مسائل مياني باقي مانده است يعني همان مسائل روزمره زندگي، كه در این قسمت مورد بحث قرار خواهد گرفت.
در زندگي روزمره مسبب تمام مسائلي كه براي انسان پيش مي آيد خود فرد است يعني خود فرد در مواردي تلاش بعمل آورده و ذهن خود را روي آن مسئله متمركز ساخته و با قدرت مجموع اين دو توانسته است به موفقيت برسد و در مواردي نيز تلاش نكرده و ذهن خود را متمركز اين مسائل نساخته و نتوانسته است به موفقيتي دست يابد .
در حوادثي كه روان و جسم انسان را در زندگي روزمره تهديد ميكند نيز به نظر من 100% انسان خود مسبب آن است . در رانندگي بي احتياطي فرد باعث ميشود حتي در جاده سالم و كم تردد هم تصادف كند و با احتياط رانندگي كردن باعث ميشود كه فرد از شرايط پر تردد و جاده اي ناسالم و گاريچياني بي حوصله جان سالم به در برده و آرام از رانندگي خود لذت ببرد . در حوادثي چون دزدي و قتل باز فرد مقتول يا مال باخته مقصر است . چون اگر ما احساسات و عواطف يك فرد را به سخره نگيريم و باعث به وجود آمدن اختلالات رواني و روحي فرد نشويم و يا عملي انجام ندهيم كه تنها سود خودمان مطرح باشد و يا جانب احتيات را رعايت كنيم ، هيچگاه مقتول نخواهيم بود و يا اگر تمام جوانب احتيات را در مورد اموالمان صورت دهيم هيچگاه مال باخته نخواهيم بود .
البته اين مطلب را نبايد از ذهن دور ساخت كه همه ما گاه گاهي دچار خطا ميشويم و تبعات آنرا بايد بپذيريم و نباید بگوييم که دیگران باعث این مسئله بودند و یاخداوند این تقدیر را برای من رقم زده و از مشیت نمی توان فرار کرد چون مشیت همان است که شما می سازید .
در یک نگاه کلی می توان گفت افکار و باورهای ما منشأ رفتارهای ما هستند، رفتارهای ما بر اثر تکرار به عادت های مان تبدیل میشوند، عادتهای ما شخصیت ما را شکل می دهند و نهایتاً شخصیت ما سرنوشت و تمامیت زندگیمان را رقم می زند.
و آخرین حرف اینکه شما در زندگی حالتان همان هستید که قبلاً در ذهنتان ساخته اید و شما همان خواهید شد که هم اکنون به آن می اندیشید.
و خداوند همچون شباني كه هيچگاه گله اش را تنها نمي گذارد ، هيچگاه ما را تنها نگذاشت و هميشه و در تمام قرون و اعصار ما را راهنمايي كرد تا درست زندگي كنيم و هم دنيا و هم آخرت خود را به بهترين نحو با كائناتي كه به ما عطا فرموده و با قوانين زيبايي كه براي فعال كردن اين كائنات وضع كرده بسازيم . حال به خودمان بستگي دارد كه بخواهيم يا نه ...
قابل توجه خوانندگان محترم که تمامی مطالب بیان شده برداشتی شخصی از موضوعات بیان شده است و بر اساس تحقیقات و بررسی های متعدد نگارش شده است .

جمعه چهاردهم تیر 1387