یادش بخیر اون روزا چه وضعیت نابسامانی داشتیم... من از صبح کله سحر میزدم بیرون... با این خروس بجنگ با اون خروس بجنگ و پاچه اینو بگیر و بپا اونیکی در رفت.... رضای گردن دو قبضه هم از من بدتر...
اون موقع هر چی درمی آوردیم خرج میز بیلیاردای اسماعیلی میکردیم و اینور رو گز کن و اونور رو گز کن ، با این بچرخ و با اون بچرخ... هیچی دیگه، سر برج هم فقط فیش حقوقی رو میدیدم و از پول خبری نبود...
هر روز بیشتر سعی میکردیم توی بازیا غرق بشیم و بی خیالی طی کنیم...
ولی نشد. چون من و رضا از دوران دبیرستان با هم بودیم ، هم اون آرزوهای منو میشناخت و میدونست از زندگیم چی میخوام و هم من میدونستم عاشق چیه و چه آرزوهایی داره...
بعضی شبا میرفتیم پاتق دوران دبیرستان و شروع میکردیم به خاطره تعریف کردن...
چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچی، یواش یواش چنان به پایه های سست زندگیمون رسیدیم که دیگه حرفی برا گفتن نداشتیم....
بعد از دو سه ماه دپرسی و بی رمق گشتن... به فکر افتادیم منجلابی که خودمون برا خودمون درست کردیم رو از بیخ و بن آتیش بزنیم و برگردیم سر آرزوهامون....
چون هر چی فکر میکردیم با عقل جور در نمی اومد که کارمند باشیم و بعد با حقوقی که میگریم و تمام ترفیعها تا 10 سال دیگه هم بتونیم حتی یه سفر برون مرزی داشته باشیم، چه برسه به 80 روز دور دنیا...
نتیجه گرفتیم... اینجا رو ع.وضی رفتیم...
بعد از دو سه ماه خود سازی خالی و طرح و برنامه و جنگیدن با ترسی که ما رو به سکون دعوت میکرد بالاخره تونستیم تصمیم بگیریم که راهمون رو عوض کنیم... ولی چه جوریش رو نمیدونستیم...
من اون روزا به کتاب رو آورده بودم و داشتم کلی سعی میکردم که یه راهی پیدا کنم تا از این وضع نجاتمون بده ولی هیچ چی نبود... همش یه مشت فلسفه بافی و استادایی که برای پول و حق نشرشون کتاب مینویسن ....
گذشت تا یه روز با رضا بیرون بودیم و داشتیم با هم زر میزدیم که گفت: یادم بنداز رفتنی یه کتاب بهت بدم ببری خونه و اگه خواستی بخونیش... گفتم : چه کتابی؟ گفت: نمیدونم این همکارم که گفتم با هم سر شاخیم. رفته بود یه همایشی چندتا کتاب بهش داده بودن منم موقع ناهار زدم تو گوششون.... آخه خیلی به پر و پام میپیچه منم حال نمیکنم باهاش. گفتم بذار یه خورده دنبال اینا بگرده و ما هم حالشو ببریم...
هیچی این کتاب غصبی اسمش قانون توانگری از کاترین پاندر بود...
همش از این کاترین پاندر خوش طینت شروع شد...
هی گفت حرکت....حرکت.... خداوند یک چک چند میلیاردی برای شما کشیده است...فقط منتظر عملکرد درست شماست... حرکت... حرکت.....
ما هم که جوون و جویای نام...
هی اون میگفت و ما عمل میکردیم و برای یه هفته ای شارژ بودیم و باز دوباره میخوندیم و شارژ میشدیم و باز افت میکردیم . تعدا جلسات خودسازی رو هم زیاد کرده بودیم و تخته گاز میرفتیم...
نمیگم اثر نداشتا.... این کتاب اولین دریچه ما بود رو به پیدا کردن دریچه های دیگه.... ولی میدونید چیه یه جورایی مقطعی بود... مثل اینکه عوض چتر شما رو با کش از هواپیما پرت کنن بیرون...
بعد از اتمام این کتاب دیگه ما رنج کتابها رو پیدا کرده بودیم و همینجور میخوندیم و جلو میرفتیم که به خیلی چیزا رسیدیم که تا اون موقع هیچ بویی ازشون نبرده بودیم...
ولی باز هیچکدوم راه اصلی رو بهمون نشون ندادن که ندادن... مثل اینکه تمام و کمال تمام دست اندازای یه خیابون رو برای کسی توضیح بدی و بعد هیچ حرفی در مورد اسم خیابون و یا حتی اینکه توی کدوم منطقه قرار گرفته به میون نیاری...
گذشت تا بهم یه پیشنهاد شغل شد. شغلی که هیچ منافاتی با شغل اولم نداشت و من میتونستم از طریق اون هم درآمد زایی کنم. فکر میکنم همتون حدث زده باشین چه شغلی بود. بله نام این شغل نتورک مارکتینگ یا بازاریابی شبکه ای بود. با این تفاوت که این شرکت به دو صورت مشغول فعالیت بود. یعنی هم به صورت سنتی بازاریاب استخدام میکرد و هم به صورت شبکه ای که اسم این نوع بازاریابی هیبرید بود. شکلی نو ظهور و همگون با قوانین ایران اسلامی...
قبل از اینکه وارد این شغل بشم با رضا خیلی بحث کردیم که آیا درسته که وارد اینطور شبکه ها بشیم یا نه... بعد از کلی بحث و جدل و اون بکش و من بکش ... توافق کردیم که تجربه چنین سیستمهایی برامون لازمه و ما به آموزشهایی که شرکت میده نیاز داریم. بنا رو بر این گذاشتیم که شریکی وارد این سیستم بشیم ولی کسی رو وارد این بازی نکنیم....
خیلی خیلی سخت بود... چون همین که از در اداره زدیم بیرون باید یه کله میرفتیم کرج برای آموزش و شب ساعت 2 یا 3 هم میرسیدیم خونه و بعد دوباره کله سحر بلند میشدیم میرفتیم اداره و روز از نو روزی از نو...
طی آموزشهای فشرده همون شرکت بود که ما با اشخاصی مثل رندی کیج و زندگینامش و رابرت کیوساکی آشنا شدیم که در بخش الگو ها و هدفها، تدریس میشد...
بعد از اینکه آموزشهای شرکت به اتمام رسید و ما تونستیم به صورت سنتی چند نمونه محصول هم به فروش برسونیم از شرکت و کار طاقت فرساش بیرون اومدیم و به روال زندگی خودمون برگشتیم. چون در ادامه ما باید آلوده کاری میشدیم که وجهه قانونی در ایران اسلامی نداشت و محکوم به شکست بود...
ولی یه اتفاقی افتاده بود... اونم این بود که ما راه رو پیدا کرده بودیم...
بعد از اون ما کلی روی رابرت کیوساکی تحقیق کردیم و کتاباش رو گیر آوردیم و بعد بازی مونوپولی رو خریدیم و بازی کردیم . حقاً پدر فرنگی ما چراغ رو به دستمون داد و بلند فریاد کشید راه همینه فرزندان من....
حالا دیگه میدونستیم هدفمون چیه... حالا دیگه مبدا و مقصد و پستی بلندی های راه معلوم بود....
اگر کتابهای: پدر پولدار پدر فقیر ، کار راهه پدر پولدار و کسب ثروت به روش پدر پولدار رو خونده باشید میفهمید من چی میگم....
در اقدام اولیه ما کارمندی رو رها کردیم و به دنیای خویش فرمایی اومدیم که همون اول راه خوشبخت شدیم و کلاه خوشگلمون رو برداشتن. که داستانش رو در پستهای قبلیم نوشتم...
هیچی دیگه ما دوباره بعد از چند ماه بلند شدیم و حالا با تجربه بیشتری شروع به کار کردن کردیم....
به قول بابا:"ما همه راه رفتن را با زمین خوردنهای مکرر آموختیم و حال دیگر حتی لحظه ای به نوع قدم برداشتن خودمان فکر نمیکنیم."
شبان من، تو آگاهی که ایستادن در برابر مشقات زندگی کاری بس دشوار است و برتری تنها زمانیست که تو راهنمای آدمی باشی. پس از تو میخواهم تا مرا به فردوست چه در دنیای واهی و چه در دنیای ابدی برسانی...
باشد که شکر گذار نعمات بی پایانت باشیم ....
دوشنبه ششم مهر ماه سال 1388
چقدر خوب که اینقدر روحیه بالایی داری .. منو که نابود کردی....راستی این کتاب کی پنیرم را جابه جاکرد رو منم دارم، خوندمش .جالبه...اما تو ایران ادم به یه چیزایی محکومه انگاریکیش علاقمند نبودن به شغله...
پاسخحذفسلام عزیزم . مرسی که به وبلاگم سر زدی و لطف کردی که برام نظر گذاشتی . پیشنهادایی که دادم رو ترتیب اثر دادم . بازم بهم سر بزن .
پاسخحذف