عجب خوشبختیه ها ... گریبان ما رو گرفته و ولمونم نمیکنه...
اومدیم کارمند بشیم، همچین خدا از سرمون ریخت که حالمون از هرچی کارمندیه بهم خورد...
تو بهبهه همون گیر و دارا هم یه بابایی پیدا کردیم در حد لالیگا. بابامون کلی ثروتمند و کلی مایملک و شرکت و دب دبه و کب کبه داره، بیا و ببین. چه ماشینایی که سوار نمیشه و چه کیا بیایی که نداره. احترام ، عزت، کرامت و کلی از این وردای جادویی که پشت پول میاد. ای پدرت بسوزه پول که هر چی خوشبختی میکشم زیر سر توئه...
این بابا پولدارمون مثل جادوگرا، هی تو گوش ما خوند : " بیا.......بیا.....پول اینجاست....لمسش کن....مال توئه.... ورش دار... بیا من یه نقشه دارم ..... با نقشه من به تمام آرزوهات میرسی...." ما هم ساده ، تنمونم که همیشه خدا بوی علف میده. رفتیم...
چه رفتنی آخه. اول کار با صلابت و استقامت و کلی شعرای حماسی استعفامون رو نوشتیم و گذاشتیم جلو دست رئیس.(پول بد کرمیه لا مذهب)...
هیچی دیگه خوشبخت شدیم. این بابای بی پول ما هم که همیشه خدا شبیه این درای بسته است که هیچ رقمه، حتی با ورد و جادو جنبلم نمیشه بازش کرد. نشست......... نشست به نصیحت و غر و لند و کلی فوهش و بد و بیراه . نمیدونید که دهنش رو که باز میکنه ماشاالله ، هزار ماشاالله پر از پندای عبرت آموزه، همشم به درد بخور ها. همینجور گل میگه و گل میگه. مثلاً یکیش اینه : خاک تو سرت کنن ، تو آخرشم هیچ گهی نمیشی. یا اینکه: برو بمیر خاک بر سر، آخرشم میدونم که سراغت رو باید از علی کراکی و ممد قهوه چی بگیرم . ایشالله که خبر مرگت بیاد راحت شم از دستت. حالا چرا ؟ چون میترسه دستم به جیبش آلوده بشه...خوشبختیه دیگه... نیست.
بعد اونهمه تو سری خوری که از آقا بابای بی پولمون شنیدیم. تازه به دوستان و همسایگان فوزول محترم و فامیل بسیار بسیار محترممون هم باید جواب پس بدیم، که چرا کارمندی رو رها کردیم؟؟!! نمیفهمن که، هی بگو ....
ای پدرت بسوزه پول که هرچی میکشم از دست توئه. داستان که به اینجا ختم نشد که. من اگه کارمندی رو رها کردم باید یه برنامه ای میداشتم دیگه و او برنامه همون برنامه ایه که دو پست پیش به اسم قصه نخستین شکست ثبت شده و اگر اون رو هم بخونید به عمق خوشبختی من پی میبرید...
بله...داستان به اینجا رسید که داداشیتون خوشبخت شد و همش خوشبخت شد... تازه تازه به اول لالایمون رسیدیم . من که دیگه سعی میکنم عمراً دیگه به کارمندی فکر نکنم. حتی یه لحظه.
الان با رضای گردن شیکسته هی میریم تو خیابونا قدم میزنیم و رضا از این دختر آمار میگیره و به اون دختر شماره میده منم پشت به پشت سیگار دود میکنم...
وقتی کلاً مغازه رو ول کردیم دو تا برنامه تو ذهنمون بود که الانم داریم خیر سرمون اونا رو دنبال میکنیم. یکیش اینه که هرچی داریم و نداریم و جمع کنیم و سعی کنیم یه مغازه بگیریم که هزینه اش در حدود 33 یا 34 میلیون تومن میشه و با فکرایی که کردیم میتونیم تهیه اش کنیم ولی جای خوب توی بازارای خوب تهران و حومه پیدا نکردیم و هنوز امیدوارانه داریم میگردیم. اون یکی دیگشم وقتی اتفاق میفته که نتونیم مغازه خوب توی راسته خوب از بازارای تهران پید اکنیم و اگه نتونیم جمع میکنیم و به عنوان پناهنده از یکی از مبادی قانونی به سوئد میریم آخه یکی از فامیلای رضا اینا اونجاست و گفته اگه بیایید براتون خوب میشه.
ما هم که خوشبخت،،، همینطور داره کارامون ریل میشه که مغازه بگیریم. هر روز از این بازار به اون بازار و از این کوی به آن کوی ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. یه وقت جایی که مغازه هست جای خوبی به حساب نمیاد و به قول معروف خاک خوری داره. یه وقتم میبینی جای خوب هست و کرایش خیلی بالاست و گاهی وقتا هم پاخور مغازه پرته....
اومدیم کارمند بشیم، همچین خدا از سرمون ریخت که حالمون از هرچی کارمندیه بهم خورد...
تو بهبهه همون گیر و دارا هم یه بابایی پیدا کردیم در حد لالیگا. بابامون کلی ثروتمند و کلی مایملک و شرکت و دب دبه و کب کبه داره، بیا و ببین. چه ماشینایی که سوار نمیشه و چه کیا بیایی که نداره. احترام ، عزت، کرامت و کلی از این وردای جادویی که پشت پول میاد. ای پدرت بسوزه پول که هر چی خوشبختی میکشم زیر سر توئه...
این بابا پولدارمون مثل جادوگرا، هی تو گوش ما خوند : " بیا.......بیا.....پول اینجاست....لمسش کن....مال توئه.... ورش دار... بیا من یه نقشه دارم ..... با نقشه من به تمام آرزوهات میرسی...." ما هم ساده ، تنمونم که همیشه خدا بوی علف میده. رفتیم...
چه رفتنی آخه. اول کار با صلابت و استقامت و کلی شعرای حماسی استعفامون رو نوشتیم و گذاشتیم جلو دست رئیس.(پول بد کرمیه لا مذهب)...
هیچی دیگه خوشبخت شدیم. این بابای بی پول ما هم که همیشه خدا شبیه این درای بسته است که هیچ رقمه، حتی با ورد و جادو جنبلم نمیشه بازش کرد. نشست......... نشست به نصیحت و غر و لند و کلی فوهش و بد و بیراه . نمیدونید که دهنش رو که باز میکنه ماشاالله ، هزار ماشاالله پر از پندای عبرت آموزه، همشم به درد بخور ها. همینجور گل میگه و گل میگه. مثلاً یکیش اینه : خاک تو سرت کنن ، تو آخرشم هیچ گهی نمیشی. یا اینکه: برو بمیر خاک بر سر، آخرشم میدونم که سراغت رو باید از علی کراکی و ممد قهوه چی بگیرم . ایشالله که خبر مرگت بیاد راحت شم از دستت. حالا چرا ؟ چون میترسه دستم به جیبش آلوده بشه...خوشبختیه دیگه... نیست.
بعد اونهمه تو سری خوری که از آقا بابای بی پولمون شنیدیم. تازه به دوستان و همسایگان فوزول محترم و فامیل بسیار بسیار محترممون هم باید جواب پس بدیم، که چرا کارمندی رو رها کردیم؟؟!! نمیفهمن که، هی بگو ....
ای پدرت بسوزه پول که هرچی میکشم از دست توئه. داستان که به اینجا ختم نشد که. من اگه کارمندی رو رها کردم باید یه برنامه ای میداشتم دیگه و او برنامه همون برنامه ایه که دو پست پیش به اسم قصه نخستین شکست ثبت شده و اگر اون رو هم بخونید به عمق خوشبختی من پی میبرید...
بله...داستان به اینجا رسید که داداشیتون خوشبخت شد و همش خوشبخت شد... تازه تازه به اول لالایمون رسیدیم . من که دیگه سعی میکنم عمراً دیگه به کارمندی فکر نکنم. حتی یه لحظه.
الان با رضای گردن شیکسته هی میریم تو خیابونا قدم میزنیم و رضا از این دختر آمار میگیره و به اون دختر شماره میده منم پشت به پشت سیگار دود میکنم...
وقتی کلاً مغازه رو ول کردیم دو تا برنامه تو ذهنمون بود که الانم داریم خیر سرمون اونا رو دنبال میکنیم. یکیش اینه که هرچی داریم و نداریم و جمع کنیم و سعی کنیم یه مغازه بگیریم که هزینه اش در حدود 33 یا 34 میلیون تومن میشه و با فکرایی که کردیم میتونیم تهیه اش کنیم ولی جای خوب توی بازارای خوب تهران و حومه پیدا نکردیم و هنوز امیدوارانه داریم میگردیم. اون یکی دیگشم وقتی اتفاق میفته که نتونیم مغازه خوب توی راسته خوب از بازارای تهران پید اکنیم و اگه نتونیم جمع میکنیم و به عنوان پناهنده از یکی از مبادی قانونی به سوئد میریم آخه یکی از فامیلای رضا اینا اونجاست و گفته اگه بیایید براتون خوب میشه.
ما هم که خوشبخت،،، همینطور داره کارامون ریل میشه که مغازه بگیریم. هر روز از این بازار به اون بازار و از این کوی به آن کوی ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. یه وقت جایی که مغازه هست جای خوبی به حساب نمیاد و به قول معروف خاک خوری داره. یه وقتم میبینی جای خوب هست و کرایش خیلی بالاست و گاهی وقتا هم پاخور مغازه پرته....
خدا کنه بتونیم یه سری تو سرا دربیاریم...
پنجشنبه دوم مهر ماه سال 1388
سلام...
پاسخحذفقيمت آنلاين طلارو واسه چي گذاشتي...كه طلا فروشا هواسشون جمع باشه كه چطوري ثروت مندا هواسشون جمع باشه خودشونو خوشبخت تر ...فقرارو بدبخت تر...
سلام سعید جان خوبی؟ کامنتت را خواندم می دونی چه حسی داشتم وقتی خواندم که که تو فکرت در مورد من چی بوده؟ هم تعجب کردم هم خندیدم اونم قاه قاه خیلی برام جالب بود که چنین فکری کردی. بهر حال شاد باشی دوست من
پاسخحذف