دیروز با علیرضا رفته بودیم قهوه خونه سنتی کاکا . در راه که میرفتیم امیر رو دیدم یکی از رفقا که در همون قهوه خونه با هم آشنا شدیم. چون پاتوقیا با هم ایاغن.
نمیخوام منفی بافی کنم چون واقعاً از منفی بافی بدم میاد . ولی اتفاقی که افتاده بود واقعاً تکونم داد چون خیلی غیر منتظره بود.
امیر فردی بذله گو و کاملاً بشاش بود . در عرض 10 دقیقه شاید اگه دروغ نگفته باشم 20 الی 30 بار آدم رو سر کار میگذاشت و من شخصاً یک بار حدود یک ساعت سر یک سؤال که ازش پرسیدم سر کار بودم.
امیر دیروز با دوستش داشتن میرفتن سمت پاتوق با یه پراید نوک مدادی که پراید امیر بود. ما داشتیم صحبت کنان راه میرفتیم که امیر سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و به شوخی گفت: آقا ببخشید گنده محلتون کیه؟ که وقتی دیدم امیره گفتم: میخوای شماره تلفنش رو بهت بدم، رفته مرخصی. کمی بذله گویی و خنده که امیر گفت: من دارم با دوستم میرم پاتق اگه میاید بپرید بالا بریم. که علی گفت تا پارک کنی ما رسیدیم و اونا از جلو رفتن.
وقتی راه افتاد سه چیز من رو به فکر فرو برد. اول پیراهن سیاه امیر و ریش بلندش دوم عکسی ترحیمی بود که پشت ماشین زده بود و سوم بوی الکلی بود که از دهن امیر میومد. قضیه اول و دوم کاملاً با سومی متناقض بود. همینطور رفتیم تا رسیدیم دم در پاتوق. امیر رو دیدیم که با دوستش تازه داره میره داخل ...
من و علی رفتیم و تو حجره ای که اونا نشسته بودن نشستیم و سلام و علیک و کمی خوش و بش که قلیون رو آوردن و شروع کردیم به قل قل کردن.
کمی گذشت و بعد علی توجهش به پیرهن سیاه امیر جلب شد که پرسید : خدا بد نده کسی از اقوام به رحمت خدا رفته؟ امیر گفت: بابام فوت شد. من بهت زده شدم و علی ساکت شد. بعد از چند لحظه سکوت که بینمون حاکم شد من گفتم باز ما رو داری سر کار میگذاری امیر بی خیال بابا راستش رو بگو . گفت: خیلی دوست داشتم اینم یه خالی بندی برای خنده باشه ولی افسوس که نیست . بغض گلوی جمع رو پر کرد و باز سکوت تا وقتی که امیر باز شروع کرد به بذله گویی که دو بار میخندید و یک بار ناراحت میشد و اخم میکرد .
کمی گذشت و وقتی دید از اینور درگذشت پدرش رو مطرح کرده و از اونور ما میدونیم که الکل مصرف کرده برگشت به ما گفت: پیش خودتون فکر نکنین این پسر چقدر بی غیرته از اونطرف باباش فوت کرده از این طرف هنوز کفن باباش تو گور خشک نشده مشروب خورده . به جون تو سعید از روی درد خوردم به خاطر فشار روحی و روانی که روی منه...
وقتی دیدم چنین ذهنیتی براش ایجاد شده و کاملاً از لحاظ روحی بهم ریخته ، گفتم: نه نه نه ، اصلاً به این فکر نکن که من حتی برای یه لحظه ام این به ذهنم خطور کنه که تو نسبت به خانوادت بی اهمیتی و یا بی خیال هستی. من درک میکنم . چرا چون، شب خوابیدی و صبح تو رو بیدار کردن و بهت گفتن بیا ببین بابا چرا بیدار نمیشه؟!!! و پدرت دیگه بیدار نشد. من درکت میکنم. من می فهمم به یک باره از یک چیز دل کندن یعنی چی. بعضی ها بیمار میشن و بعضی ها پیر و فرتوت و آروم آروم اطرافیانشون از اونا جدا میشن ولی به یکباره جدا شدن واقعاً صبر ایوب میخواد مخصوصاً وقتی تو بزرگ خانوادت هم باشی که آرامشت به خونه آرامش میده و بی صبریت و نا آرومیت آرامش رو از خونه میبره .
گفت: سعید من خدام رو شکر میکنم. چرا؟ چون خیلی بهم صبر داد. چون وقتی رفت نمیدونم چطوری همه کارام درست و سنجیده بود و همه چیز رو درست انجام میدادم . بغض امیر آروم آروم داشت میترکید و گفت: سعید وقتی واسه بابام نماز میت رو خوندن و تموم شد و وقتی میخواستن ببرنش (اینجا اشکهای امیر بدون حرکات اضافی در میومد و صدایی که اصلاً نمی لرزید) من گفتم : وایسید من حرف دارم. رفتم و کنار بابام وایستادم و رو به جمعیت گفتم : اینی که اینجا خوابیده پدر منه و من پسر بزرگشم . پدرم یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. حتی نتونست به مرگ فکر کنه . حالا من هستم هرکس دینی داره هرکس مسئله ای با پدر من داره که حلش نکرده بیاد یقه منو بگیره تا قرون آخر هر قرضی که باشه میدم ولی پدرم رو حلال کنید .
همگی ساکت نشسته بودیم و گه گاه به امیر میگفتیم عیبی نداره بی خیال شو ....
وقتی صحبتش تموم شد. گفتم ناراحت چی هستی پسر برو خداتو شکر کن که پدرت اونقدر مرد بوده که پسری مثل تو پرورش داده که اونقدر جربزه داشته باشه که بعد از خودش پای همه چیز زندگی وایسه. اون با خیال راحت رفته میدونی چرا؟ چون یکی مثل خودش بالای سر خانوادش داشته تا خونه رو جمع کنه تا نیازهای خونه رو برطرف کنه تا زندگی خواهر و برادراش رو سر و سامون بده . من که خودمو میگم ، بالاخره مرگ حقه، ولی زمانی که چنین پسری داشته باشم هر لحظه که مرگ بیاد میرم چون خیالم راحته . بهش گفتم اگه بچه تو مثل خودت بود و تو به سن پدرت بودی و مرگ به سراغت میومد ناراحت بودی ؟ گفت: نه . بهش گفتم: من و تو که حسابون با خدا 11 هیچ عقبه برو خدات رو شکر کن که پدرت حسابش با خدا صفر، صفر بود .
امیر آروم شده بود و با همون آرامشش گفت حالا خوشحالم چون خدا هیچوقت من رو تنها نگذاشت و بهم تو این قضیه خیلی صبر داد و الا یا باید سر بساط تریاک بودم یا کراک ولی فقط و فقط مشروب خوردم . بعد رو به سقف قهوه خونه که چوبی بود کرد و گفت خدایا خودت میدونی توبه کرده بودم ولی چه کنم که داغونم ...
خداوند شبان راستین من است. محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
بادا که خداوند مرا امیدوار به نامش نگه خواهد داد.
نمیخوام منفی بافی کنم چون واقعاً از منفی بافی بدم میاد . ولی اتفاقی که افتاده بود واقعاً تکونم داد چون خیلی غیر منتظره بود.
امیر فردی بذله گو و کاملاً بشاش بود . در عرض 10 دقیقه شاید اگه دروغ نگفته باشم 20 الی 30 بار آدم رو سر کار میگذاشت و من شخصاً یک بار حدود یک ساعت سر یک سؤال که ازش پرسیدم سر کار بودم.
امیر دیروز با دوستش داشتن میرفتن سمت پاتوق با یه پراید نوک مدادی که پراید امیر بود. ما داشتیم صحبت کنان راه میرفتیم که امیر سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و به شوخی گفت: آقا ببخشید گنده محلتون کیه؟ که وقتی دیدم امیره گفتم: میخوای شماره تلفنش رو بهت بدم، رفته مرخصی. کمی بذله گویی و خنده که امیر گفت: من دارم با دوستم میرم پاتق اگه میاید بپرید بالا بریم. که علی گفت تا پارک کنی ما رسیدیم و اونا از جلو رفتن.
وقتی راه افتاد سه چیز من رو به فکر فرو برد. اول پیراهن سیاه امیر و ریش بلندش دوم عکسی ترحیمی بود که پشت ماشین زده بود و سوم بوی الکلی بود که از دهن امیر میومد. قضیه اول و دوم کاملاً با سومی متناقض بود. همینطور رفتیم تا رسیدیم دم در پاتوق. امیر رو دیدیم که با دوستش تازه داره میره داخل ...
من و علی رفتیم و تو حجره ای که اونا نشسته بودن نشستیم و سلام و علیک و کمی خوش و بش که قلیون رو آوردن و شروع کردیم به قل قل کردن.
کمی گذشت و بعد علی توجهش به پیرهن سیاه امیر جلب شد که پرسید : خدا بد نده کسی از اقوام به رحمت خدا رفته؟ امیر گفت: بابام فوت شد. من بهت زده شدم و علی ساکت شد. بعد از چند لحظه سکوت که بینمون حاکم شد من گفتم باز ما رو داری سر کار میگذاری امیر بی خیال بابا راستش رو بگو . گفت: خیلی دوست داشتم اینم یه خالی بندی برای خنده باشه ولی افسوس که نیست . بغض گلوی جمع رو پر کرد و باز سکوت تا وقتی که امیر باز شروع کرد به بذله گویی که دو بار میخندید و یک بار ناراحت میشد و اخم میکرد .
کمی گذشت و وقتی دید از اینور درگذشت پدرش رو مطرح کرده و از اونور ما میدونیم که الکل مصرف کرده برگشت به ما گفت: پیش خودتون فکر نکنین این پسر چقدر بی غیرته از اونطرف باباش فوت کرده از این طرف هنوز کفن باباش تو گور خشک نشده مشروب خورده . به جون تو سعید از روی درد خوردم به خاطر فشار روحی و روانی که روی منه...
وقتی دیدم چنین ذهنیتی براش ایجاد شده و کاملاً از لحاظ روحی بهم ریخته ، گفتم: نه نه نه ، اصلاً به این فکر نکن که من حتی برای یه لحظه ام این به ذهنم خطور کنه که تو نسبت به خانوادت بی اهمیتی و یا بی خیال هستی. من درک میکنم . چرا چون، شب خوابیدی و صبح تو رو بیدار کردن و بهت گفتن بیا ببین بابا چرا بیدار نمیشه؟!!! و پدرت دیگه بیدار نشد. من درکت میکنم. من می فهمم به یک باره از یک چیز دل کندن یعنی چی. بعضی ها بیمار میشن و بعضی ها پیر و فرتوت و آروم آروم اطرافیانشون از اونا جدا میشن ولی به یکباره جدا شدن واقعاً صبر ایوب میخواد مخصوصاً وقتی تو بزرگ خانوادت هم باشی که آرامشت به خونه آرامش میده و بی صبریت و نا آرومیت آرامش رو از خونه میبره .
گفت: سعید من خدام رو شکر میکنم. چرا؟ چون خیلی بهم صبر داد. چون وقتی رفت نمیدونم چطوری همه کارام درست و سنجیده بود و همه چیز رو درست انجام میدادم . بغض امیر آروم آروم داشت میترکید و گفت: سعید وقتی واسه بابام نماز میت رو خوندن و تموم شد و وقتی میخواستن ببرنش (اینجا اشکهای امیر بدون حرکات اضافی در میومد و صدایی که اصلاً نمی لرزید) من گفتم : وایسید من حرف دارم. رفتم و کنار بابام وایستادم و رو به جمعیت گفتم : اینی که اینجا خوابیده پدر منه و من پسر بزرگشم . پدرم یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. حتی نتونست به مرگ فکر کنه . حالا من هستم هرکس دینی داره هرکس مسئله ای با پدر من داره که حلش نکرده بیاد یقه منو بگیره تا قرون آخر هر قرضی که باشه میدم ولی پدرم رو حلال کنید .
همگی ساکت نشسته بودیم و گه گاه به امیر میگفتیم عیبی نداره بی خیال شو ....
وقتی صحبتش تموم شد. گفتم ناراحت چی هستی پسر برو خداتو شکر کن که پدرت اونقدر مرد بوده که پسری مثل تو پرورش داده که اونقدر جربزه داشته باشه که بعد از خودش پای همه چیز زندگی وایسه. اون با خیال راحت رفته میدونی چرا؟ چون یکی مثل خودش بالای سر خانوادش داشته تا خونه رو جمع کنه تا نیازهای خونه رو برطرف کنه تا زندگی خواهر و برادراش رو سر و سامون بده . من که خودمو میگم ، بالاخره مرگ حقه، ولی زمانی که چنین پسری داشته باشم هر لحظه که مرگ بیاد میرم چون خیالم راحته . بهش گفتم اگه بچه تو مثل خودت بود و تو به سن پدرت بودی و مرگ به سراغت میومد ناراحت بودی ؟ گفت: نه . بهش گفتم: من و تو که حسابون با خدا 11 هیچ عقبه برو خدات رو شکر کن که پدرت حسابش با خدا صفر، صفر بود .
امیر آروم شده بود و با همون آرامشش گفت حالا خوشحالم چون خدا هیچوقت من رو تنها نگذاشت و بهم تو این قضیه خیلی صبر داد و الا یا باید سر بساط تریاک بودم یا کراک ولی فقط و فقط مشروب خوردم . بعد رو به سقف قهوه خونه که چوبی بود کرد و گفت خدایا خودت میدونی توبه کرده بودم ولی چه کنم که داغونم ...
خداوند شبان راستین من است. محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
بادا که خداوند مرا امیدوار به نامش نگه خواهد داد.
پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر