۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مغازه....های مغازه....های مغاااااااازه

اندر خم این دنیا مانده ایم که چونان ما را به خود پیچیده است...

امروز با رضا رفتیم بازار امامزاده حسن و سرسبیل...

رضا دیگه فشن نکرده بود. چون دفعه پیش که فشن بود هرجا میرفتیم یه جور دیگه نگامون میکردن و جواب درست درمون بهمون نمیدادن. منم همچین خیلی تلاش کردم تریپم شخصیتی باشه. دفعه پیش کم مونده بود خرخره صاحاب مجتمع تجاری عقیق رو گاز بگیرم ع.و.ضی درست حسابی جوابمون رو نمیداد...

امروز کلی پیاده روی کردیم و سر و کله هم دیگه زدیم و همدیگه رو محکوم کردیم و از هرجایی هم که میشد سراغ مغازه های درست و درمونم رو گرفتیم. ولی انگار خوشبختی دوباره بهمون رو کرده . بله مغازه درست درمون نبود که نبود...
یوسف گردن شیکسته نابودم که ما رو قال گذاشت.

بعد کلی گشت و گذار و آمار بازی و سر به سر مردم گذاشتن، آقا رضا احساس گرسنگیش بالا زد و چنان دنبال جوجه کباب میگشت که انگار دنبال شیر خشک برای بچه گرسنش میگرده . منم هی پسی خورش میکردم که رستوران نمیرم و غذای چرب نمیییییییییییییخورم چون احتمال داشت بعد صرف نهار بنده وسط خیابون چپ کنم و آقا رضا هر هر و کر کر بزنه زیر خنده...

بالاخره زور هوس رضا به مقاومت من چربید و رفتیم یه رستوران داخل آذربایجان پیدا کردیم و نشستیم. نامرد نکرد حداقل موقع سفارش غذا بگه که دوستمون برنج نمیخوره. منم که رو فاز نبودم و فقط به این فکر میکردم نکنه ...

خلاصه یارو دو پرس جوجه با مخلفات آورد و برنجم روش و من از حرصم ترجیح دادم لال مونی بگیرم تا با رضا به بحث بشینم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم و همش رو لنبوندم (جای همتون خالی چسبید ها)...

موقع خوردن غذا چشمم افتاد به میز سمت راستمون که یه ذوج (آخه جفتشونم حلقه دستشون بود.) در حال تموم کردن غذاشون بودن و بعد از چند دقیقه گارسون دوباره براشون دو پرس توپول آورد که چشمام چسبید به سقف. به خدا دختره از بس خورده بود حال بلند شدن نداشت. تا حالا همچین صحنه غم انگیزی ندیده بودم. یعنی میشه... شده بود دیگه...

وسط خوردن غذا چنان یه مسئله بزرگش کردم که عوض حرکت رضا رو دربیام و کلی بحث و جدل و یقه یقه بازی. خوشبختانه وضعیتی حاد تا به حال از بدن بنده گزارش نشده و فکر میکنم تمرین سنگین امروز باشگاه و نخوردن شام کار خودش رو کرده و از این حادثه جان سالم به در بردیم...

حالا رضا فردا دوباره میره سرسبیل و منم قراره برا یه بنده خدایی برم بازار سیستم جمع کنم .

تمام هست من، ای شبان بی کسان، این مغازه ما رو ردیف کن بریم بشینیم مثل بچه آدم کاسبی مونو بکنیم...

مگه تو نگفتی از تو حرکت از من برکت، بابا کفشامون پاره شد از بس دنبال مغازه گشتیم...

شنبه چهارم مهر ماه سال 1388

۳ نظر:

  1. هووووووووووورررررررررااااااااااا بالاخره تونستم کامنت بذارم..چه عجیب!!!!خب تا دیر نشده جوابات رو بدم..اولا اینکه خوب آی کی یو وقتی نوشتم 61 حساب کن ببین چقدر میشه؟؟اما روزگار پیرم کرده مادر..دوما نمی دونستم واقعا در مورد انسولین داری جدی میگی ببخشید واقعا .بیشتر مواظب خودت باش .دیگه عرضم به حضورتون که در مورد آلستارهم که قبلا نظرم رو گفتم. منم اینقدر دوست داااااارم با همون کتونی بزنم تو دهن کسی که برمیگرده تو خیابون یه چیزی به ادم میگه!!
    دیگه اینکه امیدوارم تلاشهاتون به ثمر برسه و هر چه زودتر یه کار و کاسبی توپ راه بندازین ..منتظر معجزه از هیچ پدری هم نباش نه اینوری نه اونوری..فقط خودتی که میتونی برای خودت معجزه کنی..باو کن مادر جان..بسه دیگه خیلی حرف زدم.
    راستی منظورت از بلا سرم بیاری چی بود ؟هاااااااان؟ یالا بگو ببینم!!!عصبانیم کردیاااااا!!

    پاسخحذف
  2. راستی اوووووول!!!!!

    پاسخحذف
  3. مثل اینکه دوباره میشه کامنت گذاشت...خب بذار جوابات رو یکی یکی بدم .....اولا طبیب رویاهام نیست و عزیز رویاهامه...اسمم هم همونه که نوشتم اما خودم چون خاتون رو خیلی دوست دارم این اسم رو انتخاب کردم.سوما بابا خوب حالا مگه دوتا گوشی چیه ..برا روشن شدنت میگم که یکیش nokia 6111و اون یکی هم نوکیا کلاسیک3500 چهارم اینکه من آلستارم سفید نیست قرمزه..دیگه یادم نمیاد چیا گفته بودی اگه یادم اومد تو همون وبلاگ خودم جواب میدم دیگه...راستی می خوام برم یه آلستار دیگه بخرم دلت آب...اووووووووووووووممممممممم.

    پاسخحذف