۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

اولین برگ پائیزی

زندگی، بودن، بالا، پائین، گذشتن، رفتن و تنها خاطرات است که می ماند.
صدایی آرام آرام نجوا میکند: بمان و زندگی کن ، سعی کن زندگی کنی نه این که زنده بمانی.
و من در سکوت خویش می اندیشم که چگونه میشود به چیزی دل بست که هر آن باید منتظر از دست دادنش باشی.
یکسال به یک آن گذشت، به یک چشم بر هم زدن و زندگی باز روی خشم گین خویش را توام با تمام مصائب نشان داد.
دیروز اولین برگ زرد پاییز را دیدم که چگونه روی دست باد می رقصید و تن زرد و بی جان خویش را برای تبدیل شدن به خاک به زمین می رساند.
در دلم زنجیرها باز بر هم فشرده شدند و نگاهم در نگاه برگ گره خورد. با خود گفتم آغاز مبارک باد. آری آغاز نوشتن بود.
امروز که چرخه یکسال گذشته را مرور میکنم، این یکسال با خود به اندازه 10 سال فراز و نشیب داشت و فکر نمیکنم دیگر حتی رمق فکر کردن به آن هم داشته باشم. تصور می کنم این یک سال را جزو سالهای در حال اغما و کما به حساب بیاورم و دیگر هیچ وقت به سراغ خاطراتش نروم.
تنها جهت ثبت در دفتر خاطراتم نظری اجمالی و خلاصه وار به آن می اندازم .
1. تنهایی و تنهایی
2. پس از تحمل مصائب بسیار کسب و کار جدید به راه افتاد.
3. پدر پس از یک سال تحمل رنج بیماری سرطان در مورخ 21/4/89 رخت از دنیای فانی بر بست.
4. همه جز خداوند بر علیه من شدند تا نتوانم از پس مشکلات برآیم ولی خداوند همیشه و در همه لحظه با من بود و تا ظفرمندی همراهیم مینمود.
شیرازه زندگیم بر لبه تیغ گذاشته شده و هر آن ممکن است بلغزد و از هم بپاشد.
زندگی را با شکرگذاری و طلب یاری از خداوند میگذرانم و مسائل زندگی را یکی پس از دیگری و آرام آرام حل میکنم و خوشحالم که هم اکنون بسیاری از مسائل زندگیم حل شده و تنها چند مسئله وجود دارد که با گذر زمان قابل حل است.
باشد که خداوند قلمم را قوت بخشد تا دوباره از نوشتن لذت ببرم و ثنای زندگی خویش گویم و از هم نشینی دوستانم سرخوش و سرمست باشم.