اصولاً مشتری مدارم و دوست دارم به هر سازی که این مشتری های اغلب محترم میزنن برقصم ولی بعضی اوغات یه کمی شیطنت هم میکنم که همچین شغلم برام دوست داشتنی تر بشه...
امروز یه خانم بسیار سانتال مانتال و سوسول با شوهر گرامیشون تشریف آوردن برا خرید...
خانم (در ابتدا تنها): آقا ببخشید این کتتون قیمتش چنده...
فروشنده(خوشبخت): گرونه خانم!!!
خانم: ببخشید؟؟؟؟
فروشنده: منظورم اینه که این پارت کاریمون برامون گرون افتاده و قیمتش دویست و هشتاده و اگه منظورتون کتهای پارت قبلیه تموم شده...
(شریک عزیزتر از جان رو به قفسه در حال ریسه رفتنه)
خانم: نه من قبلاً قیمت نکردم اولین بارمه...
فروشنده: خوب چرا جلوی در، بفرمائید داخل تا کت رو ارائه بدم خدمتتون...
خانم: نه ممنون داخل ویترین قشنگ به نظرم رسید خواستم قیمت کنم...
فروشنده: نترسید کته(کت هستش) چیزی نیست...
خانم: جاااااان؟؟؟
فروشنده: منظورم اینه که حالا که تا اینجا اومدید جنس و تن خور کار رو هم ببینید، بد نیست...
خانم: فرشید جان یه لحظه بیا...
فروشنده: جاااااااااان؟؟؟ با منید؟؟؟
خانم: نه مگه اسم شما هم فرشیده؟؟
فروشنده: بله من فرشیدم اینم داداشم احمد علی (شریک عزیزتر از جان قیافه جدی به خودش میگیره و بسیار متمدنانه و میگه : خوشبختم )
یه قول بیابونی از در میاد توو که صدای خس خس نفساش پاهای آدمو سست میکنه با کلی سیبیل و خط و خوط و لوازم مورد نیاز برای غم سور کردن رفیق و نا رفیق...
فروشنده (با صدایی لرزان) : کت رو برای داداشی میخواستید...
خانم (با اعتماد بنفسی دو صد چندان): داداشم نیست شوهرمه...
شریک عزیزتر از جان لبخند ملیحی روی لبانش خشک شده و هیچ گونه حرکت اضافی نمیکنه...
فروشنده(یک آب دهن قورت میده): خوب داداش ماست و شوهر شما...
خانم: نه من فکر کردم منظورتون اینه که شبیه داداش منه...
فروشنده (بریده بریده): نه اینطور نیست ولی اگه کت رو به تن ایشون میخوایید باید بگم متاسفانه کوچیک میشه...
چهره مرد بر افروخته میشه و رنگ از رخسار جفتمونم میپره و هر لحظه به این فکر میکنیم که اگر اقدام به زدن کنه کجا یا کدوم طرف میتونه امن تر باشه؟؟؟ و یا تخمین میزنیم اگر با سرعت بخواییم به سمت چوب دستیه پشت گاو صندوق خیز ورداریم چندتا مشت میخوریم؟؟؟ آیا میرسیم یا نصفه راه جان به جان آفرین تسلیم میکنیم؟؟
شوهر خانم(با صدایی مهیب و بلند): من که گفتم این کت سوسولیا به من نمیخوره بیا بریم...
خانم: خیلی ممنون آقا مثل اینکه خوشش نیومد...
فروشنده(ایستاده و در سکوت خفه شده):....
این داستانها ادامه دارد....
جمعه سوم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت 1:16 بعد از نیمه شب
امروز یه خانم بسیار سانتال مانتال و سوسول با شوهر گرامیشون تشریف آوردن برا خرید...
خانم (در ابتدا تنها): آقا ببخشید این کتتون قیمتش چنده...
فروشنده(خوشبخت): گرونه خانم!!!
خانم: ببخشید؟؟؟؟
فروشنده: منظورم اینه که این پارت کاریمون برامون گرون افتاده و قیمتش دویست و هشتاده و اگه منظورتون کتهای پارت قبلیه تموم شده...
(شریک عزیزتر از جان رو به قفسه در حال ریسه رفتنه)
خانم: نه من قبلاً قیمت نکردم اولین بارمه...
فروشنده: خوب چرا جلوی در، بفرمائید داخل تا کت رو ارائه بدم خدمتتون...
خانم: نه ممنون داخل ویترین قشنگ به نظرم رسید خواستم قیمت کنم...
فروشنده: نترسید کته(کت هستش) چیزی نیست...
خانم: جاااااان؟؟؟
فروشنده: منظورم اینه که حالا که تا اینجا اومدید جنس و تن خور کار رو هم ببینید، بد نیست...
خانم: فرشید جان یه لحظه بیا...
فروشنده: جاااااااااان؟؟؟ با منید؟؟؟
خانم: نه مگه اسم شما هم فرشیده؟؟
فروشنده: بله من فرشیدم اینم داداشم احمد علی (شریک عزیزتر از جان قیافه جدی به خودش میگیره و بسیار متمدنانه و میگه : خوشبختم )
یه قول بیابونی از در میاد توو که صدای خس خس نفساش پاهای آدمو سست میکنه با کلی سیبیل و خط و خوط و لوازم مورد نیاز برای غم سور کردن رفیق و نا رفیق...
فروشنده (با صدایی لرزان) : کت رو برای داداشی میخواستید...
خانم (با اعتماد بنفسی دو صد چندان): داداشم نیست شوهرمه...
شریک عزیزتر از جان لبخند ملیحی روی لبانش خشک شده و هیچ گونه حرکت اضافی نمیکنه...
فروشنده(یک آب دهن قورت میده): خوب داداش ماست و شوهر شما...
خانم: نه من فکر کردم منظورتون اینه که شبیه داداش منه...
فروشنده (بریده بریده): نه اینطور نیست ولی اگه کت رو به تن ایشون میخوایید باید بگم متاسفانه کوچیک میشه...
چهره مرد بر افروخته میشه و رنگ از رخسار جفتمونم میپره و هر لحظه به این فکر میکنیم که اگر اقدام به زدن کنه کجا یا کدوم طرف میتونه امن تر باشه؟؟؟ و یا تخمین میزنیم اگر با سرعت بخواییم به سمت چوب دستیه پشت گاو صندوق خیز ورداریم چندتا مشت میخوریم؟؟؟ آیا میرسیم یا نصفه راه جان به جان آفرین تسلیم میکنیم؟؟
شوهر خانم(با صدایی مهیب و بلند): من که گفتم این کت سوسولیا به من نمیخوره بیا بریم...
خانم: خیلی ممنون آقا مثل اینکه خوشش نیومد...
فروشنده(ایستاده و در سکوت خفه شده):....
این داستانها ادامه دارد....
جمعه سوم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت 1:16 بعد از نیمه شب