سلام دوست من
قبل از هر عملی در جهت رسیدن به آرزوها و اهداف ، باید مسئله ای رو برای خودت حل کنی ، اونم اینه که تو چه چیزی رو خوشبختی میدونی و اگر در زندگیت به اون برسی، برای خودت خوشبخت محسوب میشی... توجه کن من گفتم برای خودت... چون خوشبختی و سعادت از نظر هر کس بسته به ایدئولوژی شخص ، متفاوته...
من تنها یک هدف رو مبنای زندگیم قرار دادم و اونم اینه که: اگر در هر لحظه از زندگیم فرشته مرگ بیاد سراغم و بهم بگه وقت تو در این دنیا تموم شده...
سعید.الف در اون لحظه از زندگیش وقتی سر برمی گردونه تا ببینه آماده است یا نه؛ باید طوری در زندگیش تلاش کرده باشه که در تمام شرایطی که چه خودش برای خودش درست کرده باشه و چه شبانش براش این موقعیت ها رو تدارک دیده باشه و چه دست تقدیر (که من هیچ اعتقادی به اون ندارم) براش تعیین کرده باشه. از نظر خودش سربلند بیرون اومده باشه و همیشه در تمام این شرایط تنها به سازندگی فکر کرده باشه و نه به بد بختی و ویرانی . به قول خودم تنها آدمهایی واقعاً میمیرند که بیهوده مرده باشن و بی اینکه طرح الهی خودشون رو بشناسند مرده باشند...
تو میگی مثلاً اگه خدایی ناکرده زلزله بیاد و شهر ویرون بشه من باید چه جوری به خودم بقبولونم که خوشبختم. یا مثل مردم بی کس غذه که ناخواسته وارد جنگ شدند به خودم بقبولونم که نه.... من خوشبختم و شرایط رو فقط من میتونم بسازم و غیر از من چه کسی میتونه شرایط رو برای من بسازه؟؟؟!!!!!!!!!!!!
باید بگم ذهن تو خیلی خیلی با منفیات سر و کار داره .... میدونی چرا؟؟؟؟ چون تو حتی پا رو از قبول به اصطلاح واقعیات بد بختی های روزمره هم فراتر گذاشتی و به رویاهایی فکر میکنی که تماماً فرضیات منفی هستند و این نشانگر عمق افکار منفی توست... راه علاج این مسئله اینه که سعی کن از عمق ذهنت شروع کنی و قالبهای ذهنیت رو بشکونی و برعکس چیزایی عمل کنی که باید عمل کنی تا از ریشه افکارت رو عوض کنی و دست به یک پاکسازی بزرگ بزنی و قالبهای ذهنیت رو در خلوتهات پیدا کن و دونه دونشون رو بشکون و قالبهای جدید رو جایگزین کن...
میخوام به فرضیاتت هم جواب بدم...
اولین فرض، این بود که مثلاً شهر ما زلزله بیاد، سعید.الف چیکار باید بکنه:
اول اینکه وقتی من از زلزله میترسم باید خونم رو بتون آرمه بسازم و اگر امکانات لازم برای ساخت این جور خونه ندارم باید راههای فرار از این قضیه رو یادبگیرم تا بتونم در کمترین زمان بهترین عکس العمل رو داشته باشم.
فرض بر این است که خانه ما بتون آرمه نیست و مهمان هم داریم و همگی شب را خانه ما خوابیده اند و ما در طبقه دوم یک ساختمان کلنگی زندگی میکنیم :
ساعت 3.35 بامداد است که زلزله آغاز میشود. اگر من با ذهنیت منفی قبلی در چنین موقعیتی گیر کنم ابتدا وقتی زمین لرزه آغاز میشود و لرزش زمین و جیغ و داد اهل خانه بلند میشود و من از خواب ناز با هراس و وحشت بیدار میشوم. تمام ذهنم قفل میشود و دست و پایم از شدت ترس بی حس میشوند و حتی در نظر خود شاید یک ثانیه هم فرصت فرار نداشته باشم در حالی که در بدترین زمین لرزه ها شما 7 تا 10 ثانیه فرصت دارید(در بدترین زمین لرزه ها که دنیا به خود دیده است.) خوب من این ده ثانیه را سکوت میکنم تا همه ما به انضمام خودم بمیریم و دیگران را سوگوار کنیم و خودمان را مدفون...
حال عکس العمل دوم را به تصویر میکشم که تمام اشخاص در این واقعه خیالی هستند و ساخته ذهن نویسنده است.
ساعت 3.35 بامداد است که زمین لرزه آغاز میشود. من دارای ذهنیتی مثبت هستم و قبلاً با توجه به ترسی که از این واقعه داشته ام آگاهی های خود را بالا برده ام و همانطور که میدانی تنها نا آگاهی است که باعث ترس میشود و بر طبق این اصل خود را آماده کرده ام.
زمین میلرزد و من همراه با جیغ و داد زنان و مردان بیدار میشوم. اولویت اول رساندن زنان و کودکان به بین چارچوب دربهای اتاق یا گوشه های اتاق و یا کنار ستونها و زیر صندلی یا میز است و همزمان فریاد کشیدن برای آگاهی مردان از اینکه باید به زیر چهار چوب دربهای اتاق یا گوشه های اتاق و یا کنار ستونها و زیر صندلی یا میز بروند.
مادر را که پسر هشت ماهه خاله را به بغل گرفته به سمت نزدیکترین چارچوب هل میدهم و همزمان گردن بچه خواهر را میگیرم و با دست دیگر خاله را بطرف همان درب هل میدهم و از موهای پسر خاله میگیرم و همزمان با کشیدن گردن بچه خواهر هر دو آنها را به سمت نزدیکترین چارچوب پرت میکنم و خواهر را که از ترس به زمین چسبیده با تمام قوا بلند میکنم و به سمت گوشه ای از خانه پرت میکنم و در تمام این لحظات به فریاد راهنمایی خودم ادامه میدهم که مردان نیز یا به گوشه ای بروند و یا به ستونی بچسبند و یا به چارچوبی خود را برسانند و در آخر خود را به نزدیکترین ستون میرسانم در حالی که سقف خانه به پائین میرود و زیر پایم خالی میشود دستم به دست گیره درب میرسد و همه چیز سیاه میشود.
وقتی به هوش می آیم تقریباً هوا قرمز رنگ شده است و هنگام طلوع است. سرم شکسته و دست چپم از حالت عادی خارج شده و پایم از مچ به پایین زیر آوار است.
حال زمان دوم تلاش امیدوارانه است. ابتدا پایم را پس از تلاش بیرون میکشم و به خانه نگاه میکنم که خانه به دونیم تقسیم شده و نصف بیشتر سمت راستش ریخته است و دقیقاً جایی ریخته است که مادر و خاله و فرزند هشت ماهه اش در آنجا بودند. پدر با حالتی قوس دار زیر آوار است و من کمی به سمت او میروم که ناله های اورا میشنوم و با خود میگویم او نیرومند است باید ابتدا دیگران را نجات دهم. صدای جیغ خواهر از گوشه سمت چپ خانه بلند می شود و من فریاد میزنم که پائین بپرد . تا پس لرزه ای ما را در نگرفته و تمام خانه ویران نشده به نجات افراد بپردازد که او امتنا می ورزد که در حین جنجالمان ناله فرزندش را میشنود و به پائین می پرد. در حالی که به کند و کاو بچه ها مشغولیم صورت آنها از میان سنگها معلوم مشود که هر دو آنها را بیرون میکشیم آوار بر سرشان نریخته و تنها پای راست پسر خاله حالت عادی ندارد که هر دوی آنها را به وسط خیابان میبریم و سپس ناله پدر به گوش میرسد که خواهر به سمت او رهسپار میشود و من به طرف محلی میروم که محل حدودی مادر و خاله و فرزندش است. ناگهان روسری مادر از میان چارچوب وارفته درب معلوم میشود فریاد میکشم که خواهر هم به کمک بیاید و خواهرم بدن تقریباً بیرون آمده پدرم را رها میکند و به کمک می آید و قسمت سر آنها را بیرون میکشیم که بتوانند اول بهتر نفس بکشند و سپس سر کودک در میان آغوش مادرش نمایان میشود که او را بیرون میکشیم و او که از نفس افتاده را آرام نفس میدهیم و چند ضربه به روی قلبش که ناله ای ریز میکند و بیهوش میشود ولی قلبش کار میکند و نفس میکشد و سپس او را خواهرم به کنار بچه ها میبرد. شروع به درآوردن مادرم و خاله از میان آوار میکنیم. در حالی که تمام قسمت پاهای مادر و بدن خاله حالت عادی ندارند. آنها را از زیر آوار بیرون میکشیم. آرام آنها را به طرف وسط خیابان میبریم و در کنار بقیه میخوابانیم. پدرم را میبینم که خود را بیرون کشیده و به سمت ما خیز بر میدارد. به دنبال شوهر خاله میرویم که بی حال می افتم و اشک آلود فریاد میکشم و بعد باز به خود می آیم و جای او را به خاطر می آورم که پس لرزه ای ما را در میگیرد و خانه ویران میشود.
پس از اینکه به هوش می آیم در داخل چادری برزنتی هستم که شلنگی بیرنگ به دستم وصل است و همه ناله میکنند و در همان لحظه مرا به بیرون میبرند و داخل یک آمبولانس میگزارند و به سمت یک هواپیما هدایت میکنند که من دوباره بی هوش میشوم. وقتی که چشمانم را می گشایم در داخل بیمارستانی هستم که خواهرم را بر سر بالینم میبینم که او میگوید پدر فقط دو دنده اش شکسته بود و مچ پایش در رفته بود و مادر استخوان پایش خورد شده بود که پلاتین بستند و کتفش نیز ترک خورده بود که گچ گرفتند بچه ها هر سه سالمند و فقط دست و پایشان کمی ترک خوردگی و شکستگی داشت که گچ گرفتند. خاله یکی از کلیه هایش را از دست داد و چند جا از پایش و دنده هایش نیز شکسته بودند که او و بقیه را نیز در همین بیمارستان جای داده اند. پرسیدم شوهر خاله چه؟ که سکوت ما را فرا گرفت...
من در آن لحظه تنها و تنها باید بر این بیندیشم که حال باید شاهد مرگ تمام عزیزانم می بودم نه یکی یا دوتا... این نهایت چیزی است که شاید اتفاق بیفتد . پس از بهبود نیز همگی بازگشته و به آبادانی می اندیشیم.
خوب که چه؟ شده است دیگر. حال خود را بکشیم!!!! و یا در غم عزیزان خود تا آخر عمر چله نشین شویم!!!! هر کسی روزی خواهد رفت مهم این است که با خاطری آسوده و روانی پاک برود... شاید آنروز اولین نفر من باشم که میروم و یا شاید کس دیگری از عزیزانم. و من باید از همین حالا غم آن زمان را بخورم و در فرضیات منفی خود غرق شوم. در این صورت زندگی حال حاضر من...... که نه زلزله ای در آن اتفاق افتاده و نه مرگی در آن است و نه بیماری در میان خانواده من است.... جایگاهش در ذهن من کجاست؟؟؟؟؟
در مورد جنگ غزه هم...باید بگویم مردم فلسطین میتوانند بین مرگ شرافتمندانه (مانند هشت سال دفاع جانانه ایرانیان در مقابل تمام دنیا) و یا مرگ در ذلت و خواری و در کنج اتاق خانه را انتخاب کنند. همیشه انتخاب با ماست ولی نباید فراموش کنیم که ما شاید سازنده راستین برخی از وقایع نباشیم ولی بهترین بهره بردار آن که میتوانیم باشیم.
اگر به مرگ بیندیشی میفهمی که از هر چیزی به انسان نزدیکتر است. پس من اگر بخواهم تمام افکار خود را به نیستی مرگ معطوف کنم که باید همین حالا بار سفر را ببندم و منتظر بنشینم و هیچ کاری برای زندگیم نکنم و اگر رهایش کنم نیز پیش ساخته ای برای آخرت نخواهم داشت. پس بهتر این است که همیشه طوری زندگی کنیم که انگار ساعتی بعد در این دنیا نخواهیم بود و طوری به زیبایی های دنیا نگاه کنیم که انگار یک ساعت دیگر آنها را نخواهیم دید و طوری به انسانها محبت کنیم که انگار ساعتی دیگر در میانشان نیستیم.
شبان من زینت کلبه دل من است. پس هیچگاه زیبایی قلب خود را از دست نمیدهم.
قلب من ، موطن خداوند من است. پس هیچگاه گمراه نخواهم شد.
خداوند شبان من است محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
شنبه بیست و هشتم دی 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر