۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

میگم و میگم... خوبشم میگم

بابت همه چی... معذرت...معذرت...معذرت

این چند روزه دو روزش رو که خودم نیومدم...بعد که اومدم بیام و یه سری بزنم، به یک ربع نکشید پاور سیستمم سوخت... بس که خوشبختم بنده...

و اما دیروز....

دیروز صبح کله صحر با جیغهای ممتد مامان بیدار شدم که برم سنگک تازه بگیرم برا صبحونه...

توو راه همش به این فکر میکردم که برم یه پاور بخرم... این سیستم درب و داغون رو راه بندازم...

خلاصه تا رسیدم خونه و صبحونه رو مشدی زدم... آماده شدم و راه افتادم که برم مرکز کامپیوتر ایران یه پاور از این دوستمون بگیریم...

از میدون راه آهن که سوار ماشین شدم هی از داخل، بیرون رو نگاه میکردم و با خودم میگفتم این نیروهای انتظامی هم چه حضور فعالی دارن هاااااااااااا...نکنه مانوری...چیزی باشه... وقتی به منیریه رسیدم دیدم چند ده تا موتوری با قیافه های اجق وجق و ریشای بلند و لباسها و صورتهای مشکی و سبزه همینجور دارن ویراژ میدن و توو خیابون میرن... با خودم گفتم حتماً اینا هم نقش ارازل و اوباش رو بازی میکنن و قراره این پلیسای دور خیابون با یه حرکت ضربتی و سریع جمعشون کنن...الانم حتماً دارن تمرین میکنن...

از اولش هم که سوار اتوبوس شدم... چندتا پیر مرد و جوون همینجور داشتن حرف از سیاست میزدن و منم خوراک... افتاده بودم به جون یکی از این پیر مردا هی میگفتم...تقصیر توئه که الان وضع اینجوریه و اگه نسل شما انقلاب نمیکردن و فلان و بیسار و بهمن و... خلاصه کلی مخ یارو رو پیچوندم... همچین چهره متشخصی داشت و منم سعی میکردم باهاش هر چقدر میتونم متین صحبت کنم... وسط حرفش که مثلاً از اقتصاد کلان مملکتی صحبت میکرد من در تصدیق حرفش میگفتم که آره بابا اون موقع کره میدادن اینقدر الان کره ها همه آب رفته و شده اندازه بند انگشت... اون بنده خدا هم شاکی میشد و میگفت آخه پسر من چه ربطی به کره داره... یه جوونم نشسته بود اونور و داشت تمام سعی خودش رو میکرد تا یه مرد میانسال رو متقاعد کنه که پیشرفت تلفن هندلی به موبایل، ربطی به پیشرفت مملکت نداره که... آقا میخندیدم هااااااااااااااا... این پیر مرده پیاده شدنی بهم گفت سعی کن یکم توو زندگیت کتاب بخونی تا حیف نشی!!! آی میخندیدم...مطمئنم بنده خدا حتی دلش سوخت که چقدر من نفهمم و کوچک اندیش...

خلاصه رسیدیم به تقاطع طالقانی که پر از پلیس ضد شورش بود و خیابونهای اطرافم همینطور... داشتم میرفتم به سمت پاساژ که یه دفعه دیدم اون موتوریا شروع کردن به حرکت دسته جمعی و تیر اندازی هوایی... دقیقاً شبیه آپاچیا...با خودم گفتم آخ جون مانور شروع شد... چه ه ه ه ه ه ه ه ه شووووووووووووووود...

ولی هر چی منتظر موندم دیدم اصلاً این پلیسا کاری با این ارازل و اوباش ندارن... بعد یه گاز اشک آور زدن میزون توو پاساژ که هیجان بالا گرفت... اونقدر باحال بود که نگووووو... بعد پاساژ رو بستن و من دست از پا درازتر منتظر موندم مانور تموم بشه و برم پاور بخرم... دیدم نه بابا ملتم اون ور خیابون دارن شعار میدن که مرگ بر فلانی...ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم و از این جور شعارهای بودار دیگه...بعدشم دیدم کل کاسبا کرکره مغازه هاشونو یه دفعه کشیدن پائین... همه چیز یه دفعه بهم ریخت... بعد یه پیر مرده داشت با عصا از بغل من رد میشد برگشت گفتش: روز دانشجو رم به گند کشیدن فلان فلان شده هاااااا... من تازه فهمیدم چه خبره... امروز روز دانشجوه و شورش شده...

منو میگی همچین پرچم شده بودم که انگار صاعقه بهم زده... خنده هام به اضطراب و استرس و ترس تبدیل شده بود... حالا توو این گیر و دار کجا رسیدم من؟؟؟؟ نم نم داشتم پیاده میومدم به سمت تقاطع انقلاب با ولیعصر که وسط در گیری بود... از پشتم هم داشتن معترضین عزیز میومدن...

نم نم داشتم به تقاطع نزدیک میشدم...بغل دست من دو تا جوون هم تریپای خودم راه میرفتن و دو قدم جلوتر دو تا دختر خانم که یکیشون داشت با موبایل حرف میزد... به تقاطع نرسیده، دم کیوسک بغالی و همه چی فروشی یه دفعه ده پونزده نفر آدم با صورتهای سفید مثل گچ و با ترس و استرس به صورت دو همگانی از سر نبش در اومدن و شروع کردن به دوییدن به طرف ما ... توو راسته همه جا خوردن... همینجوری که می دوییدن ، با سرعت تمام از روی دو تا دخترا رد شدن و داشتن به من میرسیدن که خودم رو سریع کشیدم دم کیوسک همه چی فروشی و اینا رد شدن... یه نگاه انداختم دیدم دخترا کاملاً له شدن و چسبیدن کف زمین و رد پای کفش یکی از دونده ها روو صورت یکیشون جا مونده بود... تا اومدم برم به طرف اینا یه دفعه مامورا هم از سر نبش ریختن بیرون... من نفهمیدم کی شروع کردم به دوییدن که یه صد متر بالاتر یکی بهم تنه زد و افتادم روو زمین... دیدم ریختن با باتوم که دستامو گرفتم روو سرم و خودمو جمع کردم... نامردی نکردن تا رسیدن سه چهار تایی باتوم به بنده خوروندن که یه دفعه دیدم دیگه کسی منو نمیزنه... یه نگاه انداختم دیدم ملت از اونور خیابون دارن میان طرف من... یه سکته ناقص زدم... گفتم حالا باید از اینا هم کتک بخورم... دیدم نه بابا یکی دستمو گرفت... یکی بلندم کرد، یکی دود سیگار فوت میکردم توو صورتم... منم خر کییییییف... قاطی اینا شدم تا سر خیابون همینجوری فوحش خواهر مادر میدادن به اینایی که منو زدن... عجب انسانهایی شریفی بودن... هم بنده رو نجات دادن هم به جای بنده فوحش خوار مادر میدادن و هر از چند گاهی یه کارت ویزیت به من میدادن و ازم دلجویی میکردن...

آروم آروم به سر میدون که رسیدیم... من جمعیتو پیچوندم و سوار یکی از اتوبوسا شدم... یک موش شده بودم لای ملت... خودمو هی قایم میکردم... تا رسیدیم به منزل... خدا نصیب نکنه... این خلافکارا چی میکشن... اینا که با قشر تحصیل کرده و فهمیده این مملکت با باتوم و گاز اشک آور برخورد میکنن، وای به حال قشر خلاف کار... البته بنده هم شنیدم و هم دیدم که برادرهای نیروی انتظامی در مقابل قشر خلاف کار در قبال گرفتن مبلغی شیرنی ، ملایمت به خرج میدن و برادران بسیار زحمت کش و محترمی هستن اینهااا... خدا برا بابا ننشون حفظشون کنه...

خدا به خیر کنه عاقبت جوونای این مملکت رو که همانا عاقبتشون سیاه هست و سیاه تر هم میشه...

آقا دو تا سوال؟؟؟

من میخوام از اون آقا پلیس هایی که منو زدن بپرسم که چقدر حقوق میگیرن که هم وطنانشونو بزنن و آیا اونقدر مکفی هست که بنده هم یه پارتی جور کنم بیام در معیت ایشان به هم وطنانم خدمت کنم... البته بدون در نظر گرفتن زیر میزی و شیرنی آزادی بچه ها هاااا؟

سوال دوم این که، منی که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز و فقط رفته بودم پاور بخرم و دست آخر باتوم خوردم،اون دنیا چه جوری باید باهاشون حساب کنم؟؟؟

ممنون میشم اگه آقا پلیسی در جمع هست حتماً به بنده پاسخ بدن که خراب مرام و معرفت همه آقا پلیسا نیز هستیم...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

خوشبخت و خانم بچه هاااااا

امروز داشتم توو نت اسم خوشبخت رو سرچ میکردم که این عکس رو پیدا کردم...بالاش نوشته بود یک خانواده خوشبخت... خیلی باحال بود حیفم اومد نذارمش...گلابی این شد دو تا پست...شرمنده...نمیخواستم زیاد بشه ولی شد دیگه چیکار کنم!!!!؟؟؟؟





از پست جدید معذوریم....


از ترس دمپایی خاله هستی و غرغرهای گلابی مجبورم در ادامه همین پست آپ کنم....


خووووووووووووووووووووووووووووووووووووب...


اسم این پست هسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست...

........................................شبنم ثریا.................................

این خواننده تاجیک که در ادامه لینک بیوگرافیش رو قرار میدم... سفیر صلح یونسکو می باشد...




دیشب برنامه کوک از شبکه ب/ی ب/ی س/ی رو نگاه میکردم...خیلی ازاجرا و آهنگش خوشم اومد...این بود که ضبطش کردم و از برنامه ضبط شده چندتا عکس درست کردم و یکی از آهنگاش رو هم که بیشتر به دلم نشست رو بیرون کشیدم که در ادامه به سمع و نظر خوانندگان عزیز میرسه...


روی عکس کلیک کنید تا ادامه عکسهای ساخته شده توسط این جانب به نمایش در بیاد...



این هم یکی از آهنگهایی که دیشب اجرا کرد...من دقیقاً از همونجا گرفتمش....


.
.
.
در ادامه یک آهنگ داریم با نام خاله از گروه تی ام که امیدوارم خوشتون بیاد...البته خاله هستی تو حتماً باید این آهنگو گوش بدی...
.
.
.


۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سازه بی معمار

جیغ ممتدی باز

دلنواز و گوش ناز

بیدار کند مشدی بی سامان را

که پاشو صبح شده باز

مشدی قنبر ای وای تو که خوابیدی باز

دل مشدی قنبر

همیشه خون بوده از جیغ گل عنبر

ولی باید که بیدار شد از خواب

جیغ اول هشدار گل عنبر

جیغ دوم لگد و مشت، آماده لبه در

جیغ سوم بی صداست

همه درد و لگد و مشت و سر و کله و خون و جگر سوختهء مشدی ماست

مشدی قنبر همیشه

جیغ دوم که میشه

می پره زود از خواب

میشه آماده برا جامعهء گرگ معاب

نون و آبِ مشدی

الکی نیست

باید دربیاد با هزار جور کلک و زشتی و پلشتی

اگه امشب با نون و انگور و ریحون و کمی ماست

به در خونه نیاد

بچه ها تا خود صبح

باید از گشنگی هاشون واسه هم قصه بگن...

ادامه دارد...شاید...

(س.الف ملقب به خوشبخت)

ادامه این قطعه ادبی توسط (خاتون خاموش) ادامه داده شده که درادامه نگاشته خواهد شد

مشدی قنبر که میاد..

بچه ها خوابیدن...

دل مشدی قنج میره بچه ها رو صدا کنه..

روشونو ببوسه و گره اخماشون و وا کنه...

اما چه کنه مشدی ما؟

شرمنده است..

نون خشکیده و ماست...

ریحون و چیکار کنم..

اون یکی انگور می خواست..

انگور رو چیکار کنم؟؟

دل مشدی میگیره..

قامتش بگی نگی کمی فرسوده شده..

کفشاش رو میگیره دستش ..

نوک پا یواش یواش ..

یه نگاه به گل عنبر میکنه..

طفلکی چه پیر شده..

چه زمینگیر شده..

گلی خانم یادته..

کنار چشمه بودی..

شاد و شنگول و جوون..

مست اون چشات شدم..

سر هفته نکشید..

دیدی خاطرخوات شدم...

اومدم پیش آقات...

گفتمش غلامتون..

قول میدم براش بسازم قصر شاه پریون..

گلی خر وپف می کرد..

مشدی رفت دراز کشید ..

چشاش و روهم گذاشت..

گفت به خودش ..

امیدت به اوس کریمِ.

فردا که شد روزِ ِ نو..

روزی ِ....

مشدی و خواب بردش ..

گلی از خواب پرید...


پنجشنبه پنجم آذر ماه سال 1388

.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

خدایا شکرت

خدااااااااااااااااااااااااااااایا شکرت...

این پست در تاریخ یکشنبه 24/8/88 نگاشته شده است... و برای این نوشته شد که امید به رحمت خدا را بیش از هر چیز به رخ بکشد...خداوندا امید به درگاه تو تنها چیزی است که در دنیا ارزشمند است...

خداوند دوباره به ندای بنده حقیری مثل من گوش داد و پدرم رو بهم برگردوند...
خدایا قول میدم یادم نره چه قول هایی بهت دادم...خداوندا ازت ممنونم که هیچ وقت من رو نا امید نمیکنی...خداوندا تو را شکر گذارم که به ندای بنده حقیری مثل من گوش دادی...خدایا شکرت...
از همه دوستانم، تک به تک ممنون و متشکرم که همیشه و در همه حال یار و یاور من بودن و امیدوارم بتونم در آینده گوشه ای از محبتهاشون رو جبران کنم... بدون شما رد کردن این معضل برام سرابی بیش نبود...خدایا همه دوستانم رو همیشه و در همه حال شاد و مسرور بگردون و دل همشون رو همیشه خوش و خرم کن...

خدااااااااااااااااااااااااااااایا شکرت...

اینم یه عکس از زمانی که داشتم توو خیابونای اطراف بیمارستان چرخ میزدم تا یکم سبکتر بشم...


♥. از تک تک دوستانم که امیدوارم خداوند سالیان سال برای من حفظشون کنه ممنونم...و از همین جا اعلام میکنم که بنده مدیون لطفای تک تکتونم و این لطف شما رو تا آخر عمر فراموش نمیکنم...


سه شنبه بیست و ششم آبان ماه سال 1388

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

غرور

روزی خواهی پرسید که چرا همیشه اولین چیزی بودم که برایت می شکستم...

پاسخی از برای تو نخواهم داشت...

تو را سرگرم خواهم کرد به لبخندهای کودکانه و از تو دلجویی خواهم کرد و خواهم گفت: تو تنها چیزی هستی که برایم باقی مانده...با تمام شکستگیها و چین و چروکهایت و با تمام ژنده پوشیت باز تو تنها چیزی هستی که شاید به نیمه جان بودنت هم افتخار کنم...
(س.الف)

نیستیم...

به دنیا می آییم

عکس یک نفره می گیریم!

بزرگ می شویم،

عکس دو نفره می گیریم!

پیر می شویم،

عکس یک نفره می گیریم...

و بعد دوباره باز

نیستیم...

(از وبلاگ سالهای سوخته)



جمعه پانزدهم آبان ماه سال 1388

.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

پول نفت

صده ای دورتر از این صده بود

که بشد نفت پیدا در ایران

مستشاری بود و جیب شاهنشاهی

خرج آن سُر سُره و گردش و آن لاتاری

تپشهای دل این وطنم

مردمان ینگه دنیا شاد نمود

همه شوسه هاشان آسفالت نمود

همه سقفهاشان ضد آب نمود

پول این نفت سیاه

ساخت روزهای سپید

از برای کشوری بی رنگ و امید

ولی اما وطنم

در دلش می نالید

همه مردم به لقمه نانی ساده

سیر می کردند شکم نازک خویش

جامه هاشان ژنده و بی مقدار

قلبهاشان کوچک و پر مقدار

همه در هم به خدایی دل بسته

شب و روز به دعایش پیوسته

که خدایا وطنم آزاد کن...

شد وطن در دهه شصت آزاد

البته این نظر خاص مباد

همه کارها به دست خودیها افتاد

نفت استخراج میشد از چاه قدیم

تا بدین جا همه چیز عالی بود

تا که یک روز کسی از داخل ما

دست انداخت به دارایی ما

تا همه کار بد او دیدند

به کار دل خویش خندیدند

که چرا او بکند من نمکنم

که چرا او ببرد، من نبرم

حق من بیشتر از حق تو بود

که به هنگام نبرد

دشمن این دست مرا نیز بربود

پس چرا من نبرم تو ببری

بلی ای دوست

همه آنها که شب و روز

به دعا وطن آزاد نمودند

بشدند گرگ و به گله خویش زدند

هیچ هم وطنی به کسی رحم نکرد

ولی اما وطنم

در دلش می نالد

نیمه ای از مردم

به لقمه نانی ساده

می نمایند باز سیر

شکم نازک خویش

جامه هاشان ژنده و بی مقدار

قلبهاشان کوچک و پر مقدار

همه در هم به خدایی دل بسته

شب و روز به دعایش پیوسته

که خدایا وطنم آزاد کن...







سه شنبه دوازدهم آبان ماه سال 1388

.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

تفسیرات از شعر شعرا2

تا بدین مرحله از تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار جناب شاهزاده ایرج م/ی/رزا به مرحله ای رسیده ایم که مبحث اشعار ایشان مبحثی بس ژرف در امر خداشناسی و عرفان است و سطحی نگاره های ایشان دال بر عامه گویی و عامه پسندی اشعار ایشان است. در واقع ایشان به صورتی از رموز کلمات استفاده میکنند که ارتباطی معنایی و عقلایی با ضمیر ناخودآگاه خواننده برقرار میشود و خواننده این اشعار بزرگ چه فردی نا آگاه در امور عرفان باشد و چه عرفان شناس، ضمیر ناخودآگاهش با شعر درآمیخته و به زیبایی دنیای عرفان خواهد رسید.


بنده حقیر در طی این چند دهه تحقیق و تفحصی که در اشعار شاهزاده ایرج م/ی/رزا انجام نمودم به یک شعر از ایشان که در قالب قطعه بود برخوردم.


در این شعر، شاعر ورای تمام شعرای چند قرن خویش که در عرصه عرفان شعر می سرودند، برخواسته است و کلمه ای جدید را از دنیای فانی وارد دنیای عرفان نموده است و آن کلمه "غمزه" می باشد.


کلمه غمزه در اصطلاح عامیانه به معنی اشوه و نازی است که جنس مونثی ابراز میدارد. اما شاعر در شعری که در ادامه این توضیحات نگاشته خواهد شد، از این کلمه به عنوان رفتاری در جهت عشقبازی با عالم باقی به زیبایی هر چه تمام تر استفاده نموده است.

ابتدا این قطعه را می نگاریم و سپس به نقد آن می نشنیم.


با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی

جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی

دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی

غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی

سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی

من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی

از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی


و اما تفسیر:

با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی
شاعر در بیت اول عالم باقی را به یک خانم تشبیه کرده است که اولاً زیبایی زن در تمام سطوح عرفان به زیبایی خالق او ربط داده میشود و ثانیاً این تشبیه به عامیانه بودن شعر و قابل درک بودن آن در میان تمام اقشار اجتماع کمک خواهد کرد. در این بیت شاعر به زیبایی عالم باقی اشاره میکند که انسان در پس این زیبایی که در دل و راه زندگیش رخنه میکند وادار میشود به خالق این زیبایی بیاندیشد و راه به عرفان بگشاید.


جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی
شاعر در بیت دوم به بی تابی خویش در رسیدن به عالم معنا سخن به میان می آورد و از ناز و اشوه های معشوق که باید و نبایدهای عالم معناست پرده می گشاید. مولانا جلاالدین محمد بلخی رومی که سرآمد تمام شاعران عالم معناست، نیز در اشعار خویش از این باید و نباید ها سخن به میان آورده منتها ایشان در پرده ای از ابهام، تنها به خاص بودن عالم معنا اشاره داشته است و مانند شاهزاده ایرج از باید و نبایدها سخن نگفته است.


دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی
شاعر در این بیت عظمت عالم باقی را با آبهای دریاها که قابل شمارش نیستند مقایسه نموده و در مصراع دوم قصد دارد به خواننده اینگونه القا نماید که معنا در پس پرده ای از ابهام است و اگر پرده بگشاید تلاطمی عظیم بشر را فرا می گیرد.


غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی
در بیت چهارم شاعر برای درک بهتر و قابل فهم بودن موضوع برای همه دگرباره سری به دنیای فانی میزند و اینگونه سخن از عالم باقی به میان می آورد که اگر لب به سخن باز کند و اسرار خویش عیان سازد... گلهای گلزار به احترام و احتمام عالم معنا خاموش می مانند تا سخنان ایشان در دل عارف جای بگیرد.


سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی
در بیت پنجم شاعر مبحث بیت چهارم را دگرباره تکرار میکند با این تفاوت که این بار دلیل ایستادگی و سکوت سرو را تقدم رفتار عالم معنا میداند و ایستادگی سرو را به احترام عالم معنا قلمداد میدارد.


من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی
در بیت ششم شاعر از ابراز عشق خویش به عالم باقی سخن به میان می آورد و با در آمیختگی در مثالهای عامیانه که در آن هر چه غمزه و ناز معشوق بیشتر میشود عشق عاشق نیز سوزنده تر میگردد قصد دارد سوزندگی و آتش عشق به عرفان خویش را بیان دارد.

از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی
شاعر در بیت هفتم و آخرین بیت عارف بودن خویش را عیان می سازد و از عالم معنا درخواست دارد تا او را بیش از پیش در خویش غرق سازد تا عرفان چنین عارفی را گم نسازد.


جمعه هشتم آبان ماه سال 1388
پ.ن1: گلابی جان من عروسی نمیرم که...ولی اینقده خوبه با شلوار کردی میرفتم و اون شال قرمزای ریش ریش...ولی به خونواده زنگ میزنم حتماً اونایی که گفتی رو برات بفرستن...
پ.ن2. امروز عروس شد...یاد اون عکس افتادم توو گیرای وبلاگ گلابی که نوشته بود...بسوزد عسلویه...که سوزد جگرم...دوست دخترم مادر شد...من هنوز کارگرم...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

خدا کند

اول از همه باید بگم به این نتیجه رسیدم که بنده مال اینجور دپرس بازیا نیستم و کلاً با روحیه ام سازگار نیست و باید برگردم و مثل یه آدم زندگی کنم. دلم به همین یه فضای مجازی بنده؛ که خونه خودمو و مهمونای عزیزمه، دیگه واسه چی باید درد بی درمون بگیرم...هااا

خوب نباید میشد... ولی وقتی شده مگه من میتونم کاری بکنم و اگر نتنوم از افکارم در برابر چنین چیزایی محافظت کنم دیگه به چه درد میخوره این همه کار کردن روی ذهنم...

باید بگم، رفت که رفت... لابد به قول یارو گفتنی برا هم نبودیم که رفت...

ولی اینم بنویسم بعد راهیش کنم... این پستم از اون پستاییه که نمیتونم ننویسمش...

حالا که شما اینقدر خوشگل من رو رها کردی، منم میخوام به سبک خودم راهیت کنم و چندتا دعا میکنم برات که احتمالاً با این جیگر سوخته من، همش مستجاب میشه...ایشالله

آن سرمه ای که کند سیه دو مژگانت................خدا کند بریزد و سیه کند تمبانت

وان رنگ طلایی که کند مویت بور......................خدا کند نگیرد و سفید کند مویت

وان رژی که رخ دهد آن لبان ناجورت...................خدا کند بلغزد و ناسور کند رویت

وان ابروان کمانت که اشوه گر است..................خدا کند بریزد و خراب کند اصلاحت

وان لباس عروس که بر آن نازی.........................خدا کند چاک خورد و به باد رود نازت

وان کفش سفید که کند قدت راست ................ خدا کند بچرخد و زمین زند شویت

وان تویوتای کمری که مرکبت باشد....................خدا کند نباشد و سوار کنند به نیسانت

وان دسته ی گل که فاخرت سازد......................خدا کند بیافتد و له شود به پاهایت

وان داماد خجسته ای که بر او نازی....................خدا کند بنالد و گند زند به اعصابت

وان وقت که هل هله آرام گرفت.........................خدا کند بسازد و سفید کند بختت

وان وقت که زندگی آغاز کنی............................ خدا کند بماند و حاصل شود وصالت

وان وقت که رنج کشی از دستش......................خدا کند برنجد و دوباره سر دهد به راهت

وان وقت که شاد گشتی از وی.........................خدا کند بداند و شاد شود به رفتارت

وان وقت که خطا یا که جفایی کردی...................خدا کند ببخشد و دل در دهد به نازت

وان وقت که عمرت به دم آخر بود......................خدا کند بخواهد و جان دهد کنارت
(س.الف؛ملقب به خوشبخت 4/7/1388)

امروز خیلی خوشحالم که دوستای خوب و یک خاله خوب دارم که هوای منو دارن و برای تک تک تون احترام قائلم. عاشقانه دوستتون دارم و به خودم می بالم که توان اینو دارم که دوستای خوبی مثل شما داشته باشم...

دوست دارم در این پست یک چند سطر شعر نو هم از برای شما بگم که در وضعیت های بد و خوب، همراه منید...

گلابی جان من این شعر نو رو میخوام در وصف حال تو و کچل بگم...امیدوارم مورد پسندت واقع بشه...

دیر زمانیست، کچلم گم شده است

هر کسی تک بزند با دل و جان

میپرم سوی موبایلم آن سان

که بترسد سیم کارت

و بلرزد دستم

باز بینم کچلم نیست، تا تک بزند

بلکه این فرناز است

از ته دل گوید، که همی محسن او آمده است

شارژ را در ره یارش، به حراجی زده است

و در آن خوشحالی

به منم تک زده است

پس از اتمام تماس

دل من میگیرد

غم در آن کلبه تنهایی من سنگین است

و در آن تنهایی، فکری آزرد مرا

نکند کین کچلم آزرده ست

نکند غم به دلش رخنه زده ست

نکند کله بی برگ و برش

به دری خورده و خونین گشته ست

نه خدایا نکن این کار

که هم او یار منست

تو فقط کاری کن

که گلم بر گردد

و اگر باز نخواست

تو فقط کاری کن

که دلش در همه عمر

شاد و نوشین گردد...

و اما یه شعر نوی دست اول و تر و تمیز واسه خاله هستی که همچین دلم میخواد بلند بگم دوستت دارم خاله هستی... امیدوارم خوشت بیاد خاله...

کوچه باغی است پر از دار و درخت

سنگ فرشی است پر از برگ قشنگ

رنگ نارنجی و زرد و قرمز

بویی از کاگل و دیوار بلند

گو ایا در وسط پائیزیم

فصلی از رنگ و دل و نقش و نگار

اندکی آنسوتر، جوی آبی است، روان

قدمم کوچک و چست است

خاله ام میگوید:

پسر خوب و گلی باش؛

من امروز تو را آوردم

که کنم شاد دل کوچک تو

گفتمش پس خاله

بدویم بر آن سو

که در آن هست یک جوی

ماهی قرمز من در آن است

همه ی هستی من در آن است
مادرم آن ماهی

به همین جوی انداخته است

در همان روز سیاه

که شدم منفی سه

حجتش را با من

به نمودش اتمام

گفته است تا که نخوانم دیکته

و نگیرم رتبه

از ماهی و آن تنگ بلوری خبری نیست

خاله ام گفت: باشد

چادرش در دستم

بدویدیم به سوی آن سو

که در آنجا روان بود، یک جوی

خاله ام با من گفت:

تو بگرد این طرفش

من بگردم طرف دیگر جوی

در همان هنگامه

که دلم در تب و تاب ماهی قرمز بود

از دو پا لغزیدم و به جوی افتادم

خاله ام جیغی زد

او به فریاد و فقان

من دستار و زمان

همه را بند شدیم

تا که بنمود برون

از دوپایم بیرون

لحظه ای غر میزد

لحظه ای میخندید

من همی بودم شاد

ماهی قرمز را

دیده بودم کف آب

دست در دستم داد

دستش بگرفتم و کشیدم از آب

خاله ماهی را دید

دست خود جفت نمود

آبی از جوی کشید

ماهی غمزده را

تا رسیم بر خانه

تنگ خاله بس بود

خاله ام گفت: بدو

ما در آن کوچه زیبا و قشنگ

میدویدیم چون باد................................خاله نمیدونم چرا تا قیامت میشه این شعر رو ادامه داد... ولی اگه قبول کنی همونجایی که توو اون کوچه باغ میدویم تا ماهی رو به خونه برسونیم تمومش کنم تا یک بک گراند در ذهنمون باقی بمونه از اون کوچه باغ و دویدن شما در حالی که ماهی رو کف دستتون گرفتین و منم با قدمهای کوچیک و لباسای خیس دنبالتون دارم میدو ام...

و اما یک دوست. درسته سر نزدی و توو پست آخرم شریک نبودی ولی این باعث نمیشه من یادم بره که یک دوست خوب دیگه هم دارم... همین که گاه گداری من رو در غمهات و شادیات سهیم کردی برام بسه که به عنوان یک دوست قبولت داشته باشم...امیدوارم این شعر مورد پسندت واقع بشه...

از قضا دارم دوست

نام او هست یک دوست

دوستی دل شفاف

کلبه اش هست ساده

ولیکن، پر مزراب

او خدایی دارد، شاد

شادیش ساده و ناب

گاه گاه میگردد

دل و دستش بی تاب

آنقدر هست درست

که به ایمان و خدایش نشود ساده و سست...

و اما خاتون خانم... ببین فردا نگی نگفتیا... من خواستم پارتی بازی کنم، از تو موضوع شعرت رو بپرسم ولی همش گفتی نمیدونم...این نمیدونمای تو هم شده بلای جون من...دوست دارم از همون قسمت درباره وبلاگت برای شعری که میخوام بنویسم استفاده کنم...در ضمن باید بگم که واقعاً دوست شریف و با درکی هستی...امیدوارم این شعر مورد پسندت واقع بشه...

بیست و نه روز شده است

که بهار، رخت خویش بر بسته است

فصلی از رنگ و نگاری گرم است

چشم دنیا شده بازم روشن

خبر آمد که در این روز گلی در راه است

گل ما هست سپید

قنچه ای در پس آن رنگ امید

گو ایا در همه ی شهر به مریم شهره است

همه جا حرف گل ماست

همه جا زمزمه آمدنش پیچیده است

همه گویند که وقتی آید

همه ی گلها را

شاد و مسرور و تو خندان بینی

او همی خوش خنده است

اندکی هم ساده است

دلی پر مهر دارد

همه میدانند او

عشق تابستان است

ولیکن از پاییز

اندکی بیزار است

او همی خوش شانس است

ولی در فکر خودش

اندکی بد شانس است

همه جا دارد دوست

بس که او گردشی است

همی گویند که وقتی آید

آسمان پر ز ستاره است

اندکی چشم باید

که ببیند رخشان

آسمان دل خویش

همی گویند که او

تک به دنیا آید

ولیکن تنها نیست

چون همه شهر به دنبال غمش می آیند

همه ما اینجا

منتظر میمانیم

که بیاید گل ما

تا همه شاد شویم

به دل خوش قدمش

امیدوارم تونسته باشم از خجالت همگی در بیام....

ممنون که هستید.........

دوشنبه چهارم آبان ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

هشتم آبان ماه

هشتم آبان ماه

تو لباسی از نور بر تنت خواهی کرد

توری از رنگ امید

به درخشندگی الماس و سپید

رنگ رخسارت را همچو مه خواهم دید

در دلم خواهم گفت:

آنهمه نقاشی

که من و تو با هم

به سر انگشتان

کوچک شش ساله

می کشیدیم بر درب

دربی از رنگ سپید وسط آن دو اتاق

نقش آن کلبه تنها وسط دار و درخت

نقش من بود و تو

میکشیدی داماد

که عروسی چون تو، دست در دستش داد

یا عروسک یادت هست

توری از رنگ امید

بر سرش می بستی

و به من میدادی

و بلند میگفتی:

که تو خود دامادی

دست در دست عروسی بی جان

چهره ام گشت خجل

و شکست عهدی

لرزه انداخت به جان

هشتم آبان ماه

تو در آن هل هله گم

عهد ما بشکسته است

دست در دست همان دامادی

که در آن نقش، کشیدی دادی

و عروسک سرد است

که در آغوش من است

هشتم آبان ماه

روز عدلی است بزرگ

عدلی از جنس زمین

هر که را ثروت بیش، عشقش بیشتر

(س.الف)




پ.ن1. از امروز به مدت یک هفته بنده کلاً مخم رو میفرستم تعطیلات و نت نمیام...بعد از هشتم شاید برگردم...ولی نه برمیگردم چون اینجا خونه منه...
پ.ن2. از همه دوستانی که این چند مدت کلی اذیتشون کردیم...معذرت میخوام و امیدوارم بنده بی چیز و حقیر رو ببخشند...
پ.ن3. دیگه برا همتون تک تک کامنت نمیذارم و از همینجا اعلام میکنم که همتون رو عاشقانه دوست دارم و امیدوارم همیشه و همیشه زندگیتون پر باشه از امید و لذت و خنده...
پ.ن4. امشب کامنتها رو میخونم و جواب میدم و بعد دیگه میره تا ببینیم چی پیش میاد...

جمعه یکم آبان ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

تفسیرات از شعر شعرا

امروز در حال خواندن دیوان جناب ایرج م/ی/ر/ز/ا بودیم که فصاحت و بلاغت ایشان بسی قدر بنمود و ما را بر آن داشت تا تفسیری هر چند جزئی بر یکی از قطعه های برین ایشان نماییم...باشد که ادبای دهر از جسارت این حقیر درگذرند و ما را به عزت و جلال اشعار جناب ایرج م/ی/ز/ا/ ببخشایند.

در ابتدای امر گذری زنیم بر پیش درآمد این قطعه و در ادامه تفسیر این قطعه را از زبان خویش جاری سازیم.

در کوی و برزن این مرد بزرگوار دختری می زیست که گویا از بد روزگار پدرش در سانحه آتش سوزی سوخته بود و رخت از دنیا بر بسته بود. گویا ایرج او را نیز تنها به نام پدر میشناخته است و پس از این سانحه غم بار، نام او را «پدر سوخته» نهاده بود.

روزی این شاعر در کوی خویش در حال گذر بوده که بانوی «پدر سوخته» را در راه می بیند و از بد روزگار دل از کف میدهد. پس از خلوت در آستانه خویش، قطعه ای می سراید بس عظیم که در ذیل این نوشته آمده است.

آب حیات است پدر سوخته ...........................حب نبات است پدر سوخته

وه چه سیه چرده و شیرین لب است................چون شکلات است پدر سوخته

آب شود گر به دهانش بری...........................توت هرات است پدر سوخته

تا بتوانیش بگیر و .../.................................صوم و صلات است پدر سوخته

می نرسد جز به فرو مایگان.........................خمس و ذکات است پدر سوخته

سخت بود ره به دلش یافتن...........................حصن کلات است پدرسوخته

تنگ دهان، موی میان، دل سیاه....................عین دوات است پدر سوخته

احمد و از مهر چنین منصرف........................خصم نحات است پدر سوخته

با همه ناراستی و بد دلی.............................خوش حرکات است پدر سوخته

قافیه هر چند غلط میشود.............................باب ... است پدر سوخته

البته دو قسم از ابیات این قطعه عظیم را در دیوان به صورت سه نقطه قرار داده اند. یکی در آخر مصراع اول بیت چهارم و دیگری در میان مصراع دوم از بیت دهم است. به نظر بنده دست نویس شاعر بد خط بوده و ناشر نتوانسته است شعر را به صورت کامل به چاپ برساند ولی همین اندازه نیز به قدر کفایت روح را در عالم عرفان غرق میسازد.

و اما تفسیر:

در ابتدا که شاعر با چونین بانوی وارسته ای رو در رو میشود. در ورای چهره سبزه و شیرین دخترک غم افسون کننده ای را از مرگ پدر در آن سانحه غم بار می بیند و تا انتهای شعر نامی که برای او انتخاب کرده را غید میسازد و آن نام، نامی نیست جز بی نامی دخترک و نامی است که از سوختن پدر گرانقدرش در آتش، سخن میگوید. یعنی «پدر سوخته».

در ابیات اول تا سوم، شاعر از زیبایی و شیرینی این بانو سخن به میان می آورد و کنایه ای از تلخی روزگار بر چنین بانوی زیبا و شیرینی میزند.

در بیت چهارم، شاعر قصد دارد تا به خواننده عمق زیبایی این دختر را القا نماید و در قسمت سه نقطه آن اگر لغت «بکن» را اضافه نماییم به عمق زیبایی که شاعر قصد دارد به خواننده القا نماید پی خواهیم برد.

در بیت پنجم شاعر قصد دارد مهربانی این بانو را به تصویر بکشد و او را مانند خمس و زکاتی که تنها بر فقرا و ضعفا واجب است، مهربانیش را میان تمام اقشار مستضعف تقسیم می نماید.

در بیت ششم، شاعر از نجابت و پاکدامنی این بانو سخن به میان می آورد و او را از زمره بانوانی بر میشمرد که دیر دل میبازند و اگر ببازند دیگر دل از یار بر نمیگیرند.

در بیت هفتم، شاعر همچون نگارنده ای چیره دست رخ این بانو را می نگارد و قلبی سیاه از ملال و رنج و سختیهای روزگار برای او منظور میدارد و بانو را دوات میخواند. دواتی که اگر نبود شعر و شاعری و عاشقی و معشوقی هیچگاه نگاشته نمی شد.

تفسیر بیت هشتم به گونه ای پیچیده می نمایاند و از علم بنده به دور است. گویا چونین است که شاعر در این لحظه در ملکوت به سر می برده و از کلماتی در این بیت استفاده نموده که تفسیر این بیت را پیچیده و سخت نموده است.

در بیت نهم، شاعر به دلیل دل بستن به چونین بانوی پاکدامنی خویش را نادرست و بد دل خطاب می کند و بانو را همچون فرشته ای خوش حرکات به تصویر میکشد.

در بیت دهم و آخرین بیت از این شعر، شاعر با تمام وجود شعر خویش را فدای زیبایی و شیرینی بانو میکند و میگوید:"قافیه هر چند غلط میشود" یعنی اینکه شعرم را به خاطر اینهمه زیبایی بانو بی قافیه فدایش میکنم تا مصرع دومم مصداق او باشد. در مصرع دوم از این شعر نیز شاعر با تمام وجود سعی میکند تا زیبایی بانوو را به رخ بکشد و این عمل را به گونه ای انجام میدهد که تمام اقشار جامعه درک کنند و از زیبایی بانو مطلع گردند. اگر به جای آن سه نقطه لغت «ل/و/ا/ط» را قرار دهیم شعر کامل میگردد...

باشد که رستگار گردیم.همینجوری الکی...


پنج شنبه سی مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بیو گرافی رابرت کیوساکی

Robert Kiyosaki

رابرت کیوساکی می گوید: « علت عمده ای که باعث می شود غالب مردم در تنگناهای مالی به سر برند این است که آنان سالهای سال از عمر خود را در مدارس به سر می برند اما در خصوص پول هیچ چیز یاد نمی گیرند. نتیجه این است که فقط یاد میگیرند برای پول کار کنند... اما هیچ گاه یاد نمی گیرند تا پول برایشان کار کند.»

رابرت کیوساکی در هاوایی به دنیا آمد و در همانجا بزرگ شد. او چهارمین نسل یک خانواده دو رگه ژاپنی _ امریکایی بود.خانواده اش ترکیبی از مدرسان ممتاز و برجسته مملکت بودند. پدرش رئیس آموزش و پرورش ایالت هاوایی بود. رابرت پس از پایان دوره دبیرستان، در نیویورک به ادامه تحصیل پرداخت و پس از به پایان رساندن دانشگاه، به نيروى تفنگدارانا دريايى امريكا پيوست و به عنوان افسر و خلبان هليكوپترهای سنگين نظامى به ويتنام رفت.

در بازگشت از ويتنام، زندگى مالى، تجارى رابرت آغاز شد. در سال 1977، او شركتى را بنيان ناهاد كه نخستين كيف پول هاى مردانه را كه تركيبى از نايلون و ولكرو بود به بازار عرضه كرد. اين محصول، بعدها به يک فراورده مولتی ميليون دلارى جهانى تبديل شد. او و محصولاتش در مجلاتى چون Runner's World و Gentelman's Quarterly و Success Magazine و Newsweek و حتى Play/b/o/y مشهور است.

پس از دست كشيدن از كار تجارت، موسسه اى به نام موسسه بين المللى آموزش با گروهى از همكاران خود تأسيس كرد كه به آموزش تجارت و سرمايه گذارى در هفت كشور جهان مشغول است، دهها هزار نفر دانشجو دارد.

با بازنشسته شدن در سن 47 سالگى، رابرت به آنچه بيش از همه مورد علاقه اش بود روى آورد... سرمايه گذارى. به دليل نگرانى فراوانى كه از خلاء در حال رشد ميان داراها و ندارها داشت، به خلق بازى «گردش پول» پرداخت، كه به آموزش پول اختصاص دارد. آموزش شناخت پول و كار با آن، پيش از اينكه تنها توسط قشر پولدار جامعه درک شود و مورد بهره بردارى قرار گيرد.

گو اينكه حرفه رابرت، بر مستغلات و رشد دادن شركت هاى كم سرمايه استوار بود اما در موسسه آموزشى او، مهمترين چيزى كه تعليم داده مى شود، عشق و استقامت واقعى اش است. او اين آموزش را با كمک گرفتن از مردان بزرگى چون ا گ مندينو، زیگ زيگلار و آنتونى رابينز انجام مى دهد. پيام رابرت كيوساكى آشكار است. «مسئوليت امور مالى ات را خود برعهده گير، يا تا آخر عمر پذيراى دستورالعمل ها و فرمايشات ديگران باش. دست خودت است كه ارباب پول باشى يا برده اش شوي.» رابرت كلاس هايى دارد كه از يک ساعت تا سه روز طول می كشد؛ و به مردم در باره رموز ثروتمند شدن آموزش مى دهد. گرچه سوژه كلاس های او شامل: "سرمايه گذارى با بالاترين بهره و كمترين ريسک" و "چگونه به فرزندانمان آموزش دهيم پولدار شوند" و "تأسيس شركت ها و واگذارى آنها" مى باشد، ليكن پبام تكان دهنده و استوإرش چيز ديگرى است. آن پبام چنين است: « نبوغ مالى را كه در وجودتان خوابيده است بيدار كنيد. اين نبوغ و استعداد آماده سربر آوردن است.»

اين همان تعريفى است كه سخنران و نويسنده شهیر جهانى، آنتونى رابينز در مورد كار رابرت ابراز مى دارد. او مى گويد: « كار رابرت كيوساكى در امر آموزش، كارى نيرومند، عميق، شگرف و دگرگون كننده است. من در برابر تلاش هايش سر تعظيم فرو مى آورم و قوياً به تمامى مردم، شركت در اين كلاس ها را توصيه مى كنم.»

در طول قرن اخير كه دوران تغييرات بزرگ است، پبام رابرت پيامى بسيار ارزشمند است.

منبع: کتاب کسب ثروت به روش پدر پولدار نوشته رابرت کیوساکی و شارون لچر؛ ترجمه مامک بهادر زاده و ناهید سپهر پور؛ انتشارات آوین

سه شنبه بیست و هشتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

نقشه راه

همیشه و همیشه به این فکر کردم که آیا مسیری که من انتخاب کردم درسته ؟ و همیشه هم به یک جواب رسیدم که حتی خدا هم در انتخاب مسیر دخالتی برای بنده هاش انجام نمیده و هر کس تنها خودش مسیرش رو انتخاب میکنه و تضمینی وجود نداره که مسیر زندگیت و هدفهات درست باشه...

من در زندگیم ترجیح میدم روی دو تا پاهام بمیرم و نذارم شرایط باعث بشه که من روی زانوهام از دنیا برم. یکی میگفت تو هنوز اونقدر نادونی که نمیدونی شرایط زندگی با تو چیکار میکنه ولی من میخوام بهش ثابت کنم که هر کسی خودش رو باور داشته باشه شرایط بی معنی میشه. من زندگی نامه نمونه های زیادی از ایرانیهای موفق رو چه به صورت شفاهی و چه بصورت کتب بررسی کردم و همشون تنها یه وجه مشترک داشتن و اونم خواستن بود و تلاش برای به عینیت درآوردن خواسته هاشون بوده. خیلیهاشون بی خانمان و بی پول بودن ولی هدفمند زندگی میکردن. خیلیهاشون متوسط الحال بودن ولی باز آرزوهاشون بود که مجبورشون کرده بود که موفق بشن و خیلیهاشون هم پدران موفقی داشتند و پدرانشون برای بقای موفقیتهایی که به دست آورده بودن بچه هایی موفق و آگاه تربیت کرده بودن. من زندگینامه چند تن از کارآفرینان برتر سالهای اخیر رو به عنوان نمونه ایرانی های موفق داخل آرشیو وبلاگم دارم و میتونید به اونها رجوع کنید و بخونید که چه زندگی سخت و خفت باری داشتند ولی با خواستن و تلاش تونستن پس از سالها تلاش به تمام اهدافشون برسن که همین چند نفر برای من کافیه...

هر روز دارم تلاش میکنم که به دانش مالیم اضافه کنم و هر روز در تلاشم که در فنون مختلف بازی با افکار قویتر بشم تا به راحتی زمین بازی رو ترک نکنم...

شرایط در زندگی نقش مهمی رو ایفا میکنه ولی این دلیل نمیشه که من موقعیتهای زندگیم رو نادیده بگیرم و همیشه به نشدن فکر کنم. بلکه باید سعی کنم که از هیچ، همه چیز بسازم و این تنها با آگاهی ممکن میشه. پس باید تلاش کنم و تجربه به دست بیارم و بارها از نو شروع کنم تا بتونم به آگاهی برسم تا فرق بین یک قمار و یک ریسک رو درک کنم...

دانستن جواب یه سوال همیشه ذهن من رو به جلو میخونه و اونم اینه که چرا ثروتمندان، ثروتمندند و فقرا ، فقیر؟ رابرت کیوساکی تنها کسی بود که این مسئله رو به روشی منطقی و عینی پاسخ داد و حالا دیگه میدونم که چرا فقرا، فقریند و ثروتمندان، ثروتمند...

این که ما باید برنامه ای برای آینده مان داشته باشیم یک امر بدیهی و ملزم به شمار میاد...

امروز میخوام طرح و برنامه ای اجمالی از آینده ام رو تووی وبلاگم انتشار بدم و وقتی برگشتم و شاید دچار سکون شده بودم دوباره این پست، من رو بیدار کنه و به جلو بخونه...

پس از سختی های بسیار و استعفا از کارمندی و شکست در نخستین قدم برای استقلال مالی حالا به کجا باید بریم...

ما همون شغلی که یک سال و اندی ادامه دادیم و دست آخر کلاه مبارکمون رو برداشتن رو باید دوباره از نو بسازیم.

این شغل با شرایط و سابقه کاری ما همخونی داره و صرفه اقتصادی بالاتری نسبت به شغلهای دیگه داره و به علت عدم وجود قانون مالیاتی منسجم در ایران اسلامی که به صرفه اقتصادی این شغل کمک شایانی میکنه و همچنین مقدار سرمایه اندکی که در اختیار ماست و بازدهی سریع سرمایه؛ از هر نظر شغلی مناسب با شرایط ماست...

تنها باید یک یا دو سال به صورت تمام وقت و بدون هیچگونه مرخصی و وقت آزاد مشغول به کسب درآمد بود که البته به قول یارو گفتنی پول رو روی میت بذاری بلند میشه راه میره چه برسه که خستگی باشه...

خوب بعد از بررسی های لازم با رضا به این نتیجه رسیدیم که هر چقدر سرمایه از طریق این شغل به دست میاد باید صرف خرید زمینهای بایر برای ساخت بشه و همینطور که در حال درآمدزایی از شغل اول هستیم یواش یواش باید از پتانسیل افرادی که مد نظرمون هست کمک بگیریم تا شغل اول رو اولاً گسترش بدیم و ثانیاً درآمد حاصل رو جهت تبدیل زمینهای بایر به خانه های نو ساز به کار بگیریم و اندک اندک این شغل رو گسترش بدیم تا سرمایه اولیه جهت انبوه سازی و پروژه های بزرگتر به دست بیاد و همینطور طی چند سالی که این امر ادامه پیدا میکنه یواش یواش شغل اول رو به افراد مورد نظرمون بسپاریم و به صورت کار از اونها و سرمایه از ما و سود به صورت مساوی تقسیم باهاشون کار کنیم. تا اینجا بستر رو برای تاسیس یک شرکت ساختمانی آماده کردیم و داخل اون مستقر شدیم...

تمام برنامه به صورت فلوچارتی که رابرت در کتاب کار راهه پدر پولدار توضیح داده ترسیم شده و نیازهای اولیه کار هم بررسی شده ولی تخمینی که برای به انجام رسوندن این بخش از نقشه زندگیمون زدیم تقریباً حول و حوش ده ساله و باید طی ده سال آینده از نقطه A که راه اندازی شغل اولیه است به نقطه B که تأسیس شرکت ساختمانیه برسیم... البته هم قسم شدیم که تمام سعی مون رو بکنیم که زودتر به نقطه B برسیم. ولی ده سال کمترین زمان تخمین زده شده است...

آموزشهای مورد نظر این بخش که باید فراگرفته بشه این مواردن: اول داشتن آگاهی اعداد و ارقام. یعنی ما باید از علم حسابداری و مالی تا جایی اطلاع داشته باشیم که وقتی پیشنهادی به ما شد اول با علم اعداد به مسئله نگاه کنیم و سپس با چشم و گوش پیشنهاد رو بسنجیم. دوم فراگیری مدیریت و هما هنگ سازی عوامل دخیل در امور ساخت و ساز است. که از مهندسی نقشه کشی گرفته تا قسمتهای حقوقی و موارد هماهنگ سازی با پیمانکار و شهرداری شهر و... شامل این بخش میشود. سوم فراگیری تشخیص بد از خوب در مورد انتخاب مکانهای مناسب ساخت و ساز است. این مورد هم به تیز بینی و همچنین آگاهی از طرح و نقشه ها و آینده نگری مربوط میشود. علم چانه زنی و استفاده از موقعیت های طلایی در پیشبرد سریع امور مربوطه نیز دخیل است که باید به درستی آموخته شود...

کل این آموزشها از یک ماه پیش شروع شده و طی این 10 سال ادامه خواهد یافت و منابع آموزش از کلاسهای فراگیری این علوم گرفته تا تجربیات کسب شده در خود کوچه و بازار همه و همه شامل این آموزشها میشود...

قسمت دوم از نقشه زندگی مان مربوط به راه اندازی یک کارخانه تولیدی در امر خوراک است که بتوان محصولی را مستقیم از مزارع به قسمت پرورش و فرآوری و تولید و عرضه رساند که برای موفقیت در این بخش از نقشه، آموزشهایی بسیار سخت و حیاتی لازم است و خود این بخش به طرحی بسیار جامع و سنجیده نیاز دارد و سرمایه ای که از بخش مسکن به این بخش تزریق خواهد شد... تمام طرح به علت دور برد بودن طرح هنوز بررسی نشده و در مقابل این طرح، طرحی کارآفرینانه نیز وجود دارد که اگر درست و سنجیده پیاده شود به علت نو ظهور بودنش مطمعناً سودآوری دو چندان خواهد داشت. آموزشهای این بخش نیز تعیین نشده است ولی تقریباً با آموزشها و تجربیات شغل اول و دوم نیمی از آموزشهای مربوط به این بخش را دیده ایم و تنها نیمی دیگر باقی میماند که طی سالهای اداره شرکت ساختمانی به آن خواهیم پرداخت...

در میان تمام این طرح و نقشه ها قسمتهایی وجود دارد که به قول رابرت کیوساکی امور خیریه است که در نیمه های هر قسمت از نقشه راه، پیاده سازی خواهد شد که از ریز شدن در این موارد صرفه نظر میکنیم...

قسمت دیگر ادامه تحصیل است که هر دوی ما به این نتیجه رسیده ایم که دانشگاه چیزی به جز یک مدرک به ما نداد و این مدرک با نقشه راه ما همگون نیست...البته پیشنهادی موجود است که طبق آن رشته دانشگاهی خویش را به مدیریت امور مالی تغییر داده و تا فوق لیسانس و یا دکترا ادامه دهیم ولی کما کان نظرمان بر این است که اگر بتوانیم امور مالی و حسابداری را در میان مشاوران ، کلاسهای خصوصی ، کتب تخصصی این رشته و در خلل خرید و فروشهای بازار بیاموزیم بسیار مفیدتر و بهتر از تحصیل در دانشگاهی است که بیش از نیمی از کتب و دروس آن که هیچ وقت به کارمان نمی آید را باید به صورت اجباری بگذرانیم...

چارتها هنوز با نقصانهایی روبروست که دلیل عمده آن عدم آگاهی است و پس از بررسی دو چند باره حتماً باید در وبلاگ قرار گیرد تا بعدها دوباره و دوباره بررسی شود.

پ.ن1. متأسفانه این پست شخصی محسوب میشود و در جهت منسجم سازی اهداف آینده مان نوشته شده و از خوانندگان محترم خواهش میکنم که نظری مربوط به این پست ارائه ندهند. هر کسی مسئول زندگی خویش است و هر تصمیمی چه اشتباه و چه درست تصمیم شخصی فرد محسوب میشود و این عمر و زندگی است که اگر تصمیمی اشتباه باشد به خودی خود فرد را تنبیه خواهد کرد...

پ.ن.2. امید است که تصمیمات درست و بجا باشد و اگر اشتباهی پیش آید حتماً راه گریزی نیز هست تنها باید به خودمان باور داشته باشیم...


دوشنبه بیست و هفتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قانون توانگری اثر کاترین پاندر

این کتاب کتابی است که زندگیم را مدیون آن هستم.

پس از بررسی و مشاهده اینکه هیچ نسخه الکترونیکی از این کتاب در فضای اینترنت وجود ندارد؛ تصمیم گرفته شد که این کتاب به نسخه الکترونیکی تبدیل گردد تا همگان از وجود چنین کتابی ارزشمند کمال استفاده را ببرند.

امیدوارم دست اندر کاران ترجمه و نشر این کتاب، گستاخی این حقیر ، در نقض حق کپی رایت را ببخشایند.

در پارت اول 80 صفحه از این کتاب به انتشار میرسد و تلاش خواهیم کرد تا تمام کتاب را به صورت یکجا در اختیار خوانندگان قرار دهیم.
.

شبانی دارم بی همتا که در رأس تمامی امور مرا راهنماست. باشد که خداوند تنها نیکی ارزانی دلهای ما گرداند.
.
پ.ن1. این کتاب تا صفحه 102 به انتشار رسید و از انتشار مابقی این کتاب به دلایل شخصی منصرف شدیم که توضیحات کامل را در نسخه منتشر شده داده ایم.
.
پنج شنبه بیست و دوم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

من و خدا

من و خدا خیلی با هم رفیقیم... یه جوری که فقط من و اون میتونیم رابطه اینجوری داشته باشیم و هیچ کس حق نداره مثل من و خدا باهاش رفیق باشه...

میدونید رفاقتمون از کی شروع شد؟ نمیدونید دیگه...

یه روز توو سن 16 یا 17 سالگی کلی از زندگیم بیزار بودم و یه چیز فنی هم از یکی از دوستام خورده بودم و خلاصه کلی اعصاب معصابم خط خطی بود...

یه شب زمستونی بود... هوا خیلی سرد بود یادمه کلی البسه تنم کرده بودم بتونم یه دو ساعتی توو خیابونا ول بچرخم... تا اون موقع من و خدا فقط در حد سلام علیک عادی و سه چهار رکعت نماز نصفه نیمه کاره در هفته رفیق بودیم و کلیم روابطمون رسمی و سنتی بود...

خلاصه چه سر دردتون بدم... داشتم توو خیابون راه میرفتم و به زمین و زمان غر میزدم که یه دفعه توو خیالات خودم به این نتیجه رسیدم که همه خوشبختیام تقصیر خداست... هیچی آقا چشمت روز بد نبینه شروع کردم به خدا غر زدن...

بهش گفتم بابا خیلی باحالی... همش دستمونو میذاری توو پوس گردو بعد میگی از تو حرکت بعد بیا من بهت حقوق میدم... آخه کدوم حقوق، کدوم مزایا، طرف رفیق میری دورت میزنه، طرف دوست میری حالتو میگیره، طرف دوست دختر میری میبینی با 50 نفر به غیر تو میپره و اصلاً وقت خالی نداره یه وقت بذاره با هم بریم بیرون، طرف خونه میری باباهه بهمون حال میده... آخه خدا تو باشی با این وضعیت حقوق و مزایای مدنی، حاضری برا یه روزم که شده بین آدما زندگی کنی... بابا آخه چرا وعده سر خرمن میدی؟ چرا....
همینجور غر میزدم و راه میرفتم که رسیدم به یه ساختمونه که کلاً داربست پیچ بود... منم همینجور داشتم برا خدا ور میزدم که یهو یه صدای مهیبی کلاً منو فر داد... میخ کوب شده بودم... انگار پاهامو یکی نگه داشته بود... چشمتون روز بد نبینه... نگوو داربستا شل بوده باد زد و کلاً داربستو ولو کرد وسط خیابون با کلی گرد و خاک و تخته و ور وسایل... دقیقاً من همونجا احساس کردم که باید حتماً هر چه سریعتر شلوار و شرتمو یه دست کامل عوض کنم...

چنان فر خورده بودم که تا همسایه ها بیان همونجایی که بودم خشکم زده بود... وقتی همسایه ها رسیدن سریعاً محل حادثه رو ترک کردم یه وقت آبرو ریزی نشه توو در و همسایه... اندکی آبروو جمع کرده بودیم اونم با سیلی که داشت اونم به باد میرفت...

هیچی دیگه ما تازه دوییمون افتاد خدا عصبانی شده و اینجوری خواسته یه حال مشدی بهمون بده تا فک مبارک رو ببندیم... ولی یه چیزم دستگیرم شد... اونم این که فهمیدم خدا میشنوه بنده هاش چی میگن فقط به روی خودش نمیاره یه وقت کار به شوخی دستی نکشه...
خلاصه بعد از اون ماجرا کلی نشستم و فکر کردم که باید چه جوری سر صحبت رو با خدا باز کنیم که رفاقتمون پا بگیره و یه وقت نکشه زیر همه چی بگه: من تنها تو تنها... نخود نخود هر که رود خانه خود...

بالاخره طرحی رو ریختیم و نشستیم به مذاکره...خدا هم یکی از نماینده هاشو فرستاده بود اسمش عزرائیل بود، به گمونم... من شنیده بودم خیلی فرشته بی رحمیه... ولی خیلی با شخصیت بود... تازه خودش میگفتش که توو کار ملک و املاکه و اصلاً کاری به کار بنده های خدا نداره... میگفت اونی که جون آدمیزادا رو میگیره اسمش خوو خووه و کلیم با این آقا عزرائیل فرق میکنه... منم به حرفش اعتماد کردم چون وقتی بچه ننی بودم مامان بزرگم بهم میگفت اگه باز فلان کار رو بکنی به خوو خوو میگم بیاد جونتو بگیره، جونم مرگ شده...

آقا نشستیم پای میز مذاکره با این آقا عزرائیل و ایشونم دستورات رو از طریق تله پاتی میگرفت و مذاکره میکردیم. ماحصل این مذاکره یه قرارداد چند بندی بود که به توافق طرفین رسید که بندها به این صورت بودند:

بند اول: جناب آقای خوشبخت زین پس حق ندارد غر بزند و باید بگوید: هر چه از دوست رسد نیکوست و خداوند متعهد میگردد در قبال این امر چیزهای خوب بفرستد که فک آقای خوشبخت به زمین بچسبد.

بند دوم: زین پس آقای خوشبخت حق ندارد به اعمال غیر شرعی از قبیل دختر بازی بپردازد و در خیابان تیکه های پدر مادر دار بیندازد و همچنین رفیق بازی تعطیل و خداوند نیز متعهد میگردد هفته ای یه دونه حور العین بهشتی بفرستد تا بلایی شود به جان آقای خوشبخت و همچنین پس از امضای این قرارداد آلبومی از عکسهای این حورالعین ها در اختیار آقای خوشبخت قرار میگیرد تا به ترتیب هفته های سال انتخاب نمایند.

بند سوم: آقای خوشبخت باید روزی 17 رکعت نماز ناب به کمر بی صاحب مانده خویش بزند و حتی یک رکعت هم بدون تأمل نباشد و حجی حروف نیز باید طبق اصول زبان عربی باشد و در قبال این امر خداوند ویلایی دوبلکس همراه با تمامی امکانات از قبیل سونا ، جکوزی و... در محله آجودانیه تهران به صورت سند به نام در اختیار آقای خوشبخت بگذارد تا همینجوری با بچه ها بره اونجا خوش باشه...

بند چهارم: جناب آقای خوشبخت زین پس باید متعهد گردد تمام چیزهایی که در شرع حرام اعلام شده را رعایت کند و از اشربه ها و طعامهای حلال استفاده نماید و خداوند نیز متعهد میگردد که هر هفته دو گالن شراب ناب بهشتی، از اونایی که سر درد نمیاره با پیک بفرسته ویلا...

بند پنجم: خداوند به تمام تعهدهای خویش پایبند است و هیچ عهدی شکسته نخواهد شد و اگر این عهد از سوی او به دلایل نامعلومی شکسته شد آقای خوشبخت حق هیچگونه شکوه و شکایتی نخواهد داشت و الا اون داربستی که خدا نخواست بزنه توو سرش این دفعه دیگه حتماً روو سر آقای خوشبخت آوار میشه...

و من الله توفیق

هیچی دیگه تا بند آخر خوب پیش رفتیم ولی بند آخر چنان آچمزم کرد که باید قبول میکردم... و الا داربست بود و جون ناقابل من...
قرارداد امضا شد و طرفین توافق کردن به تمام بندها عمل کنند...

هر روز هیفده رکعت نماز به کمر بی صاحاب مونده میزدیم و کلی دعا و راز و نیاز و کلی حلال حروم و کلیم نیکو کاری...

یه ماه گذشت و نه از ویلای آجودانیه خبری بود و نه از شراب ناب بهشتی خبری بود و نه از حورالعین های بهشتی...

هیچی دیگه خدا وعده سر خرمن داده بود... یه طرفه قرارداد رو فسق کرده بود و ما هم از ترس داربست نمیتونستیم نفس بکشیم...

این داستان ادامه دارد...

پنج شنبه بیست و سوم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

عشق نهیب دو نگاهه ... نمیدونم

امروز داشتم حافظه گوشیم رو بهینه سازی میکردم که دیدم یه تصویری دارم در حد لالیگا... اونم چی، یه آهنگ قدیمی و قشنگ که با دل آدم بازی میکنه....

بالاخره تصمیم گرفتم این آهنگ رو که فکر میکنم خوانندش فرشته باشه رو تبدیل به mp3 کنم و هم تصویریش رو بگذارم و هم صوتیش رو در ضمن درباره فایل تصویریش باید بگم که فورمتش 3gp هست که فقط داخل موبایل نمایش داده میشه و برخی برنامه های پخش مخصوص... امیدوارم لذت ببرید...

سه شنبه بیست و یکم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ساقیا مطرب و این کنج خرابات بس است

ساقیا مطرب و این کنج خرابات بس است ... این رقص باده و جام و گل و ماه بس است

رنجیده ز دنیا و عشق و معشوق شدیم ... وین سالکی و پاکی و عادات پسندیده بس است

..............................................................................................................

در کلبه احزان همه گرد آمده اند ... ساقی قدحی در بر و عشاق به گرد آمده اند

سوری و بساطی و مطربی تار به دست ... وین بهر سوگ دل ماست که گرد آمده اند

..............................................................................................................

از آمدنم هیچ نبود گردون را سود... وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود... کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود (خیام)

..............................................................................................................
یکشنبه نوزدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ارزش

هر چیزی که امروز ارزشمند است فردا ارزشی نخواهد داشت... زیرا انسان پیوسته در حال یافتن پاسخهای جدید است...(س.الف)

پی نوشت:

خود قضاوت کنید...

بستگی داره ارزش رو در چی ببینی...ممکنه بعضی چیزا بعد از معلوم شدن یه چیزی دیگه ارزششون رو از دست بدن...اما همیشه هم اینجوری نیست..بعضی وقتها ممکنه اگه به جوابهای جدیدتر برسی تازه بفهمی ارزش اون چیز بیشتر شده...(م.؟)

شنبه هجدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

سنگ بنا

زمانی که تحت آموزشهای بازاریابی قرار داشتم. در قسمتی از آموزشهای بصری فیلمی آموزشی از سمینار آقای جو فابرگاس به نمایش گذاشته شد که در مورد هدف گذاری در بازاریابی محصول بود. اسم این سمینار هشت سنگ بنای اصلی بود که قصد دارم تو این پست تنها به یکی از این هشت سنگ بنا اشاره کنم.

در واقع سنگ بنای هشتم از هشت سنگ بنای اصلی در مورد هدف والا بحث میکرد...

آقای فابرگاس با مثالی، مبحث سنگ بنای هشتم رو شروع میکنه که اینگونه است:

روزی کشیشی برای ساختن یک کلیسا مبالغی از مردم شهر جمع میکنه و پس از تأمین مصالح ساختمانی به دنبال معماران ساختمانی شهر میره... اون سه معمار زبر دست و خبره شهر رو استخدام میکنه و معماران شروع به فعالیت و ساخت کلیسا میکنن...

مدتی بعد کشیش متوجه میشه که کار ساخت کلیسا به کندی انجام میشه و حتماً موردی در یکی از بخشها به وجود اومده که اونطور که باید ساخت کلیسا پیشرفت فیزیکی نداره...

کشیش تمام بخشها رو کنترل میکنه تا عیب کار رو متوجه بشه... کارگران بخش حمل و نقل، مصالح رو به موقع به سازه میرسونن و تمام بخش مصالح اولیه به درستی کار میکنه...بخش کارگران هم به سختی تمام فرامین معماران رو به موقع و سر وقت خواسته شده اجرا میکنن... تنها بخشی که مورد ضن قرار میگیره بخش مربوط به معماران و مدیریت سازه است...

کشیش فردای همون روز به محل ساخت کلیسا میره تا با معماران درباره کارشون صحبت کنه...

کشیش برای یافتن شخصی که مصبب این کندی کار شده سوالی یکسان رو از هر سه معمار میپرسه: شما در حال چه کاری هستید؟

اولین معمار به سوال اینگونه پاسخ میده: ما آجرها رو روی هم قرار میدیم که سازه ای که میخواهید رو براتون بسازیم...

دومی اینگونه جواب میده: ما داریم کار میکنیم که بتونیم مایحتاج خانواده هامون رو تأمین کنیم...

سومی اینگونه جواب میده: ما کار میکنیم تا کلیسایی بسازیم که نسلهای ما رو سالهای سال تأمین کنه...

کشیش تمام پروژه رو به معار سومی واگذار میکنه و یک ماه بعد کلیسا به روی مردم شهر باز میشه تا نسل در نسل جهت پیشرفت و سامان دادن به معنویات مردم شهر از اون استفاده بشه...

فکر میکنم مثال گویای همه چیز بود و نیازی به تحلیل نداشته باشه...

الطاف شبان من در پس تمام امورم جریان دارد. او نخواهد گذاشت که گرگی به گله ام بزند. در پناه او همه چیز آسان است...


پنجشنبه شانزدهم مهر ماه سال 1388

شمایل حقیقت

هر آنچه در نگاه اول رخ می نمایاند ◄◄◄◄ دروغی بیش نیست...

دروغ ← حقیقت است. اما نه در نگاه اول. دروغ حقیقت آراسته است. همانند زیبایی یک ملکه...

حقیقت ← تنها کلمه ایست در مقابل هر آنچه هست. در واقع حقیقت چیزی جز یک کلمه نیست. کلمه ای که تنها جهت هسته سازی دروغ از آن استفاده میشود...

دروغ گو ← شخصی است که با کلام خود حقیقت را می آراید. در واقع او هنرمندی است که هنرش در سخنوری است...

حقیقت گو ← دروغ گویی است که توسط مخدوش ساختن چهره دروغگویی دیگر موقعیت و شأن اجتماعی خویش را بالا میبرد...

در نتیجه هر آنچه انسان بر زبان جاری می سازد حقیقت است. دروغ گویی آن را می آراید و دروغ گویی دیگر چهره او را مخدوش می سازد تا به شأن و موقعیت اجتماعی بالاتر دست یابد...

این شمایل حقیقت امروز دنیای زیبای ماست... (س.الف)

چهارشنبه پانزدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

درگذشت مرسدس سوسا خواننده محبوب امریکای لاتین

مرسدس سوسا، خواننده فولکلور آرژانتینی که با عناوینی همچون "صدای اکثریت خاموش" و "صدای آمریکای لاتین" شناخته می شد، در روز یکشنبه چهارم اکتبر 2009 در سن 74 سالگی و در اثر نارسایی کلیه، ریه و در نهایت ایست قلبی در گذشت.او در کنار برخی دیگر خوانندگان سرشناس آمریکای لاتین همچون ویکتور خارا، ویولتا پارا، ویکتور اردیا و آلفردو زیتاروسا از شخصیت های کلیدی جنبش "ترانه نو" (Nuevo Cancionero) بود که در دهه 60 و 70 میلادی تفکرات چپ گرایانه را با موسیقی و شعر درآمیختند و به این وسیله اعتراض خود را به سیاست های مشت آهنین حکومت های وقت منطقه و نقض حقوق بشر و آزادی های مدنی توسط آنها ابراز کردند.از مشهورترین آثار مرسدس سوسا در این دوره می توان به آلبوم "Hasta la Victoria" (تا پیروزی) اشاره کرد که عرضه شدن آن در سال 1972 یکی از مهمترین تحولات هنری سوسا بود؛ در آن دوره در هم آمیختن سیاست و موسیقی امری پرخطر به شمار می رفت و این مسئله از جمله باعث شد تا ویکتور خارا پس از کودتای نظامی سال 1973 شیلی دستگیر، شکنجه و اعدام شود.
Mercedes Sosa


سوسا به خاطر رنگ مویش با عنوان "La Negra" (سیاهه) شناخته می شدنسخه ای که مرسدس سوسا از آهنگ "Gracias a la Vida" (تشکر از زندگی) خواند، در دهه 70 و 80 به سرود اصلی فعالان چپ بدل شد و از جمله عواملی بود که به بازداشت این خواننده در میانه یک کنسرت توسط حکومت نظامی آرژانتین در سال 1979، ممنوع اعلام شدن پخش آثارش از سوی دولت آرژانتین و تبعید اجباری او به اروپا منجر شد.او در سال 2007 در مصاحبه ای با خبرگزاری آسوشیتدپرس گفت در آن زمان از سوی تشکل Triple A تهدید به مرگ شده بود؛ این تشکل که در واقع یک جوخه مرگ راست گرا محسوب می شد، در حین دوره حکومت نظامیان در آرژانتین بین سال های 1976 تا 1983 فعالیت می کرد و افراد مظنون به مخالفت با دولت را مورد ارعاب قرار می داد.شکیرا (راست) از خوانندگانی بود که موقعیت همنوایی با مرسدس سوسا را یافت...


مرسدس سوسا در ماه های آخر حکومت دیکتاتوری آرژانتین که در جریان آن ده ها هزار نفر در سرکوب فعالان چپ به دست دولت کشته شدند، دوباره به کشورش بازگشت و گرچه در نهایت حکومت های نظامی در آمریکای لاتین، یکی پس از دیگری کنار رفتند، اما این خواننده با خواندن از مسائلی جهانی همچون جنگ، فقر، عشق و از دست دادن عزیزان، محبوب باقی ماند.او که بیش از 40 آلبوم عرضه کرد، در سال 1994 در کلیسای سیستین (مقر رسمی اقامت پاپ، رهبر مسیحیان کاتولیک جهان، در واتیکان) آواز خواند و در سال 2002 در کارنگی هال در نیویورک و در تماشاگاه باستانی کلوسیوم شهر رم همراه با ری چارلز، از مشهورترین نوازندگان پیانو، برنامه اجرا کرد.خانم سوسا سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد نیز بود و همراه با ستارگانی همچون لوچیانو پاواروتی، استینگ، و جون بائز خوانده بود.او بخاطر فعالیت های هنری خود و همچنین فعالیت های بشر دوستانه اش به ویژه در امر دفاع از حقوق زنان جوایز بین المللی متعددی را دریافت کرد و از جمله در عرصه هنر در سال های 2000، 2003 و 2006، جایزه گرمی لاتین بهترین آلبوم فولکلور سال را دریافت کرد.مرسدس سوسا،آلبوم اخیر او که "Cantora" نام دارد و مجموعه ای است از تصنیف های کلاسیک فولکلور آمریکای لاتین و با کمک خوانندگانی همچون شکیرا، فیتو پائز و خواکین سابینا خوانده شده نیز نامزد دریافت جایزه گرمی در سال جاری است که مراسم آن در ماه نوامبر برگزار می شود.شکیرا با انتشار بیانیه ای در باره مرسدس سوسا گفت: "او بزرگترین صدا و بزرگترین قلب را برای درک رنج مردم داشت."در این بیانیه آمده است سوسا "صدای برادرانش در روی کره خاکی بود که پرچم موسیقی رنج و عدالت را برافراشتند."هوگو چاوز رئیس جمهور ونزوئلا هم درباره این خواننده گفت: "او زندگی ما را روشن کرد."آقای چاوز افزود: "ممکن است جسم او در میان ما نباشد اما مرسدس هنوز هم با ماست."

چهارشنبه پانزدهم مهرماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

در کارگه کوزه گری بودم دوش...

در کارگه کوزه گری بودم دوش... من نیز ندیدم کوزه گر و کوزه فروش
هرچند به دنیا همه کس رنج برد... گویا نبرد رنج زرگر و زرینه فروش


امروز بعد از ظهر یه اتفاقی برام افتاد که حیفه ننویسمش:


امروز قرار شد بعد از ظهر با رضا بریم یکی از منطقه های تهران برای بررسی و مزنه یه بازار منطقه ای که در حال رشده ...
من زودتر زدم بیرون و وقتی رسیدم به اونجا یه چرخکی زدم و مغازه ها رو وارسی کردم و چند تا هم قیمت گرفتم و رفتم داخل یه میدون که وسط همین بازار بود، منتظر رضا نشستم...


همینجور دستامو انداخته بودم داخل جیبای شلوارم و ولنگ و باز نشسته بودم و با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که طبق معمول یا پنجتا درمیومد یا سه تا و بعضی اوقاتم مشترک مورد نظر در دست رس نبود... یعنی مخه میرفت هوا خوری...خلاصه توو همین گیر و دارا بودم که یه دختره اومد نزدیک که هی انگشتاشو به هم فشار میداد انگار مامانشو گم کرده بود...ازم پرسید:"آقا ببخشید ساعت چنده؟" . منم چون دو سه دقیقه پیشش ساعت گوشی رو نگاه کرده بودم بدون هیچ حرکت اضافه ای گفتم:"شیش و نیم" بعد اون رفت و بازم من مشغول محاسبات بی جواب شدم...


بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و گفت:"آقا شما گوشی همراهتون هست..." ایندفعه چون گوشیم رو میخواست و بنده هم ید طولایی در یاری رسوندن به گوشی دزدها داشتم و همینجوری گوشی نازنینم رو از کف دادم. با دقت بیشتری بهش نگاه کردم... یه دختر کاملاً قلمی که شرط میبندم حتی شیر مادرشم ازش دریغ کرده بودن با آرایشی کاملاً غلیظ که حتی پورن استارای غربی هم اینجوری آرایش نمیکنن و یه مانتو استرج کش طوسی رنگ و یه شال مشکی که موهاش رو فر و مش کرده بود و ریخته بود رو صورتش و یه کش قیتونی قرمز رنگ که فکر میکنم نقش هدبند رو بازی میکرد...


به قیافش نمیخورد حتی بتونه نیم متر هم بدوه چه برسه به این که جرأت به خرج بده گوشی یه جنس مخالف رو بدزده...یه جورایی هم استرس داشت...(من حقیقتاً از موقعی که گوشیم رو در پی یه درخواست تلفن کردن دزدیدن نسبت به آدمایی که ازم گوشی میخوان آلرژی دارم)...دلم میگفت بده این به هیکلش نمیخوره دزد باشه...


اونطرفم دوتا پسر جوون رو صندلی نشسته بودن و یکی شونم دستش سیگار بود و هی به دختره نگاه میکردن و میخندن و ایما و اشاره و چشمک و دمپایی و کفش و خورده سنگ و آجر و خلاصه از هر حربه ای استفاده میکردن که دختره برگرده نگاهشون کنه که اونم سیخ توو چشای من نگاه میکرد...


گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش دادم و اونم ازم تشکر کرد و همونجوری سرپا شروع کرد به شماره گرفتن و بعد صحبت کردن...


فقط چند کلمه از مکالمه شون رو ناخواسته شنیدم... دختره اولش گفت:"سلام تویی مجید" بعد گفت:"من تووی میدونم، تو کجایی؟؟" بعدشم چند تا کلمه با هم کل کل کردن و یه دفعه دختره رو به من کرد و داشت به پسره اونور خط میگفت:"اومدم جلوی عطاری باز قرص بخرم برم بخورم از دستت راحت بشم..." اینجا یه خورده بنده احساس خفگی بهم دست داد و چون محله رو نمیشناختم ، کمی به 110 و آگاهی فکر کردم و گاه گداریم زیر زیرکی دنبال وسایل موجود در محل جهت دفاع از خود میگشتم که باز با همون وضع توو چشام نگاه کرد و گفت:" گوشی رو از یه آقایی گرفتم که جلوی عطاری وایستاده " بعد به طرفم اومد و نشست بغل دستم و گوشی رو داد دستم گفت:"میخواد با تو حرف بزنه" من و میگی با خودم گفتم:"دیدی دستی دستی خودت رو انداختی وسط یه دعوا که به تو هیچ ربطی نداشت... دیدی باز خوشبخت شدی...اصلاً نمیدونم چرا هرچی خوشبختی توو دنیاست باید شامل حال من بشه... نمیدونم دیگه...نمیدونم". گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم... گفتم:"بفرمائید"... برگشت گفتش:"داداش من مجید چوپانیم..."(احتمالاً گنده اون محل بود...) گفتم:" نمیشناسم ولی اگه کاری داری بگوو دریق نمیکنم...") گفت:" نه داداشی...فقط میخواستم ازت تشکر کنم که گوشی رو دادی به خانوم ما... ایشالله قسمت میشه میاییم محلتون جبران میکنیم..."). منم گفتم:"داداشی این حرفا چیه بالاخره ایشونم جای آبجی ماست...راحت باش..." که در همین حین دیدم دختره چهار چنگولی گوش منو تا نصف کرده توو دهنشو میگه:"بگو میخواست قرص بخره...بگو میخواست قرص بخره..." هی ام از یه ور سغلمه میزد...منم گیج شده بودم... گفتم:" امری نداری..." اونم گفت:"نه...دستت درد نکنه" بعد قطع کرد... بعد دختره گوشی رو گرفت و گفت:"چی شد؟ چی گفت؟" گفتم:"فکر کنم قطع کرد..." گوشی رو از دستم گاپید(قاپید...غاپید) و جاشم یه خورده سفت کرد و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن و معذرت خواهی از من...منم که داغون نمیدونستم بهش ناسزا بگم یا دل براش بسوزونم...


اینجا درد دلش باز شد و شروع کرد به نشون دادن جراحات خودکشی اولش که با تیغ بوده و خودکشی های بعدی که اغلب با چاقوی ناخون گیر و حلق آویز کردن خودش از لوستر وسط خونه و خوردن 100 عدد قرص ضد بارداری مامانش و از پسره گفت که گنده فلانجاست و حتماً من باید بشناسمشو و الان تازه 2 روزه از زندان آزاد شده و اعتیادشم تو زندان ترک کرده و از اینجور حرفا دیگه... در همون حینم داشت شماره رو میگرفت و هی معذرت خواهی میکرد...


تا شماره پسره رو بگیره یه 10 دقیقه ای طول کشید و بعضی وقتها هم سکوت میکرد که من توی یکی از این سکوتا وقت رو غنیمت شمردم و به قول معروف رفتم بالا منبر. بهش گفتم: "چرا ارزش خودت رو درک نمیکنی؟؟؟ چرا خودت رو بدبخت کردی؟؟؟ خودت هیچی اون پدر و مادر بدبختت چی میکشن؟؟؟ به اونا اصلاً فکر میکنی؟؟؟" که دختره سرش رو صاف کرد و گفت:"دوسش دارم خوب، چیکار کنم؟؟؟" پیش خودم گفتم:"خاک توو سرت کنن، این ببین چه چلغوزیه که اونو دوست داره...ببین این دیگه چه بدبختیه که خاطر خواه یه پسر هرزه شده" خلاصه خفه کردم و هیچیم نگفتم...گفتم الان یه چیز میگم شر میشه واسمون... خلاصه دختره تونست تماس بگیره و یه قرار دیگه گذاشت و تشکر کرد و رفت... فقط میخواست ما رو خراب کنه...


حال نمیدانم که بگویم یا نه، ولی درد تازه ای نیست. اعتیاد و فقر همه جای ایران عزیزمون رو گرفته، ولی چقدر خوب بود که جوونای ما ارزش خودشون رو درک میکردن...چقدر خوب بود که میفهمیدن چه کارایی از دستشون بر میاد و نمیکنن...چقدر قشنگ بود که همین مجید چوپون میفهمید که داره چه غلطی میکنه...


حالا این وسط آقا رضا رسیده و شارژه میخواد بره سیراب شیردون بخوره...بس که این بشر شکمو ه ... منم حالم بد... از اینورم دلم نمیخواد حال خوب این گردن شیکسته رو خراب کنم... خوشبختیه دیگه بخواد بباره از سر و کله آدم سرازیر میشه...


هیچی دیگه رفتیم اوون کله پزی که آقا موقع اومدن نشونش کرده بود و یه پرس سیراب سفارش دادیم و نشست به خوردن...بوی دنبه داشت چشمامو کور میکرد... عکسشم میزارم پایین تا ببینید این جماعت خوش خوراک به چه چیزایی که رحم نمیکنن.... تازه موقع خوردنم آقا فتوا صادر میکرد که اصلاً خدا واسه سیراب و شیردون بود که گوسفند رو آفرید...گردن شیکسته...


یکشنبه یازدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

دلم لک زده برای نوشتن یه داستان کوتاه...

دو باره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه... یه عمره حال و روز من همینه... کسی به پای گریه هام نمیشینه...


بازم،دلم گرفتو گریه کردم... بازم به گریه هام میخندم...


بازم، صدای گریه مو شنیدن...همه به گریه هام میخندن...


دوباره... یه گوشه میشینمو واسه دلم میخونم هنوز توو حسرت یه همزبونم... ول نمیشه و اینو میدونم....



صدای قطرات بارانی بی پایان، تمام وجود مرا به آغوش میکشد و باز این اشکهای بی رمق من است که در پس بارانی زلال، خود را پنهان میدارد...


بوی باران در تار و پود تنم رخنه کرده است و چشمان تارم خیره به نوری است که بر روی باران محسور در چاله، منعکس شده است که با ضرب آهنگ قطرات باران بالا و پائین می پرد...


احساس لرزش تپشهای قلبم که بر روی زانوانم تکیه داده ام، در پس لرزشهای تنم، آرام آرام رنگ می بازد. همچون برگهای زرد پائیزی که در آغوش شب آرمیده اند و دیگر برای چشم نوازی نوری ندارند...


(من فکر میکنم این کلماتی که همینجور دارن توی ذهنم دو دو میزنن قصه غم انگیزی رو بسازن... و این با قوانینم همخونی نداره...).


غلط کردم دیگه دلم لک نزده برای نوشتن یه داستان کوتاه ... خر من از کرگی بز بود...


سه شنبه هفتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

چی شد که اینجوری شد...

یادش بخیر اون روزا چه وضعیت نابسامانی داشتیم... من از صبح کله سحر میزدم بیرون... با این خروس بجنگ با اون خروس بجنگ و پاچه اینو بگیر و بپا اونیکی در رفت.... رضای گردن دو قبضه هم از من بدتر...

اون موقع هر چی درمی آوردیم خرج میز بیلیاردای اسماعیلی میکردیم و اینور رو گز کن و اونور رو گز کن ، با این بچرخ و با اون بچرخ... هیچی دیگه، سر برج هم فقط فیش حقوقی رو میدیدم و از پول خبری نبود...

هر روز بیشتر سعی میکردیم توی بازیا غرق بشیم و بی خیالی طی کنیم...

ولی نشد. چون من و رضا از دوران دبیرستان با هم بودیم ، هم اون آرزوهای منو میشناخت و میدونست از زندگیم چی میخوام و هم من میدونستم عاشق چیه و چه آرزوهایی داره...

بعضی شبا میرفتیم پاتق دوران دبیرستان و شروع میکردیم به خاطره تعریف کردن...

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچی، یواش یواش چنان به پایه های سست زندگیمون رسیدیم که دیگه حرفی برا گفتن نداشتیم....

بعد از دو سه ماه دپرسی و بی رمق گشتن... به فکر افتادیم منجلابی که خودمون برا خودمون درست کردیم رو از بیخ و بن آتیش بزنیم و برگردیم سر آرزوهامون....

چون هر چی فکر میکردیم با عقل جور در نمی اومد که کارمند باشیم و بعد با حقوقی که میگریم و تمام ترفیعها تا 10 سال دیگه هم بتونیم حتی یه سفر برون مرزی داشته باشیم، چه برسه به 80 روز دور دنیا...

نتیجه گرفتیم... اینجا رو ع.وضی رفتیم...

بعد از دو سه ماه خود سازی خالی و طرح و برنامه و جنگیدن با ترسی که ما رو به سکون دعوت میکرد بالاخره تونستیم تصمیم بگیریم که راهمون رو عوض کنیم... ولی چه جوریش رو نمیدونستیم...

من اون روزا به کتاب رو آورده بودم و داشتم کلی سعی میکردم که یه راهی پیدا کنم تا از این وضع نجاتمون بده ولی هیچ چی نبود... همش یه مشت فلسفه بافی و استادایی که برای پول و حق نشرشون کتاب مینویسن ....

گذشت تا یه روز با رضا بیرون بودیم و داشتیم با هم زر میزدیم که گفت: یادم بنداز رفتنی یه کتاب بهت بدم ببری خونه و اگه خواستی بخونیش... گفتم : چه کتابی؟ گفت: نمیدونم این همکارم که گفتم با هم سر شاخیم. رفته بود یه همایشی چندتا کتاب بهش داده بودن منم موقع ناهار زدم تو گوششون.... آخه خیلی به پر و پام میپیچه منم حال نمیکنم باهاش. گفتم بذار یه خورده دنبال اینا بگرده و ما هم حالشو ببریم...

هیچی این کتاب غصبی اسمش قانون توانگری از کاترین پاندر بود...

همش از این کاترین پاندر خوش طینت شروع شد...

هی گفت حرکت....حرکت.... خداوند یک چک چند میلیاردی برای شما کشیده است...فقط منتظر عملکرد درست شماست... حرکت... حرکت.....

ما هم که جوون و جویای نام...

هی اون میگفت و ما عمل میکردیم و برای یه هفته ای شارژ بودیم و باز دوباره میخوندیم و شارژ میشدیم و باز افت میکردیم . تعدا جلسات خودسازی رو هم زیاد کرده بودیم و تخته گاز میرفتیم...

نمیگم اثر نداشتا.... این کتاب اولین دریچه ما بود رو به پیدا کردن دریچه های دیگه.... ولی میدونید چیه یه جورایی مقطعی بود... مثل اینکه عوض چتر شما رو با کش از هواپیما پرت کنن بیرون...

بعد از اتمام این کتاب دیگه ما رنج کتابها رو پیدا کرده بودیم و همینجور میخوندیم و جلو میرفتیم که به خیلی چیزا رسیدیم که تا اون موقع هیچ بویی ازشون نبرده بودیم...

ولی باز هیچکدوم راه اصلی رو بهمون نشون ندادن که ندادن... مثل اینکه تمام و کمال تمام دست اندازای یه خیابون رو برای کسی توضیح بدی و بعد هیچ حرفی در مورد اسم خیابون و یا حتی اینکه توی کدوم منطقه قرار گرفته به میون نیاری...

گذشت تا بهم یه پیشنهاد شغل شد. شغلی که هیچ منافاتی با شغل اولم نداشت و من میتونستم از طریق اون هم درآمد زایی کنم. فکر میکنم همتون حدث زده باشین چه شغلی بود. بله نام این شغل نتورک مارکتینگ یا بازاریابی شبکه ای بود. با این تفاوت که این شرکت به دو صورت مشغول فعالیت بود. یعنی هم به صورت سنتی بازاریاب استخدام میکرد و هم به صورت شبکه ای که اسم این نوع بازاریابی هیبرید بود. شکلی نو ظهور و همگون با قوانین ایران اسلامی...

قبل از اینکه وارد این شغل بشم با رضا خیلی بحث کردیم که آیا درسته که وارد اینطور شبکه ها بشیم یا نه... بعد از کلی بحث و جدل و اون بکش و من بکش ... توافق کردیم که تجربه چنین سیستمهایی برامون لازمه و ما به آموزشهایی که شرکت میده نیاز داریم. بنا رو بر این گذاشتیم که شریکی وارد این سیستم بشیم ولی کسی رو وارد این بازی نکنیم....

خیلی خیلی سخت بود... چون همین که از در اداره زدیم بیرون باید یه کله میرفتیم کرج برای آموزش و شب ساعت 2 یا 3 هم میرسیدیم خونه و بعد دوباره کله سحر بلند میشدیم میرفتیم اداره و روز از نو روزی از نو...

طی آموزشهای فشرده همون شرکت بود که ما با اشخاصی مثل رندی کیج و زندگینامش و رابرت کیوساکی آشنا شدیم که در بخش الگو ها و هدفها، تدریس میشد...

بعد از اینکه آموزشهای شرکت به اتمام رسید و ما تونستیم به صورت سنتی چند نمونه محصول هم به فروش برسونیم از شرکت و کار طاقت فرساش بیرون اومدیم و به روال زندگی خودمون برگشتیم. چون در ادامه ما باید آلوده کاری میشدیم که وجهه قانونی در ایران اسلامی نداشت و محکوم به شکست بود...

ولی یه اتفاقی افتاده بود... اونم این بود که ما راه رو پیدا کرده بودیم...

بعد از اون ما کلی روی رابرت کیوساکی تحقیق کردیم و کتاباش رو گیر آوردیم و بعد بازی مونوپولی رو خریدیم و بازی کردیم . حقاً پدر فرنگی ما چراغ رو به دستمون داد و بلند فریاد کشید راه همینه فرزندان من....

حالا دیگه میدونستیم هدفمون چیه... حالا دیگه مبدا و مقصد و پستی بلندی های راه معلوم بود....

اگر کتابهای: پدر پولدار پدر فقیر ، کار راهه پدر پولدار و کسب ثروت به روش پدر پولدار رو خونده باشید میفهمید من چی میگم....
در اقدام اولیه ما کارمندی رو رها کردیم و به دنیای خویش فرمایی اومدیم که همون اول راه خوشبخت شدیم و کلاه خوشگلمون رو برداشتن. که داستانش رو در پستهای قبلیم نوشتم...

هیچی دیگه ما دوباره بعد از چند ماه بلند شدیم و حالا با تجربه بیشتری شروع به کار کردن کردیم....

به قول بابا:"ما همه راه رفتن را با زمین خوردنهای مکرر آموختیم و حال دیگر حتی لحظه ای به نوع قدم برداشتن خودمان فکر نمیکنیم."

شبان من، تو آگاهی که ایستادن در برابر مشقات زندگی کاری بس دشوار است و برتری تنها زمانیست که تو راهنمای آدمی باشی. پس از تو میخواهم تا مرا به فردوست چه در دنیای واهی و چه در دنیای ابدی برسانی...

باشد که شکر گذار نعمات بی پایانت باشیم ....

دوشنبه ششم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مغازه....های مغازه....های مغاااااااازه

اندر خم این دنیا مانده ایم که چونان ما را به خود پیچیده است...

امروز با رضا رفتیم بازار امامزاده حسن و سرسبیل...

رضا دیگه فشن نکرده بود. چون دفعه پیش که فشن بود هرجا میرفتیم یه جور دیگه نگامون میکردن و جواب درست درمون بهمون نمیدادن. منم همچین خیلی تلاش کردم تریپم شخصیتی باشه. دفعه پیش کم مونده بود خرخره صاحاب مجتمع تجاری عقیق رو گاز بگیرم ع.و.ضی درست حسابی جوابمون رو نمیداد...

امروز کلی پیاده روی کردیم و سر و کله هم دیگه زدیم و همدیگه رو محکوم کردیم و از هرجایی هم که میشد سراغ مغازه های درست و درمونم رو گرفتیم. ولی انگار خوشبختی دوباره بهمون رو کرده . بله مغازه درست درمون نبود که نبود...
یوسف گردن شیکسته نابودم که ما رو قال گذاشت.

بعد کلی گشت و گذار و آمار بازی و سر به سر مردم گذاشتن، آقا رضا احساس گرسنگیش بالا زد و چنان دنبال جوجه کباب میگشت که انگار دنبال شیر خشک برای بچه گرسنش میگرده . منم هی پسی خورش میکردم که رستوران نمیرم و غذای چرب نمیییییییییییییخورم چون احتمال داشت بعد صرف نهار بنده وسط خیابون چپ کنم و آقا رضا هر هر و کر کر بزنه زیر خنده...

بالاخره زور هوس رضا به مقاومت من چربید و رفتیم یه رستوران داخل آذربایجان پیدا کردیم و نشستیم. نامرد نکرد حداقل موقع سفارش غذا بگه که دوستمون برنج نمیخوره. منم که رو فاز نبودم و فقط به این فکر میکردم نکنه ...

خلاصه یارو دو پرس جوجه با مخلفات آورد و برنجم روش و من از حرصم ترجیح دادم لال مونی بگیرم تا با رضا به بحث بشینم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم و همش رو لنبوندم (جای همتون خالی چسبید ها)...

موقع خوردن غذا چشمم افتاد به میز سمت راستمون که یه ذوج (آخه جفتشونم حلقه دستشون بود.) در حال تموم کردن غذاشون بودن و بعد از چند دقیقه گارسون دوباره براشون دو پرس توپول آورد که چشمام چسبید به سقف. به خدا دختره از بس خورده بود حال بلند شدن نداشت. تا حالا همچین صحنه غم انگیزی ندیده بودم. یعنی میشه... شده بود دیگه...

وسط خوردن غذا چنان یه مسئله بزرگش کردم که عوض حرکت رضا رو دربیام و کلی بحث و جدل و یقه یقه بازی. خوشبختانه وضعیتی حاد تا به حال از بدن بنده گزارش نشده و فکر میکنم تمرین سنگین امروز باشگاه و نخوردن شام کار خودش رو کرده و از این حادثه جان سالم به در بردیم...

حالا رضا فردا دوباره میره سرسبیل و منم قراره برا یه بنده خدایی برم بازار سیستم جمع کنم .

تمام هست من، ای شبان بی کسان، این مغازه ما رو ردیف کن بریم بشینیم مثل بچه آدم کاسبی مونو بکنیم...

مگه تو نگفتی از تو حرکت از من برکت، بابا کفشامون پاره شد از بس دنبال مغازه گشتیم...

شنبه چهارم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

هر چی دلم میخواد میگم

عجب خوشبختیه ها ... گریبان ما رو گرفته و ولمونم نمیکنه...
اومدیم کارمند بشیم، همچین خدا از سرمون ریخت که حالمون از هرچی کارمندیه بهم خورد...
تو بهبهه همون گیر و دارا هم یه بابایی پیدا کردیم در حد لالیگا. بابامون کلی ثروتمند و کلی مایملک و شرکت و دب دبه و کب کبه داره، بیا و ببین. چه ماشینایی که سوار نمیشه و چه کیا بیایی که نداره. احترام ، عزت، کرامت و کلی از این وردای جادویی که پشت پول میاد. ای پدرت بسوزه پول که هر چی خوشبختی میکشم زیر سر توئه...
این بابا پولدارمون مثل جادوگرا، هی تو گوش ما خوند : " بیا.......بیا.....پول اینجاست....لمسش کن....مال توئه.... ورش دار... بیا من یه نقشه دارم ..... با نقشه من به تمام آرزوهات میرسی...." ما هم ساده ، تنمونم که همیشه خدا بوی علف میده. رفتیم...
چه رفتنی آخه. اول کار با صلابت و استقامت و کلی شعرای حماسی استعفامون رو نوشتیم و گذاشتیم جلو دست رئیس.(پول بد کرمیه لا مذهب)...
هیچی دیگه خوشبخت شدیم. این بابای بی پول ما هم که همیشه خدا شبیه این درای بسته است که هیچ رقمه، حتی با ورد و جادو جنبلم نمیشه بازش کرد. نشست......... نشست به نصیحت و غر و لند و کلی فوهش و بد و بیراه . نمیدونید که دهنش رو که باز میکنه ماشاالله ، هزار ماشاالله پر از پندای عبرت آموزه، همشم به درد بخور ها. همینجور گل میگه و گل میگه. مثلاً یکیش اینه : خاک تو سرت کنن ، تو آخرشم هیچ گهی نمیشی. یا اینکه: برو بمیر خاک بر سر، آخرشم میدونم که سراغت رو باید از علی کراکی و ممد قهوه چی بگیرم . ایشالله که خبر مرگت بیاد راحت شم از دستت. حالا چرا ؟ چون میترسه دستم به جیبش آلوده بشه...خوشبختیه دیگه... نیست.
بعد اونهمه تو سری خوری که از آقا بابای بی پولمون شنیدیم. تازه به دوستان و همسایگان فوزول محترم و فامیل بسیار بسیار محترممون هم باید جواب پس بدیم، که چرا کارمندی رو رها کردیم؟؟!! نمیفهمن که، هی بگو ....
ای پدرت بسوزه پول که هرچی میکشم از دست توئه. داستان که به اینجا ختم نشد که. من اگه کارمندی رو رها کردم باید یه برنامه ای میداشتم دیگه و او برنامه همون برنامه ایه که دو پست پیش به اسم قصه نخستین شکست ثبت شده و اگر اون رو هم بخونید به عمق خوشبختی من پی میبرید...
بله...داستان به اینجا رسید که داداشیتون خوشبخت شد و همش خوشبخت شد... تازه تازه به اول لالایمون رسیدیم . من که دیگه سعی میکنم عمراً دیگه به کارمندی فکر نکنم. حتی یه لحظه.
الان با رضای گردن شیکسته هی میریم تو خیابونا قدم میزنیم و رضا از این دختر آمار میگیره و به اون دختر شماره میده منم پشت به پشت سیگار دود میکنم...
وقتی کلاً مغازه رو ول کردیم دو تا برنامه تو ذهنمون بود که الانم داریم خیر سرمون اونا رو دنبال میکنیم. یکیش اینه که هرچی داریم و نداریم و جمع کنیم و سعی کنیم یه مغازه بگیریم که هزینه اش در حدود 33 یا 34 میلیون تومن میشه و با فکرایی که کردیم میتونیم تهیه اش کنیم ولی جای خوب توی بازارای خوب تهران و حومه پیدا نکردیم و هنوز امیدوارانه داریم میگردیم. اون یکی دیگشم وقتی اتفاق میفته که نتونیم مغازه خوب توی راسته خوب از بازارای تهران پید اکنیم و اگه نتونیم جمع میکنیم و به عنوان پناهنده از یکی از مبادی قانونی به سوئد میریم آخه یکی از فامیلای رضا اینا اونجاست و گفته اگه بیایید براتون خوب میشه.
ما هم که خوشبخت،،، همینطور داره کارامون ریل میشه که مغازه بگیریم. هر روز از این بازار به اون بازار و از این کوی به آن کوی ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. یه وقت جایی که مغازه هست جای خوبی به حساب نمیاد و به قول معروف خاک خوری داره. یه وقتم میبینی جای خوب هست و کرایش خیلی بالاست و گاهی وقتا هم پاخور مغازه پرته....
خدا کنه بتونیم یه سری تو سرا دربیاریم...
پنجشنبه دوم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

کوچ نشین

پس از شلوغیهای بعد از انتخابات، اصطلاح "فیلترینگ" در این مرز و بوم به اصطلاح "اینترنت ممنوع" تغییر ماهیت داد.

سایت بلاگفا نیز از این جرگه مستثنا نماند و به کل این سایت را از زندگی ساقط کردند که من نیز با کلی بد بختی و در به دری توانستم مطالبم را از بلاگفا به بلاگر بیاورم و زندگی دوباره ای را در این سایت آغاز کنم.

باشد که خوش و خرم و شادان به همراه دوستان زندگی کنم.

شنبه بیست و هشتم شهریور سال 1388

قصه نخستین شکست

پدر راست میگفت که " اگر قرار است شکست بخوری زودتر اقدام کن چون تجربه شکست تنها علمی است که یارای تو در آینده خواهد بود."
تقریباً دو هفته ای میشود که باورمان شده شکست خورده ایم و باید فکر چاره کنیم...
از ابتدا شروع میکنم و قصه وار مینویسم تا برگی باشد برای تاریخ وجودیم و سندی باشد برای آیندگان...
تازه خواندن کتاب "کار راهه پدر پولدار " را تمام کرده بودم که پیشنهادی از طریق رضا مطرح شد.
رضا کیست:من و رضا داستانی دیرینه در دوستی و رفاقت داریم و تقریباً بعد از 8 سال رفاقتها و فراز و نشیبها و تلخیها و شیرینی ها به این نتیجه رسیده ایم که تنها و تنها همدیگر را برای پیشرفت داریم و داستان یک دست صدا ندارد را برای ما ساخته اند.
ما از یکسال و اندی پیش مسیر پیشرفت را در خود زنده کردیم و لرزان لرزان از انسانهایی که همیشه کلمه نتوانستن رو سر لوحه زندگیشون قرار دادن کناره گرفتیم و جای پایی رو برای خودمون ساختیم.
تمام جلساتی که هر هفته شبهای جمعه جلوی در دانشگاه برگزار میکنیم و تا پاسی از شب طول میکشه باید یک روز ثمره بده و این جمله رو فقط برای این ثبت کردم که وقتی وبلاگم رو باز میکنم و یا کسی داستان زندگی من رو میخونه همه چیز رو گفته باشم.
بگذریم. رضا گفت که فلانی (برای این که اسمش رو ثبت نکنم فلانی خطابش میکنم ولی اون هم یکی از دوستان دبیرستان ما بود که رضا خیلی با اون هشر و نشر داشت.) میدونه دنبال مغازه ایم یه مغازه خالی پیدا کرده میگه بیا شریکی کار کنیم نظرت چیه...
من از کارمندی بیزار شده بودم و سرمایه ای هم برای شغل مستقل نداشتم و رضا هم با قرض و قله ای که میتونست از اینور و اونور گیر بیاره تقریباً 15 یا 16 میلیون تومن داشت.
بنابر این نشستیم به بررسی کردن موضوع که آیا این کار شدنیه یا نه و با احتساب عیوب و مزیتهای ذیل الذکر به این نتیجه رسیدیم که کار رو شروع کنیم.
عیوب:
1. به نظر من فلانی آدم درستی نبود و بر سر این موضوع با رضا بحث کردیم که در آخر به این نتیجه رسیدیم که فلانی حساب کتابش درست نیست و نو کیسه است و اعتماد بهش مثل اینکه بری تو دل آتیش با اینکه میدونی آتیش تنت رو میسوزونه...
2. تقریباً دو ماه به عید مونده بود و با سابقه ای که رضا در فروشندگی داشت بهترین گزینه برای عبور از این وادی پر خطر به حساب میومد و بعد از عید معلوم نبود بازم به درد فلانی بخوره یا نه...
3. من به عنوان فروشنده باید زیر دست آدمی کار میکردم که روزگاری پول توی جیبش رو تأمین میکردم و دوستی بود کاملاً عقده ای از این که من و رضا تحصیل کردیم و بعد خدمت سربازی رو گذروندیم و اون فقط کار کرده بود و کار کرده بود و هیچ چیزی هم از خودش نداشت.
4. مغز متفکر تمام زندگی فلانی و برادرش پدرش بود و ما میدونستیم که پدرش تمام زندگی و داراییش رو در زمان خودش توی غمار خونه ها و کافه های اون موقه از دست داده و هیچ گونه رحمی نسبت به دیگران نداره.
5. فلانی اگر درصدی میخواست که به ما به وقت سختی رحم کنه نمیتونست چون پدرش همه کاره بود و فلانی فقط در هفته 10 هزار تومان آیدی از پدر میگرفت.
6. من نه سر پیاز مطرح میشدم و نه ته پیاز و رابطه من و رضا تا آخرین روز باید سکرت میموند. (این قسمتش از همه بیشتر برام عذاب آور بود و همه حرفها و سختیهایی که کشیدم رو برام جهنم تر میکنه)

مزایا:
1. ما هیچ در بساط نداشتیم و همه اون 16 میلیونی هم که رضا داشت از فامیل قرض گرفته بود و اگر محاسیه میکردیم فقط شب عید رضا با پدر فلانی شراکت میکرد. تقریباً در حول و حوش 10 میلیون سود میبرد که در صورت اختلاف و کناره گیری از شراکت سرمایه ای میشد برای آغاز امپراطوری خودمون.
2. من فروشندگی یاد میگرفتم و تجربه خودم رو تکمیل میکردم و آماده میشدم برای شروع کار خودمون.
ما بعد از صحبتهامون سعی کردیم تمام ذنیتهامون رو درباره فلانی پاک کنیم و به این نتیجه برسیم که فلانی رفیق ماست و با تمام خوبیهایی که ما در حقش کردیم مطمعناً قصدش خیره و حالا که دستش به دهنش میرسه میخواد دست ما رو هم بگیره و به جایی برسونه...
بعد از اون رضا رفت به دنبال جور کردن سرمایه و منم رفتم سراغ استعفا...
بماند که چه سختیها بر ما گذشت. رسیدیم سر حساب و کتاب که به خداوندی خدا قسم که فهمیدیم فلانی نه تنها نارو بلده بزنه بلکه گرگ صفت ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم. رضا هر روز به برادر فلانی میگفت: " پس حساب کتاب شد من از مردم پول قرض گرفتم و باید برگردونم." از اونجایی هم که فلانی از رابطه عمیق من و رضا خبر نداشت با پدر و برادر به بحث مینشستند که چطوری فلانی رو کله کنیم و منم فقط سکوت میکردم.
شبها با رضا توی خیابونا راه میرفتیم و مشورت میکردیم و صبح دوباره در مغازه بودیم و چه شبهایی که نخوابیدیم.
من و رضا آخر به این نتیجه رسیدیم که باید با پنبه پول رو از اینا پس بگیریم و از در رفاقت باهاشون دربیاییم و فقط خودمون رو تا جایی که جا داره الاق جلوه بدیم.
خلاصه رضا علنی رفت به فلانی گفت که من شراکتم رو از شما پس میگیرم و به هیچ کس هم نمیگم که شراکتمون چرا به هم خورد و تا روزی که مغازه بگیرم پیشتون کار میکنم، فقط پول من و بدید برم. پدر فلانیم آورد و حساب کتاب کرد و روی هم 23 میلیون به رضا داد و قضیه تمام شد و این موضوع تقریباً در اردیبهشت سال 88 اتفاق افتاد.
بعد از اون من دوباره پیش فلانی بودم و رضا هم در شعبه دیگر با برادر فلانی کار میکرد. تا همین دو هفته پیش که ما تازه باورمون شد که شکست خوردیم و فقط 7 میلیون سود برای رضا ماند و کلی حرف نگفته برای من...
قضیه چکهای رضا و چک پدر فلانی که برای شراکت داده بود و قولنامه هم بماند.
نمیدونم شکست خوردیم یا پیروز شدیم یا بهای چیز بی ارزشی رو دادیم و یا کم دادیم و زیاد گرفتیم. اگه قصه من باشه که میگم به جز تجربه هیچ چیزی دستم رو نگرفت و اگه بخواییم پای رضا رو هم به میون بکشیم میتونیم بگیم هفت میلیونم سود کردیم.
حالا من و رضا دنبال سرمایه و مغازه میگردیم و اگر نشد گزینه بعدی رفتن به فلان کشوره چون اونجا آشنا داریم و اگر اون هم نشد یه فکری به حال خودمون میکنیم.

قصه ما به سر رسید فلانی خونش نرسید....

شنبه بیست و هشتم شهریور 1388

همه چیز در استقلال مالی خلاصه میشود...

بشر آزاد به دنیا آمده؛
اما همه جا در بند است.
انسان فکر میکند، ارباب دیگران است.
با این وجود، خود برده تر از بقیه است.
"ژان ژاک روسو"

پدر پولدارم میگفت:"هرگز بدون داشتن استقلال مالی، به آزادی واقعی دست نخواهی یافت."
و ادامه میداد: "شاید آزادی رایگان باشد ولی به دست آوردنش هزینه دارد."
"رابرت کیوساکی"

پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388

پدر پولدار من

ساعت 12:31 بامداد روز پنجشنبه 1/12/87 است.
مسیر زندگیم در انقلابی بس ژرف در عمق وجودم متبلور گشته است و حال مسیر آزادی را شناخته ام.
خداوندا ، ای شبانی که همیشه راهنمای من بوده ای ، تو را سپاسگذارم ، تنها به این دلیل که هستی و با هست بودنت، هست بودنم را معنایی...
مدتی است که ذهنم در حال در ریسی است و تمامیتم در حال تبدیل از کرمی ابریشم به پروانه ای زیبا است.
پدرم را شناختم. پدری که دلسوزتر از پدر واقعی من است. او به من یاد میدهد که چگونه استقلال و آزادی را به دست بیاورم. نام او رابرت کیوساکی است. او پدر ثروتمند من است. ثروت مادی او شامل من نمیشود ، ولی ثروت نصایح او همیشه و در همه حال یارای من خواهد بود.
یک سال و اندی است که من و رضا در حال باز سازی روان آلوده و شکست خورده خود هستیم. قرارهای پنجشنبه های هر هفته از ساعت 11 شب تا 2 یا 3 بامداد ما جوابی عمیق تر از آنچه ما تصور میکردیم به ما داده است.
حال دیگر روان ما کاملاً مستحکم شده است. مسیر بعدی انجام رسالتی است که هر انسانی از بدو تولد به نام «طرح الهی» به گردن دارد.
این هفته شغل کارمندی را رها کردم و با علم این که راه پر فراز و نشیبی خواهم داشت پا به عرصه دنیای سرمایه داران گذاشتم. من ساده انگاشتن این تصمیم را مدیون پدر دارایم هستم. او به من جرعت حرکت کردن داد و آموخت که مسیر آزادی هر چقدر هم که سخت باشد ارزش تجربه کردن را دارد.
روزی با کوله باری پر به نزد او خواهیم رفت در حالی که او حتی تصور داشتن فرزندانی از ایران را ندارد. او به هر کشوری اندیشیده است و درباره فرزندانش در هر کشوری سخن به میان آورده است، الا ایران و ما در کمال خشنودی برای دیدار پدر خواهیم رفت.
کسب و کاری کوچک به راه انداختیم که اساس نقدینگی آن تماماً از سوی دوستان و فامیل تهیه شده و زحمتش تماماً به گردن برادری است که نه از خون من است و نه از جسم من، بلکه او در روح من و من در روح او هستم.
این کسب و کار بنیان کسب و کارهای آینده ما خواهد بود. رسالتی بر دوش ماست که باید انجام شود.
هر احتمالی وجود دارد. انسانهای جسور و خیر خواه تشویق و انسانهای ترسو و بد خواه نهی میکنند. شکست ترسناک است و به قول پدر دارا : "هر که از شکست نترسد، احمق است. این ترس از شکست نیست که بازدارنده است بلکه «ترس از ترس» است که انسان را همیشه در حال زوال باقی میگذارد. باید یاد بگیرید که ترس خود را مدیریت کنید."
افقی روشن، ما را صدا میزند. اگر افق تا رسیدن ما محو شود و ما شکست بخوریم. مدتی نشسته و ناله خواهیم کرد و بعد دوباره برمیخیزیم و افقی دیگر میابیم روشنتر از افق محو شده.
تعبیر من این است که در هر صورت در آخر کار پیروز خواهیم شد. این پیروزی پدیدار نخواهد شد، مگر اینکه ما مشقت راه را تحمل کنیم و یاد بگیریم که شکست عین پیروزی است.
خستگی خواهد آمد. روزهای بد خواهند آمد. ولی نباید ترسید تا زمانی که زندگی معنی دارد باید جنگید و از شکست هراسی به دل راه نداد.
هر بار که شکست بخوریم. قویتر به صحنه روزگار خواهیم تاخت تا آزادی و استقلال خویش را به دست بیاوریم.
از امروز احتمالاً دیرتر به سراغ وبلاگ بیایم. چون دیگر وقت تنبلی به سر رسیده است.
خداوند شبان من است. چوب دستی او راهنمای من است. شکست با وجود خداوندی چون او معنا ندارد.

پنجشنبه یکم اسفند 1387