۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

تصادفات جاده ای

چند روز پیش سر ظهری آتل و باطل با مجتبی داخل مغازه نشسته بودیم و داشتیم دنبال یه نقشه میگشتیم که چطوری وقتی تپلی اومد سر به سرش بذاریم...

مجتبی: سه روز پیش تپلی صبح با کلاغ داشت می رفت به در مغازه ما که رسید گفت:"الهی دشت نکنی!!!" منم گفتم:" به حرف تپل جماعت بارون نمیباره، تو که خوب دعا بلدی، دعا کن شیکمت آب شه." از اون روز ندیدمش...

خوشبخت: تپپپپپپپپپپپپپپلیییییییی....قه قههه... صبح داشت میرفت دیدم دستش رو گچ بسته گفتم:"تپلی خدا بد نده، نگفتم قل بخور زودتر میرسی اینه عاقبت راه رفتن هااااااااااا"

مجتبی: نه ببببببابااااااااااااااا... دستش شییییکسسسته... چه ششششود...

خوشبخت: ببین الان که اومد من با لحن دعوایی میگم الهی لال شی مجتبی ببین با دختر مردم چیکار کردی؟ تو هم بگوو به من چه ربطی داره... من دعا کردم شیکمش آب شه نه این که دستش بشکنه!!!

دو تایی با هم صدای قه قه مون بلند شد....

در همین حین داریوش اومد تووو...

داریوش: سلام... خوشبخت بیا بریم تا یه جایی برگردیم...

خوشبخت: من با تو تا دم بغالی ام نمیام ... دفعه پیش کم مونده بود هر کدوم با یه ازدواج اجباری با خانومایی که بلند کرده بودی زندگیمونو به باد بدیم... نیستم داداش... نیستم...

داریوش: بابا تقصیر من چیه باراباسیه یهو از توو کوچه زد بیرون...

خوشبخت: خوب باشه بد آوردیم الان کدوم گوری بریم؟؟؟؟

داریوش: به جان خوشبخت یه آهنگ دارم خوراک جاده... سیستم بستم در حد لالیگا اصلاً خود جنس لا مذهب... بابا جان مادرت یه ربع در مغازه رو ببند فقط بریم یه دور بزنیم ببین سیستم جوابه یا نه... جان داریوش بیا بریم دیگه...

با کلی اذن و التماس و خر کردن من خوشبخت راضی شدم بریم یه دوری بزنیم...

خوشبخت: فقط بریم یه چرخ توو راسته بزنیم برگردیماااا...

در مغازه رو بستم و سوار ماشین شدیم اینم یه آهنگ از هیچکس گذاشت که میخوند :"میخندم.... یو هو هاا هاا هااا هاهاها هاااااا" راه افتادیم...

به میدون نرسیده یهو یه پرایدیه با کلی سرعت پیچید جلومون... داریوشم به غرور جر خوردش برخورد و انداخت پشت اینا... دنده 2 رفت رو 3 و بعد چهار که طرف پرایدیه یه آن پیچید جلومون جفت پا رفت روو ترمز دایوشم ناز شستش بدون ترمز از پشت زد همه رو خوشحال کرد...

یه خورده که به حال اومدیم پریدیم پائین دِ بخور... اونا میزدن ما میخوردیم... دو سه تا از کسبه محل هم ریختن و در این ضیافت شرکت نمودند و دِ بخور ...

خلاصه باراباسیه اومد و همه مون رو جمع کرد و بردنمون پاسگاه...

یه چند تا از بچه های پاسگاه مشتریای خودمونن...

من زنگ زدم شریک یه مقداری پول آورد و ما رو به بهونه صحبت از سلول کشید بیرون و رفتیم پیش بچه ها و اینو ببین و اونو ببین خلاصه طرف برگشت گفت:"ببین خوشبخت اول آخر خسارت ماشین یارو رو باید بدی، زدی دماغ طرف ترکیده ، دیه ای بشه حداقل سه چهار تومن باید بی افتی" منم گفتم: "حکم تو برام همون حکم قاضیه است تو بگوو چقدر باید بدم خلاص شم ؟؟؟ " بنده خدا هم گفت:" یه تومن...اونجوری نگاه نکن این پولو من بین چهار نفر تقسیم میکنم" خوشبخت:"جون مادرت فلانی، ندارم اینقدر... به جان عزیزت مرغ تخم طلا افسانه است... من به داداشم گفتم از همسایه ها پول دستی گرفته آورده همش چهرصد تومن همراهمه بیا اینم برا تو..."

خلاصه بعد از اصرار من و شریک و عجز و لابه اون دوتا رو با داریوش آوردن و برگشت به طرف گفت: ببین این یارو رفیقش دستش شکسته (داریوش) شما هم دماغت شکسته...اگه رضایتم بدید مجبورم به جرم بی نظمی در اجتماع، هر چهارتاتونم بفرستمون دادگاه و حکم جرمتونم کمتر از شیش ماه نیست، خیالتون تخت... یعنی شیش ماه باید آب خونک بخورین و شرت وکیل بند بشورین ... ولی به خاطر این داداشمون که کاسب محله و آبرو داره و جوونیتون و اینکه حوصله پرونده سازی و این دنگ و فنگا رو ندارم ، میتونم یه راهی جلوتون بذارم، اگه میخوایین من از جرمتون بگذرم و به خاطر بی نظمی در اجتماع نفرستمتون هلفدونی براتون خرج ور میداره... یارو سکته هه رو زد... برگشت گفت چقدر؟؟؟ میر غضب گفت: یه پونصد نفری باید بدین و امضاء و خوش گلدین... طرفم در آورد یه صد و خورده ای با رفیقش جور کردن و التماس و خواهش و تمنا و فوهش خوری دادن به میرغضب ...

خلاصه تا ساعتهای پنج شیش بعد از ظهر گشنه و تشنه و پول به باد داده فقط تاوان سیستم داریوش گردن شیکسته رو میدادیم...


پنجشنبه شانزدهم دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت 1:03 بعد از نصفه شب