پدر راست میگفت که " اگر قرار است شکست بخوری زودتر اقدام کن چون تجربه شکست تنها علمی است که یارای تو در آینده خواهد بود."
تقریباً دو هفته ای میشود که باورمان شده شکست خورده ایم و باید فکر چاره کنیم...
از ابتدا شروع میکنم و قصه وار مینویسم تا برگی باشد برای تاریخ وجودیم و سندی باشد برای آیندگان...
تازه خواندن کتاب "کار راهه پدر پولدار " را تمام کرده بودم که پیشنهادی از طریق رضا مطرح شد.
رضا کیست:من و رضا داستانی دیرینه در دوستی و رفاقت داریم و تقریباً بعد از 8 سال رفاقتها و فراز و نشیبها و تلخیها و شیرینی ها به این نتیجه رسیده ایم که تنها و تنها همدیگر را برای پیشرفت داریم و داستان یک دست صدا ندارد را برای ما ساخته اند.
ما از یکسال و اندی پیش مسیر پیشرفت را در خود زنده کردیم و لرزان لرزان از انسانهایی که همیشه کلمه نتوانستن رو سر لوحه زندگیشون قرار دادن کناره گرفتیم و جای پایی رو برای خودمون ساختیم.
تمام جلساتی که هر هفته شبهای جمعه جلوی در دانشگاه برگزار میکنیم و تا پاسی از شب طول میکشه باید یک روز ثمره بده و این جمله رو فقط برای این ثبت کردم که وقتی وبلاگم رو باز میکنم و یا کسی داستان زندگی من رو میخونه همه چیز رو گفته باشم.
بگذریم. رضا گفت که فلانی (برای این که اسمش رو ثبت نکنم فلانی خطابش میکنم ولی اون هم یکی از دوستان دبیرستان ما بود که رضا خیلی با اون هشر و نشر داشت.) میدونه دنبال مغازه ایم یه مغازه خالی پیدا کرده میگه بیا شریکی کار کنیم نظرت چیه...
من از کارمندی بیزار شده بودم و سرمایه ای هم برای شغل مستقل نداشتم و رضا هم با قرض و قله ای که میتونست از اینور و اونور گیر بیاره تقریباً 15 یا 16 میلیون تومن داشت.
بنابر این نشستیم به بررسی کردن موضوع که آیا این کار شدنیه یا نه و با احتساب عیوب و مزیتهای ذیل الذکر به این نتیجه رسیدیم که کار رو شروع کنیم.
عیوب:
1. به نظر من فلانی آدم درستی نبود و بر سر این موضوع با رضا بحث کردیم که در آخر به این نتیجه رسیدیم که فلانی حساب کتابش درست نیست و نو کیسه است و اعتماد بهش مثل اینکه بری تو دل آتیش با اینکه میدونی آتیش تنت رو میسوزونه...
2. تقریباً دو ماه به عید مونده بود و با سابقه ای که رضا در فروشندگی داشت بهترین گزینه برای عبور از این وادی پر خطر به حساب میومد و بعد از عید معلوم نبود بازم به درد فلانی بخوره یا نه...
3. من به عنوان فروشنده باید زیر دست آدمی کار میکردم که روزگاری پول توی جیبش رو تأمین میکردم و دوستی بود کاملاً عقده ای از این که من و رضا تحصیل کردیم و بعد خدمت سربازی رو گذروندیم و اون فقط کار کرده بود و کار کرده بود و هیچ چیزی هم از خودش نداشت.
4. مغز متفکر تمام زندگی فلانی و برادرش پدرش بود و ما میدونستیم که پدرش تمام زندگی و داراییش رو در زمان خودش توی غمار خونه ها و کافه های اون موقه از دست داده و هیچ گونه رحمی نسبت به دیگران نداره.
5. فلانی اگر درصدی میخواست که به ما به وقت سختی رحم کنه نمیتونست چون پدرش همه کاره بود و فلانی فقط در هفته 10 هزار تومان آیدی از پدر میگرفت.
6. من نه سر پیاز مطرح میشدم و نه ته پیاز و رابطه من و رضا تا آخرین روز باید سکرت میموند. (این قسمتش از همه بیشتر برام عذاب آور بود و همه حرفها و سختیهایی که کشیدم رو برام جهنم تر میکنه)
مزایا:
1. ما هیچ در بساط نداشتیم و همه اون 16 میلیونی هم که رضا داشت از فامیل قرض گرفته بود و اگر محاسیه میکردیم فقط شب عید رضا با پدر فلانی شراکت میکرد. تقریباً در حول و حوش 10 میلیون سود میبرد که در صورت اختلاف و کناره گیری از شراکت سرمایه ای میشد برای آغاز امپراطوری خودمون.
2. من فروشندگی یاد میگرفتم و تجربه خودم رو تکمیل میکردم و آماده میشدم برای شروع کار خودمون.
ما بعد از صحبتهامون سعی کردیم تمام ذنیتهامون رو درباره فلانی پاک کنیم و به این نتیجه برسیم که فلانی رفیق ماست و با تمام خوبیهایی که ما در حقش کردیم مطمعناً قصدش خیره و حالا که دستش به دهنش میرسه میخواد دست ما رو هم بگیره و به جایی برسونه...
بعد از اون رضا رفت به دنبال جور کردن سرمایه و منم رفتم سراغ استعفا...
بماند که چه سختیها بر ما گذشت. رسیدیم سر حساب و کتاب که به خداوندی خدا قسم که فهمیدیم فلانی نه تنها نارو بلده بزنه بلکه گرگ صفت ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم. رضا هر روز به برادر فلانی میگفت: " پس حساب کتاب شد من از مردم پول قرض گرفتم و باید برگردونم." از اونجایی هم که فلانی از رابطه عمیق من و رضا خبر نداشت با پدر و برادر به بحث مینشستند که چطوری فلانی رو کله کنیم و منم فقط سکوت میکردم.
شبها با رضا توی خیابونا راه میرفتیم و مشورت میکردیم و صبح دوباره در مغازه بودیم و چه شبهایی که نخوابیدیم.
من و رضا آخر به این نتیجه رسیدیم که باید با پنبه پول رو از اینا پس بگیریم و از در رفاقت باهاشون دربیاییم و فقط خودمون رو تا جایی که جا داره الاق جلوه بدیم.
خلاصه رضا علنی رفت به فلانی گفت که من شراکتم رو از شما پس میگیرم و به هیچ کس هم نمیگم که شراکتمون چرا به هم خورد و تا روزی که مغازه بگیرم پیشتون کار میکنم، فقط پول من و بدید برم. پدر فلانیم آورد و حساب کتاب کرد و روی هم 23 میلیون به رضا داد و قضیه تمام شد و این موضوع تقریباً در اردیبهشت سال 88 اتفاق افتاد.
بعد از اون من دوباره پیش فلانی بودم و رضا هم در شعبه دیگر با برادر فلانی کار میکرد. تا همین دو هفته پیش که ما تازه باورمون شد که شکست خوردیم و فقط 7 میلیون سود برای رضا ماند و کلی حرف نگفته برای من...
قضیه چکهای رضا و چک پدر فلانی که برای شراکت داده بود و قولنامه هم بماند.
نمیدونم شکست خوردیم یا پیروز شدیم یا بهای چیز بی ارزشی رو دادیم و یا کم دادیم و زیاد گرفتیم. اگه قصه من باشه که میگم به جز تجربه هیچ چیزی دستم رو نگرفت و اگه بخواییم پای رضا رو هم به میون بکشیم میتونیم بگیم هفت میلیونم سود کردیم.
حالا من و رضا دنبال سرمایه و مغازه میگردیم و اگر نشد گزینه بعدی رفتن به فلان کشوره چون اونجا آشنا داریم و اگر اون هم نشد یه فکری به حال خودمون میکنیم.
تقریباً دو هفته ای میشود که باورمان شده شکست خورده ایم و باید فکر چاره کنیم...
از ابتدا شروع میکنم و قصه وار مینویسم تا برگی باشد برای تاریخ وجودیم و سندی باشد برای آیندگان...
تازه خواندن کتاب "کار راهه پدر پولدار " را تمام کرده بودم که پیشنهادی از طریق رضا مطرح شد.
رضا کیست:من و رضا داستانی دیرینه در دوستی و رفاقت داریم و تقریباً بعد از 8 سال رفاقتها و فراز و نشیبها و تلخیها و شیرینی ها به این نتیجه رسیده ایم که تنها و تنها همدیگر را برای پیشرفت داریم و داستان یک دست صدا ندارد را برای ما ساخته اند.
ما از یکسال و اندی پیش مسیر پیشرفت را در خود زنده کردیم و لرزان لرزان از انسانهایی که همیشه کلمه نتوانستن رو سر لوحه زندگیشون قرار دادن کناره گرفتیم و جای پایی رو برای خودمون ساختیم.
تمام جلساتی که هر هفته شبهای جمعه جلوی در دانشگاه برگزار میکنیم و تا پاسی از شب طول میکشه باید یک روز ثمره بده و این جمله رو فقط برای این ثبت کردم که وقتی وبلاگم رو باز میکنم و یا کسی داستان زندگی من رو میخونه همه چیز رو گفته باشم.
بگذریم. رضا گفت که فلانی (برای این که اسمش رو ثبت نکنم فلانی خطابش میکنم ولی اون هم یکی از دوستان دبیرستان ما بود که رضا خیلی با اون هشر و نشر داشت.) میدونه دنبال مغازه ایم یه مغازه خالی پیدا کرده میگه بیا شریکی کار کنیم نظرت چیه...
من از کارمندی بیزار شده بودم و سرمایه ای هم برای شغل مستقل نداشتم و رضا هم با قرض و قله ای که میتونست از اینور و اونور گیر بیاره تقریباً 15 یا 16 میلیون تومن داشت.
بنابر این نشستیم به بررسی کردن موضوع که آیا این کار شدنیه یا نه و با احتساب عیوب و مزیتهای ذیل الذکر به این نتیجه رسیدیم که کار رو شروع کنیم.
عیوب:
1. به نظر من فلانی آدم درستی نبود و بر سر این موضوع با رضا بحث کردیم که در آخر به این نتیجه رسیدیم که فلانی حساب کتابش درست نیست و نو کیسه است و اعتماد بهش مثل اینکه بری تو دل آتیش با اینکه میدونی آتیش تنت رو میسوزونه...
2. تقریباً دو ماه به عید مونده بود و با سابقه ای که رضا در فروشندگی داشت بهترین گزینه برای عبور از این وادی پر خطر به حساب میومد و بعد از عید معلوم نبود بازم به درد فلانی بخوره یا نه...
3. من به عنوان فروشنده باید زیر دست آدمی کار میکردم که روزگاری پول توی جیبش رو تأمین میکردم و دوستی بود کاملاً عقده ای از این که من و رضا تحصیل کردیم و بعد خدمت سربازی رو گذروندیم و اون فقط کار کرده بود و کار کرده بود و هیچ چیزی هم از خودش نداشت.
4. مغز متفکر تمام زندگی فلانی و برادرش پدرش بود و ما میدونستیم که پدرش تمام زندگی و داراییش رو در زمان خودش توی غمار خونه ها و کافه های اون موقه از دست داده و هیچ گونه رحمی نسبت به دیگران نداره.
5. فلانی اگر درصدی میخواست که به ما به وقت سختی رحم کنه نمیتونست چون پدرش همه کاره بود و فلانی فقط در هفته 10 هزار تومان آیدی از پدر میگرفت.
6. من نه سر پیاز مطرح میشدم و نه ته پیاز و رابطه من و رضا تا آخرین روز باید سکرت میموند. (این قسمتش از همه بیشتر برام عذاب آور بود و همه حرفها و سختیهایی که کشیدم رو برام جهنم تر میکنه)
مزایا:
1. ما هیچ در بساط نداشتیم و همه اون 16 میلیونی هم که رضا داشت از فامیل قرض گرفته بود و اگر محاسیه میکردیم فقط شب عید رضا با پدر فلانی شراکت میکرد. تقریباً در حول و حوش 10 میلیون سود میبرد که در صورت اختلاف و کناره گیری از شراکت سرمایه ای میشد برای آغاز امپراطوری خودمون.
2. من فروشندگی یاد میگرفتم و تجربه خودم رو تکمیل میکردم و آماده میشدم برای شروع کار خودمون.
ما بعد از صحبتهامون سعی کردیم تمام ذنیتهامون رو درباره فلانی پاک کنیم و به این نتیجه برسیم که فلانی رفیق ماست و با تمام خوبیهایی که ما در حقش کردیم مطمعناً قصدش خیره و حالا که دستش به دهنش میرسه میخواد دست ما رو هم بگیره و به جایی برسونه...
بعد از اون رضا رفت به دنبال جور کردن سرمایه و منم رفتم سراغ استعفا...
بماند که چه سختیها بر ما گذشت. رسیدیم سر حساب و کتاب که به خداوندی خدا قسم که فهمیدیم فلانی نه تنها نارو بلده بزنه بلکه گرگ صفت ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم. رضا هر روز به برادر فلانی میگفت: " پس حساب کتاب شد من از مردم پول قرض گرفتم و باید برگردونم." از اونجایی هم که فلانی از رابطه عمیق من و رضا خبر نداشت با پدر و برادر به بحث مینشستند که چطوری فلانی رو کله کنیم و منم فقط سکوت میکردم.
شبها با رضا توی خیابونا راه میرفتیم و مشورت میکردیم و صبح دوباره در مغازه بودیم و چه شبهایی که نخوابیدیم.
من و رضا آخر به این نتیجه رسیدیم که باید با پنبه پول رو از اینا پس بگیریم و از در رفاقت باهاشون دربیاییم و فقط خودمون رو تا جایی که جا داره الاق جلوه بدیم.
خلاصه رضا علنی رفت به فلانی گفت که من شراکتم رو از شما پس میگیرم و به هیچ کس هم نمیگم که شراکتمون چرا به هم خورد و تا روزی که مغازه بگیرم پیشتون کار میکنم، فقط پول من و بدید برم. پدر فلانیم آورد و حساب کتاب کرد و روی هم 23 میلیون به رضا داد و قضیه تمام شد و این موضوع تقریباً در اردیبهشت سال 88 اتفاق افتاد.
بعد از اون من دوباره پیش فلانی بودم و رضا هم در شعبه دیگر با برادر فلانی کار میکرد. تا همین دو هفته پیش که ما تازه باورمون شد که شکست خوردیم و فقط 7 میلیون سود برای رضا ماند و کلی حرف نگفته برای من...
قضیه چکهای رضا و چک پدر فلانی که برای شراکت داده بود و قولنامه هم بماند.
نمیدونم شکست خوردیم یا پیروز شدیم یا بهای چیز بی ارزشی رو دادیم و یا کم دادیم و زیاد گرفتیم. اگه قصه من باشه که میگم به جز تجربه هیچ چیزی دستم رو نگرفت و اگه بخواییم پای رضا رو هم به میون بکشیم میتونیم بگیم هفت میلیونم سود کردیم.
حالا من و رضا دنبال سرمایه و مغازه میگردیم و اگر نشد گزینه بعدی رفتن به فلان کشوره چون اونجا آشنا داریم و اگر اون هم نشد یه فکری به حال خودمون میکنیم.
قصه ما به سر رسید فلانی خونش نرسید....
شنبه بیست و هشتم شهریور 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر