۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

شادمهر عقیلی... تقدیر

به خاطر آهنگی که هدیه دادی دوست جون...

لینک دریافت : ترانه تقدیر از شادمهر عقیلی

تخیل همه چیز است.( آلبرت اینیشتین)
دم و بازدم نفسهایم بویی مدهوش کننده را در من جاری میدارد و جریان یافتن خونی گرم را در رگهای یخ زده ام احساس میکنم .
نفسهایم جانی دوباره میگیرند و تنم به تکاپو وا داشته میشود و هرمن نفسهایم برای ستیز با هوهوی سرما به پا میخیزد و پاهای سردم با خونی گرم زنده میشود و با صدایی مهیب بر دل برف میکوبد و تا زانو در برف فرو میرود و صدای ضرب آهنگ قلبم بلند فریاد میزند به پیییییییییییییییییییش.
بوی مدهوش کننده هر لحظه نزدیکتر میشود و قلبم ضرب آهنگی تندتر را برای پیشروی پاهای جان گرفته ام میکوبد.
همه جا را برف پوشانده است. کولاک سوی چشمانم را گرفته است و تنها چند متر جلوترم را میتوانم ببینم.
به بلندی یک تپه یا قله رسیدم. هر چه هست باید پشت سر بگذارم من باید به میعادگاه برسم.
سرما آرام آرام در تمام تنم نفوذ میکند و بالا رفتن را سخت تر میکند . عطر میعادگاه هر لحظه نزدیکتر میشود و مرا نیرویی دو چندان میبخشد. من ایمان دارم که نزدیک است.
چشمان اشک آلودم میسوزد و تقریباً دیگر هیچ چیز نمیبینم. دستانم خشکی و گرمی صخره ای را که محکم گرفته است احساس میکند . با تمام وجود دستانم را به صخره گره میکنم و خود را بالا میکشم.
نسیمی گرم و مرطوب گونه هایم را نوازش میدهد. به سطح مسطح گرمی رسیده ام که نرمی روانی دارد با تمام وجود به آغوشش میکشم و آرام روی آن داز میکشم.
دم و بازدم نفسهایم بویی مدهوش کننده ای را در من جاری میدارد و چشمانم آهسته آهسته از سوزش می افتد و گرمای دوست داشتنی تمام پشتم را نوازش میدهد. روی زانوانم بلند میشوم و آرام آرام پلکهای بهم فشرده ام را میگشایم . نوری لطیف در چشمانم نفوذ میکند . زیبایی آفتابی گرم حرمت چشمانم را میخواند و نگاهم بی اختیار به زمین دوخته میشود.
زمین را ماسه هایی درخشان پوشانده است و زانوانم را نوازش میدهد. نسیمی آرام در دالان گوشم میپیچد . سر میچرخانم. ماسه ها برق میزنند و درختچه هایی زیبا همچون نگینی سبز در میان ماسه ها روییده اند.
یک ست کت و شلوار سفید روی یکی از درختچه ها آویزان است و کفشهایی سفید و براق زیر درختچه سو سو میزند. آرام بلند میشوم تا به طرف آن بروم در همین حین چشمم به دور دست میخکوب میشود.
چند صد متر جلوتر کالسکه ای سوار دار در ابتدای جاده ای که دو طرف آن را چنار و بلوط سر به فلک کشیده احاطه کرده ایستاده است و جاده با سنگهایی براق فرش شده و انتهای جاده به باغی زیبا ختم میشود و دریا در پس باغ زیبایی خود را به رخ میکشد.
لباسهایم را عوض میکنم.همه اندازه است. کمی سر و وضعم را بر انداز میکنم و راه میفتم.
به کالسکه نزدیک میشوم که مردی زیبا روی و با سر و وضعی کاملاً رسمی به اسم مرا صدا میزند و میگوید کمی دیر کردید سرورم.
لب میگشایم تا بگویم اسم مرا از کجا میدانی که مرد امان نمیدهد: آری شما به میعادگاه آهنگ رسیده اید.
دوباره لبانم را تر میکنم تا زودتر سوال دیگری بپرسم که مرد باز امانم نمیدهد: به میعادگاه آهنگ تقدیر که از دمیدن نسیم همین سرزمین در تارهای صوتی شادمهر عقیلی درست شده.
گفتم: تا اینجا درست آمده ام. یک سوال دیگر دارم تا مطمئن شوم میعادگاه درست است و مرد پاسخ داد: میزبان همان است که این آهنگ زیبا را به شما هدیه داده. همه کسانی که دعوت نامه را دریافت کرده اند رسیده اند. سرورم منتظرند بهتر است زودتر راه بیفتیم.
دلم آرام گرفته و عطر باغ میزبان تمام خستگی را از تنم ربوده است.
آن مرد شلاق را آرام بر روی سر چرخاند و صدایی سریع از شلاق برخواست و کالسکه با ریتمی هموار به راه افتاد.
از پنجره اطراف جاده را نگاه کردم جاده پر است از گلهای رز قرمز و بویی که تمام راه را پوشانده است و نور آفتاب که از لا به لای درختان سر به فلک کشیده به جاده سنگ فرش شده و براق می تابد و تلألو آن جاده را می آراید.
محو در زیبایی جاده ام که کالسکه می ایستد و مرد با صدایی محکم میگوید: رسیدیم سرورم.
از کالسکه بیرون می آیم و کالسکه آرام آرام دور میشود و من محو زیبایی دیوارهای باغ که در وسط آن دری طلایی رنگ است میشوم.
دیوارهای باغ شیشه است، شیشه هایی نتراشیده که درخششی الماس وار دارد و از روی آن بته های رز قرمز آویزان است. نگاه بر زیبایی دیوارها به سمت درب ورودی میروم که رنگ طلایی اش نگاهم را می دزدد.
مردی با لباسی کاملاً رسمی و پاپیون بر گردن به صورت خم شده درب را باز میکند و من با شوری عجیب به باغ وارد میشوم.
تمام باغ با رزهای گوناگون بر روی گلدانهای نقره ای و طلایی آراسته شده و شر شر جوی بار هایی که به حوض بزرگ وسط باغ که در میان خود پیکری زیبا و طلایی رنگ را جای داده ختم میشود، روح را نوازش میدهد. انتهای باغ به ساحل دریایی نیلگون ختم میشود.
چند مرد و چند زن در باغ در حال رفت و آمدند. مردها همه لباسی مانند من پوشیده اند و زنها لباسی تمام قد و حریر با چینهای مورب و شق و رقی که با راه رفتنشان لباس به جلو و عقب میرود و کفشهایی الماس نشان و زیبا به پای دارند و تاجهایی از مروارید و الماس به سر دارند و هیکل تمام افراد در نور میدرخشد.زیبایی خیره کننده ای که مرا تماماً از خود بی خود کرده است.
به خود می آیم و میبینم مردی دست مرا به آرنج خود گره کرده و می گوید. سرورم شما را راهنمایی میکنم تا بانوی باغ را دیدار کنید.
آرام آرام به سمت آلاچیقی که از بوته های رز صورتی ساخته شده قدم بر میداریم و من خانومی را روی صندلی راحتی طلایی رنگی میبینم که بر روکش خزدار صندلی تکیه داده و روبرو را نگاه میکند. آرام بر میخیزد (صورتت رو ترسیم نمیکنم و همینطور جزئیات ظاهریت رو ، این به عهده خودته که خودت رو با فضا ترسیم کنی و اگه خواستی بنویسیش).
او آرایه است بانوی باغ پندار نیک.
تا نزدیک غروب از مباحثه و صحبت با دوستان دور هم لذت بردیم و همه با هم آشنا شدیم.
نزدیک غروب آرایه همه را جمع کرد و به کنار ساحل برد. آرام آرام خورشید با رنگ زعفرانیش بر روی تشک نیلگون دریا قرار گرفت.
آرایه شروع به صحبت کرد و گفت: من همه شما را دور هم جمع کردم تا از لحظه لحظه زندگیمان لذت ببریم و شریک غم و شادی هم باشیم. امروز هم یکی از همان روزهاست. امروز شادمهر در غروب خورشید آهنگ تقدیر را در دریا میخواند و ما برای لذت بردن از صدای دلنشینش و همخوانی با او در این ساحل جمع شده ایم.
آرایه جلوتر از همه رو به خورشید که آرام آرام چشمانش را روی هم میگذاشت ایستاد و ما دعوت شدگان پشت سر او رو به دریا ایستادیم و آرایه فریاد زد شروع کن ای تمام نا تمام...

پنجشنبه بیست و سوم آبان 1387

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر