۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

میگم و میگم... خوبشم میگم

بابت همه چی... معذرت...معذرت...معذرت

این چند روزه دو روزش رو که خودم نیومدم...بعد که اومدم بیام و یه سری بزنم، به یک ربع نکشید پاور سیستمم سوخت... بس که خوشبختم بنده...

و اما دیروز....

دیروز صبح کله صحر با جیغهای ممتد مامان بیدار شدم که برم سنگک تازه بگیرم برا صبحونه...

توو راه همش به این فکر میکردم که برم یه پاور بخرم... این سیستم درب و داغون رو راه بندازم...

خلاصه تا رسیدم خونه و صبحونه رو مشدی زدم... آماده شدم و راه افتادم که برم مرکز کامپیوتر ایران یه پاور از این دوستمون بگیریم...

از میدون راه آهن که سوار ماشین شدم هی از داخل، بیرون رو نگاه میکردم و با خودم میگفتم این نیروهای انتظامی هم چه حضور فعالی دارن هاااااااااااا...نکنه مانوری...چیزی باشه... وقتی به منیریه رسیدم دیدم چند ده تا موتوری با قیافه های اجق وجق و ریشای بلند و لباسها و صورتهای مشکی و سبزه همینجور دارن ویراژ میدن و توو خیابون میرن... با خودم گفتم حتماً اینا هم نقش ارازل و اوباش رو بازی میکنن و قراره این پلیسای دور خیابون با یه حرکت ضربتی و سریع جمعشون کنن...الانم حتماً دارن تمرین میکنن...

از اولش هم که سوار اتوبوس شدم... چندتا پیر مرد و جوون همینجور داشتن حرف از سیاست میزدن و منم خوراک... افتاده بودم به جون یکی از این پیر مردا هی میگفتم...تقصیر توئه که الان وضع اینجوریه و اگه نسل شما انقلاب نمیکردن و فلان و بیسار و بهمن و... خلاصه کلی مخ یارو رو پیچوندم... همچین چهره متشخصی داشت و منم سعی میکردم باهاش هر چقدر میتونم متین صحبت کنم... وسط حرفش که مثلاً از اقتصاد کلان مملکتی صحبت میکرد من در تصدیق حرفش میگفتم که آره بابا اون موقع کره میدادن اینقدر الان کره ها همه آب رفته و شده اندازه بند انگشت... اون بنده خدا هم شاکی میشد و میگفت آخه پسر من چه ربطی به کره داره... یه جوونم نشسته بود اونور و داشت تمام سعی خودش رو میکرد تا یه مرد میانسال رو متقاعد کنه که پیشرفت تلفن هندلی به موبایل، ربطی به پیشرفت مملکت نداره که... آقا میخندیدم هااااااااااااااا... این پیر مرده پیاده شدنی بهم گفت سعی کن یکم توو زندگیت کتاب بخونی تا حیف نشی!!! آی میخندیدم...مطمئنم بنده خدا حتی دلش سوخت که چقدر من نفهمم و کوچک اندیش...

خلاصه رسیدیم به تقاطع طالقانی که پر از پلیس ضد شورش بود و خیابونهای اطرافم همینطور... داشتم میرفتم به سمت پاساژ که یه دفعه دیدم اون موتوریا شروع کردن به حرکت دسته جمعی و تیر اندازی هوایی... دقیقاً شبیه آپاچیا...با خودم گفتم آخ جون مانور شروع شد... چه ه ه ه ه ه ه ه ه شووووووووووووووود...

ولی هر چی منتظر موندم دیدم اصلاً این پلیسا کاری با این ارازل و اوباش ندارن... بعد یه گاز اشک آور زدن میزون توو پاساژ که هیجان بالا گرفت... اونقدر باحال بود که نگووووو... بعد پاساژ رو بستن و من دست از پا درازتر منتظر موندم مانور تموم بشه و برم پاور بخرم... دیدم نه بابا ملتم اون ور خیابون دارن شعار میدن که مرگ بر فلانی...ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم و از این جور شعارهای بودار دیگه...بعدشم دیدم کل کاسبا کرکره مغازه هاشونو یه دفعه کشیدن پائین... همه چیز یه دفعه بهم ریخت... بعد یه پیر مرده داشت با عصا از بغل من رد میشد برگشت گفتش: روز دانشجو رم به گند کشیدن فلان فلان شده هاااااا... من تازه فهمیدم چه خبره... امروز روز دانشجوه و شورش شده...

منو میگی همچین پرچم شده بودم که انگار صاعقه بهم زده... خنده هام به اضطراب و استرس و ترس تبدیل شده بود... حالا توو این گیر و دار کجا رسیدم من؟؟؟؟ نم نم داشتم پیاده میومدم به سمت تقاطع انقلاب با ولیعصر که وسط در گیری بود... از پشتم هم داشتن معترضین عزیز میومدن...

نم نم داشتم به تقاطع نزدیک میشدم...بغل دست من دو تا جوون هم تریپای خودم راه میرفتن و دو قدم جلوتر دو تا دختر خانم که یکیشون داشت با موبایل حرف میزد... به تقاطع نرسیده، دم کیوسک بغالی و همه چی فروشی یه دفعه ده پونزده نفر آدم با صورتهای سفید مثل گچ و با ترس و استرس به صورت دو همگانی از سر نبش در اومدن و شروع کردن به دوییدن به طرف ما ... توو راسته همه جا خوردن... همینجوری که می دوییدن ، با سرعت تمام از روی دو تا دخترا رد شدن و داشتن به من میرسیدن که خودم رو سریع کشیدم دم کیوسک همه چی فروشی و اینا رد شدن... یه نگاه انداختم دیدم دخترا کاملاً له شدن و چسبیدن کف زمین و رد پای کفش یکی از دونده ها روو صورت یکیشون جا مونده بود... تا اومدم برم به طرف اینا یه دفعه مامورا هم از سر نبش ریختن بیرون... من نفهمیدم کی شروع کردم به دوییدن که یه صد متر بالاتر یکی بهم تنه زد و افتادم روو زمین... دیدم ریختن با باتوم که دستامو گرفتم روو سرم و خودمو جمع کردم... نامردی نکردن تا رسیدن سه چهار تایی باتوم به بنده خوروندن که یه دفعه دیدم دیگه کسی منو نمیزنه... یه نگاه انداختم دیدم ملت از اونور خیابون دارن میان طرف من... یه سکته ناقص زدم... گفتم حالا باید از اینا هم کتک بخورم... دیدم نه بابا یکی دستمو گرفت... یکی بلندم کرد، یکی دود سیگار فوت میکردم توو صورتم... منم خر کییییییف... قاطی اینا شدم تا سر خیابون همینجوری فوحش خواهر مادر میدادن به اینایی که منو زدن... عجب انسانهایی شریفی بودن... هم بنده رو نجات دادن هم به جای بنده فوحش خوار مادر میدادن و هر از چند گاهی یه کارت ویزیت به من میدادن و ازم دلجویی میکردن...

آروم آروم به سر میدون که رسیدیم... من جمعیتو پیچوندم و سوار یکی از اتوبوسا شدم... یک موش شده بودم لای ملت... خودمو هی قایم میکردم... تا رسیدیم به منزل... خدا نصیب نکنه... این خلافکارا چی میکشن... اینا که با قشر تحصیل کرده و فهمیده این مملکت با باتوم و گاز اشک آور برخورد میکنن، وای به حال قشر خلاف کار... البته بنده هم شنیدم و هم دیدم که برادرهای نیروی انتظامی در مقابل قشر خلاف کار در قبال گرفتن مبلغی شیرنی ، ملایمت به خرج میدن و برادران بسیار زحمت کش و محترمی هستن اینهااا... خدا برا بابا ننشون حفظشون کنه...

خدا به خیر کنه عاقبت جوونای این مملکت رو که همانا عاقبتشون سیاه هست و سیاه تر هم میشه...

آقا دو تا سوال؟؟؟

من میخوام از اون آقا پلیس هایی که منو زدن بپرسم که چقدر حقوق میگیرن که هم وطنانشونو بزنن و آیا اونقدر مکفی هست که بنده هم یه پارتی جور کنم بیام در معیت ایشان به هم وطنانم خدمت کنم... البته بدون در نظر گرفتن زیر میزی و شیرنی آزادی بچه ها هاااا؟

سوال دوم این که، منی که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز و فقط رفته بودم پاور بخرم و دست آخر باتوم خوردم،اون دنیا چه جوری باید باهاشون حساب کنم؟؟؟

ممنون میشم اگه آقا پلیسی در جمع هست حتماً به بنده پاسخ بدن که خراب مرام و معرفت همه آقا پلیسا نیز هستیم...