بنده حقیر در طی این چند دهه تحقیق و تفحصی که در اشعار شاهزاده ایرج م/ی/رزا انجام نمودم به یک شعر از ایشان که در قالب قطعه بود برخوردم.
در این شعر، شاعر ورای تمام شعرای چند قرن خویش که در عرصه عرفان شعر می سرودند، برخواسته است و کلمه ای جدید را از دنیای فانی وارد دنیای عرفان نموده است و آن کلمه "غمزه" می باشد.
کلمه غمزه در اصطلاح عامیانه به معنی اشوه و نازی است که جنس مونثی ابراز میدارد. اما شاعر در شعری که در ادامه این توضیحات نگاشته خواهد شد، از این کلمه به عنوان رفتاری در جهت عشقبازی با عالم باقی به زیبایی هر چه تمام تر استفاده نموده است.
ابتدا این قطعه را می نگاریم و سپس به نقد آن می نشنیم.
با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی
جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی
دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی
غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی
سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی
من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی
از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی
و اما تفسیر:
با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی
شاعر در بیت اول عالم باقی را به یک خانم تشبیه کرده است که اولاً زیبایی زن در تمام سطوح عرفان به زیبایی خالق او ربط داده میشود و ثانیاً این تشبیه به عامیانه بودن شعر و قابل درک بودن آن در میان تمام اقشار اجتماع کمک خواهد کرد. در این بیت شاعر به زیبایی عالم باقی اشاره میکند که انسان در پس این زیبایی که در دل و راه زندگیش رخنه میکند وادار میشود به خالق این زیبایی بیاندیشد و راه به عرفان بگشاید.
جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی
شاعر در بیت دوم به بی تابی خویش در رسیدن به عالم معنا سخن به میان می آورد و از ناز و اشوه های معشوق که باید و نبایدهای عالم معناست پرده می گشاید. مولانا جلاالدین محمد بلخی رومی که سرآمد تمام شاعران عالم معناست، نیز در اشعار خویش از این باید و نباید ها سخن به میان آورده منتها ایشان در پرده ای از ابهام، تنها به خاص بودن عالم معنا اشاره داشته است و مانند شاهزاده ایرج از باید و نبایدها سخن نگفته است.
دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی
شاعر در این بیت عظمت عالم باقی را با آبهای دریاها که قابل شمارش نیستند مقایسه نموده و در مصراع دوم قصد دارد به خواننده اینگونه القا نماید که معنا در پس پرده ای از ابهام است و اگر پرده بگشاید تلاطمی عظیم بشر را فرا می گیرد.
غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی
در بیت چهارم شاعر برای درک بهتر و قابل فهم بودن موضوع برای همه دگرباره سری به دنیای فانی میزند و اینگونه سخن از عالم باقی به میان می آورد که اگر لب به سخن باز کند و اسرار خویش عیان سازد... گلهای گلزار به احترام و احتمام عالم معنا خاموش می مانند تا سخنان ایشان در دل عارف جای بگیرد.
سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی
در بیت پنجم شاعر مبحث بیت چهارم را دگرباره تکرار میکند با این تفاوت که این بار دلیل ایستادگی و سکوت سرو را تقدم رفتار عالم معنا میداند و ایستادگی سرو را به احترام عالم معنا قلمداد میدارد.
من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی
در بیت ششم شاعر از ابراز عشق خویش به عالم باقی سخن به میان می آورد و با در آمیختگی در مثالهای عامیانه که در آن هر چه غمزه و ناز معشوق بیشتر میشود عشق عاشق نیز سوزنده تر میگردد قصد دارد سوزندگی و آتش عشق به عرفان خویش را بیان دارد.
از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی
شاعر در بیت هفتم و آخرین بیت عارف بودن خویش را عیان می سازد و از عالم معنا درخواست دارد تا او را بیش از پیش در خویش غرق سازد تا عرفان چنین عارفی را گم نسازد.
جمعه هشتم آبان ماه سال 1388