۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

تفسیرات از شعر شعرا2

تا بدین مرحله از تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار جناب شاهزاده ایرج م/ی/رزا به مرحله ای رسیده ایم که مبحث اشعار ایشان مبحثی بس ژرف در امر خداشناسی و عرفان است و سطحی نگاره های ایشان دال بر عامه گویی و عامه پسندی اشعار ایشان است. در واقع ایشان به صورتی از رموز کلمات استفاده میکنند که ارتباطی معنایی و عقلایی با ضمیر ناخودآگاه خواننده برقرار میشود و خواننده این اشعار بزرگ چه فردی نا آگاه در امور عرفان باشد و چه عرفان شناس، ضمیر ناخودآگاهش با شعر درآمیخته و به زیبایی دنیای عرفان خواهد رسید.


بنده حقیر در طی این چند دهه تحقیق و تفحصی که در اشعار شاهزاده ایرج م/ی/رزا انجام نمودم به یک شعر از ایشان که در قالب قطعه بود برخوردم.


در این شعر، شاعر ورای تمام شعرای چند قرن خویش که در عرصه عرفان شعر می سرودند، برخواسته است و کلمه ای جدید را از دنیای فانی وارد دنیای عرفان نموده است و آن کلمه "غمزه" می باشد.


کلمه غمزه در اصطلاح عامیانه به معنی اشوه و نازی است که جنس مونثی ابراز میدارد. اما شاعر در شعری که در ادامه این توضیحات نگاشته خواهد شد، از این کلمه به عنوان رفتاری در جهت عشقبازی با عالم باقی به زیبایی هر چه تمام تر استفاده نموده است.

ابتدا این قطعه را می نگاریم و سپس به نقد آن می نشنیم.


با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی

جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی

دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی

غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی

سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی

من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی

از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی


و اما تفسیر:

با غمزاتی که تو خانم کنی...........................رخنه به دین و دل مردم کنی
شاعر در بیت اول عالم باقی را به یک خانم تشبیه کرده است که اولاً زیبایی زن در تمام سطوح عرفان به زیبایی خالق او ربط داده میشود و ثانیاً این تشبیه به عامیانه بودن شعر و قابل درک بودن آن در میان تمام اقشار اجتماع کمک خواهد کرد. در این بیت شاعر به زیبایی عالم باقی اشاره میکند که انسان در پس این زیبایی که در دل و راه زندگیش رخنه میکند وادار میشود به خالق این زیبایی بیاندیشد و راه به عرفان بگشاید.


جان به لب عاشق بی دل رسد.....................با غمزاتی که تو خانم کنی
شاعر در بیت دوم به بی تابی خویش در رسیدن به عالم معنا سخن به میان می آورد و از ناز و اشوه های معشوق که باید و نبایدهای عالم معناست پرده می گشاید. مولانا جلاالدین محمد بلخی رومی که سرآمد تمام شاعران عالم معناست، نیز در اشعار خویش از این باید و نباید ها سخن به میان آورده منتها ایشان در پرده ای از ابهام، تنها به خاص بودن عالم معنا اشاره داشته است و مانند شاهزاده ایرج از باید و نبایدها سخن نگفته است.


دریا دریا به تو حُسن اندر است......................پرده برافکن که تلاطُم کنی
شاعر در این بیت عظمت عالم باقی را با آبهای دریاها که قابل شمارش نیستند مقایسه نموده و در مصراع دوم قصد دارد به خواننده اینگونه القا نماید که معنا در پس پرده ای از ابهام است و اگر پرده بگشاید تلاطمی عظیم بشر را فرا می گیرد.


غنچه به گلزار خَموشی کند..........................تا تو گل اندام تکلّم کنی
در بیت چهارم شاعر برای درک بهتر و قابل فهم بودن موضوع برای همه دگرباره سری به دنیای فانی میزند و اینگونه سخن از عالم باقی به میان می آورد که اگر لب به سخن باز کند و اسرار خویش عیان سازد... گلهای گلزار به احترام و احتمام عالم معنا خاموش می مانند تا سخنان ایشان در دل عارف جای بگیرد.


سرو ستادَست مودّب به جای.......................تا تو به رفتار تقدُّم کنی
در بیت پنجم شاعر مبحث بیت چهارم را دگرباره تکرار میکند با این تفاوت که این بار دلیل ایستادگی و سکوت سرو را تقدم رفتار عالم معنا میداند و ایستادگی سرو را به احترام عالم معنا قلمداد میدارد.


من به تو اظهار تَعَشُّق کنم...........................تو به من ابراز تأ لُّم کنی
در بیت ششم شاعر از ابراز عشق خویش به عالم باقی سخن به میان می آورد و با در آمیختگی در مثالهای عامیانه که در آن هر چه غمزه و ناز معشوق بیشتر میشود عشق عاشق نیز سوزنده تر میگردد قصد دارد سوزندگی و آتش عشق به عرفان خویش را بیان دارد.

از دگران بیش ترم دار دوست..........................کز دگران بیش ترم گم کنی
شاعر در بیت هفتم و آخرین بیت عارف بودن خویش را عیان می سازد و از عالم معنا درخواست دارد تا او را بیش از پیش در خویش غرق سازد تا عرفان چنین عارفی را گم نسازد.


جمعه هشتم آبان ماه سال 1388
پ.ن1: گلابی جان من عروسی نمیرم که...ولی اینقده خوبه با شلوار کردی میرفتم و اون شال قرمزای ریش ریش...ولی به خونواده زنگ میزنم حتماً اونایی که گفتی رو برات بفرستن...
پ.ن2. امروز عروس شد...یاد اون عکس افتادم توو گیرای وبلاگ گلابی که نوشته بود...بسوزد عسلویه...که سوزد جگرم...دوست دخترم مادر شد...من هنوز کارگرم...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

خدا کند

اول از همه باید بگم به این نتیجه رسیدم که بنده مال اینجور دپرس بازیا نیستم و کلاً با روحیه ام سازگار نیست و باید برگردم و مثل یه آدم زندگی کنم. دلم به همین یه فضای مجازی بنده؛ که خونه خودمو و مهمونای عزیزمه، دیگه واسه چی باید درد بی درمون بگیرم...هااا

خوب نباید میشد... ولی وقتی شده مگه من میتونم کاری بکنم و اگر نتنوم از افکارم در برابر چنین چیزایی محافظت کنم دیگه به چه درد میخوره این همه کار کردن روی ذهنم...

باید بگم، رفت که رفت... لابد به قول یارو گفتنی برا هم نبودیم که رفت...

ولی اینم بنویسم بعد راهیش کنم... این پستم از اون پستاییه که نمیتونم ننویسمش...

حالا که شما اینقدر خوشگل من رو رها کردی، منم میخوام به سبک خودم راهیت کنم و چندتا دعا میکنم برات که احتمالاً با این جیگر سوخته من، همش مستجاب میشه...ایشالله

آن سرمه ای که کند سیه دو مژگانت................خدا کند بریزد و سیه کند تمبانت

وان رنگ طلایی که کند مویت بور......................خدا کند نگیرد و سفید کند مویت

وان رژی که رخ دهد آن لبان ناجورت...................خدا کند بلغزد و ناسور کند رویت

وان ابروان کمانت که اشوه گر است..................خدا کند بریزد و خراب کند اصلاحت

وان لباس عروس که بر آن نازی.........................خدا کند چاک خورد و به باد رود نازت

وان کفش سفید که کند قدت راست ................ خدا کند بچرخد و زمین زند شویت

وان تویوتای کمری که مرکبت باشد....................خدا کند نباشد و سوار کنند به نیسانت

وان دسته ی گل که فاخرت سازد......................خدا کند بیافتد و له شود به پاهایت

وان داماد خجسته ای که بر او نازی....................خدا کند بنالد و گند زند به اعصابت

وان وقت که هل هله آرام گرفت.........................خدا کند بسازد و سفید کند بختت

وان وقت که زندگی آغاز کنی............................ خدا کند بماند و حاصل شود وصالت

وان وقت که رنج کشی از دستش......................خدا کند برنجد و دوباره سر دهد به راهت

وان وقت که شاد گشتی از وی.........................خدا کند بداند و شاد شود به رفتارت

وان وقت که خطا یا که جفایی کردی...................خدا کند ببخشد و دل در دهد به نازت

وان وقت که عمرت به دم آخر بود......................خدا کند بخواهد و جان دهد کنارت
(س.الف؛ملقب به خوشبخت 4/7/1388)

امروز خیلی خوشحالم که دوستای خوب و یک خاله خوب دارم که هوای منو دارن و برای تک تک تون احترام قائلم. عاشقانه دوستتون دارم و به خودم می بالم که توان اینو دارم که دوستای خوبی مثل شما داشته باشم...

دوست دارم در این پست یک چند سطر شعر نو هم از برای شما بگم که در وضعیت های بد و خوب، همراه منید...

گلابی جان من این شعر نو رو میخوام در وصف حال تو و کچل بگم...امیدوارم مورد پسندت واقع بشه...

دیر زمانیست، کچلم گم شده است

هر کسی تک بزند با دل و جان

میپرم سوی موبایلم آن سان

که بترسد سیم کارت

و بلرزد دستم

باز بینم کچلم نیست، تا تک بزند

بلکه این فرناز است

از ته دل گوید، که همی محسن او آمده است

شارژ را در ره یارش، به حراجی زده است

و در آن خوشحالی

به منم تک زده است

پس از اتمام تماس

دل من میگیرد

غم در آن کلبه تنهایی من سنگین است

و در آن تنهایی، فکری آزرد مرا

نکند کین کچلم آزرده ست

نکند غم به دلش رخنه زده ست

نکند کله بی برگ و برش

به دری خورده و خونین گشته ست

نه خدایا نکن این کار

که هم او یار منست

تو فقط کاری کن

که گلم بر گردد

و اگر باز نخواست

تو فقط کاری کن

که دلش در همه عمر

شاد و نوشین گردد...

و اما یه شعر نوی دست اول و تر و تمیز واسه خاله هستی که همچین دلم میخواد بلند بگم دوستت دارم خاله هستی... امیدوارم خوشت بیاد خاله...

کوچه باغی است پر از دار و درخت

سنگ فرشی است پر از برگ قشنگ

رنگ نارنجی و زرد و قرمز

بویی از کاگل و دیوار بلند

گو ایا در وسط پائیزیم

فصلی از رنگ و دل و نقش و نگار

اندکی آنسوتر، جوی آبی است، روان

قدمم کوچک و چست است

خاله ام میگوید:

پسر خوب و گلی باش؛

من امروز تو را آوردم

که کنم شاد دل کوچک تو

گفتمش پس خاله

بدویم بر آن سو

که در آن هست یک جوی

ماهی قرمز من در آن است

همه ی هستی من در آن است
مادرم آن ماهی

به همین جوی انداخته است

در همان روز سیاه

که شدم منفی سه

حجتش را با من

به نمودش اتمام

گفته است تا که نخوانم دیکته

و نگیرم رتبه

از ماهی و آن تنگ بلوری خبری نیست

خاله ام گفت: باشد

چادرش در دستم

بدویدیم به سوی آن سو

که در آنجا روان بود، یک جوی

خاله ام با من گفت:

تو بگرد این طرفش

من بگردم طرف دیگر جوی

در همان هنگامه

که دلم در تب و تاب ماهی قرمز بود

از دو پا لغزیدم و به جوی افتادم

خاله ام جیغی زد

او به فریاد و فقان

من دستار و زمان

همه را بند شدیم

تا که بنمود برون

از دوپایم بیرون

لحظه ای غر میزد

لحظه ای میخندید

من همی بودم شاد

ماهی قرمز را

دیده بودم کف آب

دست در دستم داد

دستش بگرفتم و کشیدم از آب

خاله ماهی را دید

دست خود جفت نمود

آبی از جوی کشید

ماهی غمزده را

تا رسیم بر خانه

تنگ خاله بس بود

خاله ام گفت: بدو

ما در آن کوچه زیبا و قشنگ

میدویدیم چون باد................................خاله نمیدونم چرا تا قیامت میشه این شعر رو ادامه داد... ولی اگه قبول کنی همونجایی که توو اون کوچه باغ میدویم تا ماهی رو به خونه برسونیم تمومش کنم تا یک بک گراند در ذهنمون باقی بمونه از اون کوچه باغ و دویدن شما در حالی که ماهی رو کف دستتون گرفتین و منم با قدمهای کوچیک و لباسای خیس دنبالتون دارم میدو ام...

و اما یک دوست. درسته سر نزدی و توو پست آخرم شریک نبودی ولی این باعث نمیشه من یادم بره که یک دوست خوب دیگه هم دارم... همین که گاه گداری من رو در غمهات و شادیات سهیم کردی برام بسه که به عنوان یک دوست قبولت داشته باشم...امیدوارم این شعر مورد پسندت واقع بشه...

از قضا دارم دوست

نام او هست یک دوست

دوستی دل شفاف

کلبه اش هست ساده

ولیکن، پر مزراب

او خدایی دارد، شاد

شادیش ساده و ناب

گاه گاه میگردد

دل و دستش بی تاب

آنقدر هست درست

که به ایمان و خدایش نشود ساده و سست...

و اما خاتون خانم... ببین فردا نگی نگفتیا... من خواستم پارتی بازی کنم، از تو موضوع شعرت رو بپرسم ولی همش گفتی نمیدونم...این نمیدونمای تو هم شده بلای جون من...دوست دارم از همون قسمت درباره وبلاگت برای شعری که میخوام بنویسم استفاده کنم...در ضمن باید بگم که واقعاً دوست شریف و با درکی هستی...امیدوارم این شعر مورد پسندت واقع بشه...

بیست و نه روز شده است

که بهار، رخت خویش بر بسته است

فصلی از رنگ و نگاری گرم است

چشم دنیا شده بازم روشن

خبر آمد که در این روز گلی در راه است

گل ما هست سپید

قنچه ای در پس آن رنگ امید

گو ایا در همه ی شهر به مریم شهره است

همه جا حرف گل ماست

همه جا زمزمه آمدنش پیچیده است

همه گویند که وقتی آید

همه ی گلها را

شاد و مسرور و تو خندان بینی

او همی خوش خنده است

اندکی هم ساده است

دلی پر مهر دارد

همه میدانند او

عشق تابستان است

ولیکن از پاییز

اندکی بیزار است

او همی خوش شانس است

ولی در فکر خودش

اندکی بد شانس است

همه جا دارد دوست

بس که او گردشی است

همی گویند که وقتی آید

آسمان پر ز ستاره است

اندکی چشم باید

که ببیند رخشان

آسمان دل خویش

همی گویند که او

تک به دنیا آید

ولیکن تنها نیست

چون همه شهر به دنبال غمش می آیند

همه ما اینجا

منتظر میمانیم

که بیاید گل ما

تا همه شاد شویم

به دل خوش قدمش

امیدوارم تونسته باشم از خجالت همگی در بیام....

ممنون که هستید.........

دوشنبه چهارم آبان ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

هشتم آبان ماه

هشتم آبان ماه

تو لباسی از نور بر تنت خواهی کرد

توری از رنگ امید

به درخشندگی الماس و سپید

رنگ رخسارت را همچو مه خواهم دید

در دلم خواهم گفت:

آنهمه نقاشی

که من و تو با هم

به سر انگشتان

کوچک شش ساله

می کشیدیم بر درب

دربی از رنگ سپید وسط آن دو اتاق

نقش آن کلبه تنها وسط دار و درخت

نقش من بود و تو

میکشیدی داماد

که عروسی چون تو، دست در دستش داد

یا عروسک یادت هست

توری از رنگ امید

بر سرش می بستی

و به من میدادی

و بلند میگفتی:

که تو خود دامادی

دست در دست عروسی بی جان

چهره ام گشت خجل

و شکست عهدی

لرزه انداخت به جان

هشتم آبان ماه

تو در آن هل هله گم

عهد ما بشکسته است

دست در دست همان دامادی

که در آن نقش، کشیدی دادی

و عروسک سرد است

که در آغوش من است

هشتم آبان ماه

روز عدلی است بزرگ

عدلی از جنس زمین

هر که را ثروت بیش، عشقش بیشتر

(س.الف)




پ.ن1. از امروز به مدت یک هفته بنده کلاً مخم رو میفرستم تعطیلات و نت نمیام...بعد از هشتم شاید برگردم...ولی نه برمیگردم چون اینجا خونه منه...
پ.ن2. از همه دوستانی که این چند مدت کلی اذیتشون کردیم...معذرت میخوام و امیدوارم بنده بی چیز و حقیر رو ببخشند...
پ.ن3. دیگه برا همتون تک تک کامنت نمیذارم و از همینجا اعلام میکنم که همتون رو عاشقانه دوست دارم و امیدوارم همیشه و همیشه زندگیتون پر باشه از امید و لذت و خنده...
پ.ن4. امشب کامنتها رو میخونم و جواب میدم و بعد دیگه میره تا ببینیم چی پیش میاد...

جمعه یکم آبان ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

تفسیرات از شعر شعرا

امروز در حال خواندن دیوان جناب ایرج م/ی/ر/ز/ا بودیم که فصاحت و بلاغت ایشان بسی قدر بنمود و ما را بر آن داشت تا تفسیری هر چند جزئی بر یکی از قطعه های برین ایشان نماییم...باشد که ادبای دهر از جسارت این حقیر درگذرند و ما را به عزت و جلال اشعار جناب ایرج م/ی/ز/ا/ ببخشایند.

در ابتدای امر گذری زنیم بر پیش درآمد این قطعه و در ادامه تفسیر این قطعه را از زبان خویش جاری سازیم.

در کوی و برزن این مرد بزرگوار دختری می زیست که گویا از بد روزگار پدرش در سانحه آتش سوزی سوخته بود و رخت از دنیا بر بسته بود. گویا ایرج او را نیز تنها به نام پدر میشناخته است و پس از این سانحه غم بار، نام او را «پدر سوخته» نهاده بود.

روزی این شاعر در کوی خویش در حال گذر بوده که بانوی «پدر سوخته» را در راه می بیند و از بد روزگار دل از کف میدهد. پس از خلوت در آستانه خویش، قطعه ای می سراید بس عظیم که در ذیل این نوشته آمده است.

آب حیات است پدر سوخته ...........................حب نبات است پدر سوخته

وه چه سیه چرده و شیرین لب است................چون شکلات است پدر سوخته

آب شود گر به دهانش بری...........................توت هرات است پدر سوخته

تا بتوانیش بگیر و .../.................................صوم و صلات است پدر سوخته

می نرسد جز به فرو مایگان.........................خمس و ذکات است پدر سوخته

سخت بود ره به دلش یافتن...........................حصن کلات است پدرسوخته

تنگ دهان، موی میان، دل سیاه....................عین دوات است پدر سوخته

احمد و از مهر چنین منصرف........................خصم نحات است پدر سوخته

با همه ناراستی و بد دلی.............................خوش حرکات است پدر سوخته

قافیه هر چند غلط میشود.............................باب ... است پدر سوخته

البته دو قسم از ابیات این قطعه عظیم را در دیوان به صورت سه نقطه قرار داده اند. یکی در آخر مصراع اول بیت چهارم و دیگری در میان مصراع دوم از بیت دهم است. به نظر بنده دست نویس شاعر بد خط بوده و ناشر نتوانسته است شعر را به صورت کامل به چاپ برساند ولی همین اندازه نیز به قدر کفایت روح را در عالم عرفان غرق میسازد.

و اما تفسیر:

در ابتدا که شاعر با چونین بانوی وارسته ای رو در رو میشود. در ورای چهره سبزه و شیرین دخترک غم افسون کننده ای را از مرگ پدر در آن سانحه غم بار می بیند و تا انتهای شعر نامی که برای او انتخاب کرده را غید میسازد و آن نام، نامی نیست جز بی نامی دخترک و نامی است که از سوختن پدر گرانقدرش در آتش، سخن میگوید. یعنی «پدر سوخته».

در ابیات اول تا سوم، شاعر از زیبایی و شیرینی این بانو سخن به میان می آورد و کنایه ای از تلخی روزگار بر چنین بانوی زیبا و شیرینی میزند.

در بیت چهارم، شاعر قصد دارد تا به خواننده عمق زیبایی این دختر را القا نماید و در قسمت سه نقطه آن اگر لغت «بکن» را اضافه نماییم به عمق زیبایی که شاعر قصد دارد به خواننده القا نماید پی خواهیم برد.

در بیت پنجم شاعر قصد دارد مهربانی این بانو را به تصویر بکشد و او را مانند خمس و زکاتی که تنها بر فقرا و ضعفا واجب است، مهربانیش را میان تمام اقشار مستضعف تقسیم می نماید.

در بیت ششم، شاعر از نجابت و پاکدامنی این بانو سخن به میان می آورد و او را از زمره بانوانی بر میشمرد که دیر دل میبازند و اگر ببازند دیگر دل از یار بر نمیگیرند.

در بیت هفتم، شاعر همچون نگارنده ای چیره دست رخ این بانو را می نگارد و قلبی سیاه از ملال و رنج و سختیهای روزگار برای او منظور میدارد و بانو را دوات میخواند. دواتی که اگر نبود شعر و شاعری و عاشقی و معشوقی هیچگاه نگاشته نمی شد.

تفسیر بیت هشتم به گونه ای پیچیده می نمایاند و از علم بنده به دور است. گویا چونین است که شاعر در این لحظه در ملکوت به سر می برده و از کلماتی در این بیت استفاده نموده که تفسیر این بیت را پیچیده و سخت نموده است.

در بیت نهم، شاعر به دلیل دل بستن به چونین بانوی پاکدامنی خویش را نادرست و بد دل خطاب می کند و بانو را همچون فرشته ای خوش حرکات به تصویر میکشد.

در بیت دهم و آخرین بیت از این شعر، شاعر با تمام وجود شعر خویش را فدای زیبایی و شیرینی بانو میکند و میگوید:"قافیه هر چند غلط میشود" یعنی اینکه شعرم را به خاطر اینهمه زیبایی بانو بی قافیه فدایش میکنم تا مصرع دومم مصداق او باشد. در مصرع دوم از این شعر نیز شاعر با تمام وجود سعی میکند تا زیبایی بانوو را به رخ بکشد و این عمل را به گونه ای انجام میدهد که تمام اقشار جامعه درک کنند و از زیبایی بانو مطلع گردند. اگر به جای آن سه نقطه لغت «ل/و/ا/ط» را قرار دهیم شعر کامل میگردد...

باشد که رستگار گردیم.همینجوری الکی...


پنج شنبه سی مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بیو گرافی رابرت کیوساکی

Robert Kiyosaki

رابرت کیوساکی می گوید: « علت عمده ای که باعث می شود غالب مردم در تنگناهای مالی به سر برند این است که آنان سالهای سال از عمر خود را در مدارس به سر می برند اما در خصوص پول هیچ چیز یاد نمی گیرند. نتیجه این است که فقط یاد میگیرند برای پول کار کنند... اما هیچ گاه یاد نمی گیرند تا پول برایشان کار کند.»

رابرت کیوساکی در هاوایی به دنیا آمد و در همانجا بزرگ شد. او چهارمین نسل یک خانواده دو رگه ژاپنی _ امریکایی بود.خانواده اش ترکیبی از مدرسان ممتاز و برجسته مملکت بودند. پدرش رئیس آموزش و پرورش ایالت هاوایی بود. رابرت پس از پایان دوره دبیرستان، در نیویورک به ادامه تحصیل پرداخت و پس از به پایان رساندن دانشگاه، به نيروى تفنگدارانا دريايى امريكا پيوست و به عنوان افسر و خلبان هليكوپترهای سنگين نظامى به ويتنام رفت.

در بازگشت از ويتنام، زندگى مالى، تجارى رابرت آغاز شد. در سال 1977، او شركتى را بنيان ناهاد كه نخستين كيف پول هاى مردانه را كه تركيبى از نايلون و ولكرو بود به بازار عرضه كرد. اين محصول، بعدها به يک فراورده مولتی ميليون دلارى جهانى تبديل شد. او و محصولاتش در مجلاتى چون Runner's World و Gentelman's Quarterly و Success Magazine و Newsweek و حتى Play/b/o/y مشهور است.

پس از دست كشيدن از كار تجارت، موسسه اى به نام موسسه بين المللى آموزش با گروهى از همكاران خود تأسيس كرد كه به آموزش تجارت و سرمايه گذارى در هفت كشور جهان مشغول است، دهها هزار نفر دانشجو دارد.

با بازنشسته شدن در سن 47 سالگى، رابرت به آنچه بيش از همه مورد علاقه اش بود روى آورد... سرمايه گذارى. به دليل نگرانى فراوانى كه از خلاء در حال رشد ميان داراها و ندارها داشت، به خلق بازى «گردش پول» پرداخت، كه به آموزش پول اختصاص دارد. آموزش شناخت پول و كار با آن، پيش از اينكه تنها توسط قشر پولدار جامعه درک شود و مورد بهره بردارى قرار گيرد.

گو اينكه حرفه رابرت، بر مستغلات و رشد دادن شركت هاى كم سرمايه استوار بود اما در موسسه آموزشى او، مهمترين چيزى كه تعليم داده مى شود، عشق و استقامت واقعى اش است. او اين آموزش را با كمک گرفتن از مردان بزرگى چون ا گ مندينو، زیگ زيگلار و آنتونى رابينز انجام مى دهد. پيام رابرت كيوساكى آشكار است. «مسئوليت امور مالى ات را خود برعهده گير، يا تا آخر عمر پذيراى دستورالعمل ها و فرمايشات ديگران باش. دست خودت است كه ارباب پول باشى يا برده اش شوي.» رابرت كلاس هايى دارد كه از يک ساعت تا سه روز طول می كشد؛ و به مردم در باره رموز ثروتمند شدن آموزش مى دهد. گرچه سوژه كلاس های او شامل: "سرمايه گذارى با بالاترين بهره و كمترين ريسک" و "چگونه به فرزندانمان آموزش دهيم پولدار شوند" و "تأسيس شركت ها و واگذارى آنها" مى باشد، ليكن پبام تكان دهنده و استوإرش چيز ديگرى است. آن پبام چنين است: « نبوغ مالى را كه در وجودتان خوابيده است بيدار كنيد. اين نبوغ و استعداد آماده سربر آوردن است.»

اين همان تعريفى است كه سخنران و نويسنده شهیر جهانى، آنتونى رابينز در مورد كار رابرت ابراز مى دارد. او مى گويد: « كار رابرت كيوساكى در امر آموزش، كارى نيرومند، عميق، شگرف و دگرگون كننده است. من در برابر تلاش هايش سر تعظيم فرو مى آورم و قوياً به تمامى مردم، شركت در اين كلاس ها را توصيه مى كنم.»

در طول قرن اخير كه دوران تغييرات بزرگ است، پبام رابرت پيامى بسيار ارزشمند است.

منبع: کتاب کسب ثروت به روش پدر پولدار نوشته رابرت کیوساکی و شارون لچر؛ ترجمه مامک بهادر زاده و ناهید سپهر پور؛ انتشارات آوین

سه شنبه بیست و هشتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

نقشه راه

همیشه و همیشه به این فکر کردم که آیا مسیری که من انتخاب کردم درسته ؟ و همیشه هم به یک جواب رسیدم که حتی خدا هم در انتخاب مسیر دخالتی برای بنده هاش انجام نمیده و هر کس تنها خودش مسیرش رو انتخاب میکنه و تضمینی وجود نداره که مسیر زندگیت و هدفهات درست باشه...

من در زندگیم ترجیح میدم روی دو تا پاهام بمیرم و نذارم شرایط باعث بشه که من روی زانوهام از دنیا برم. یکی میگفت تو هنوز اونقدر نادونی که نمیدونی شرایط زندگی با تو چیکار میکنه ولی من میخوام بهش ثابت کنم که هر کسی خودش رو باور داشته باشه شرایط بی معنی میشه. من زندگی نامه نمونه های زیادی از ایرانیهای موفق رو چه به صورت شفاهی و چه بصورت کتب بررسی کردم و همشون تنها یه وجه مشترک داشتن و اونم خواستن بود و تلاش برای به عینیت درآوردن خواسته هاشون بوده. خیلیهاشون بی خانمان و بی پول بودن ولی هدفمند زندگی میکردن. خیلیهاشون متوسط الحال بودن ولی باز آرزوهاشون بود که مجبورشون کرده بود که موفق بشن و خیلیهاشون هم پدران موفقی داشتند و پدرانشون برای بقای موفقیتهایی که به دست آورده بودن بچه هایی موفق و آگاه تربیت کرده بودن. من زندگینامه چند تن از کارآفرینان برتر سالهای اخیر رو به عنوان نمونه ایرانی های موفق داخل آرشیو وبلاگم دارم و میتونید به اونها رجوع کنید و بخونید که چه زندگی سخت و خفت باری داشتند ولی با خواستن و تلاش تونستن پس از سالها تلاش به تمام اهدافشون برسن که همین چند نفر برای من کافیه...

هر روز دارم تلاش میکنم که به دانش مالیم اضافه کنم و هر روز در تلاشم که در فنون مختلف بازی با افکار قویتر بشم تا به راحتی زمین بازی رو ترک نکنم...

شرایط در زندگی نقش مهمی رو ایفا میکنه ولی این دلیل نمیشه که من موقعیتهای زندگیم رو نادیده بگیرم و همیشه به نشدن فکر کنم. بلکه باید سعی کنم که از هیچ، همه چیز بسازم و این تنها با آگاهی ممکن میشه. پس باید تلاش کنم و تجربه به دست بیارم و بارها از نو شروع کنم تا بتونم به آگاهی برسم تا فرق بین یک قمار و یک ریسک رو درک کنم...

دانستن جواب یه سوال همیشه ذهن من رو به جلو میخونه و اونم اینه که چرا ثروتمندان، ثروتمندند و فقرا ، فقیر؟ رابرت کیوساکی تنها کسی بود که این مسئله رو به روشی منطقی و عینی پاسخ داد و حالا دیگه میدونم که چرا فقرا، فقریند و ثروتمندان، ثروتمند...

این که ما باید برنامه ای برای آینده مان داشته باشیم یک امر بدیهی و ملزم به شمار میاد...

امروز میخوام طرح و برنامه ای اجمالی از آینده ام رو تووی وبلاگم انتشار بدم و وقتی برگشتم و شاید دچار سکون شده بودم دوباره این پست، من رو بیدار کنه و به جلو بخونه...

پس از سختی های بسیار و استعفا از کارمندی و شکست در نخستین قدم برای استقلال مالی حالا به کجا باید بریم...

ما همون شغلی که یک سال و اندی ادامه دادیم و دست آخر کلاه مبارکمون رو برداشتن رو باید دوباره از نو بسازیم.

این شغل با شرایط و سابقه کاری ما همخونی داره و صرفه اقتصادی بالاتری نسبت به شغلهای دیگه داره و به علت عدم وجود قانون مالیاتی منسجم در ایران اسلامی که به صرفه اقتصادی این شغل کمک شایانی میکنه و همچنین مقدار سرمایه اندکی که در اختیار ماست و بازدهی سریع سرمایه؛ از هر نظر شغلی مناسب با شرایط ماست...

تنها باید یک یا دو سال به صورت تمام وقت و بدون هیچگونه مرخصی و وقت آزاد مشغول به کسب درآمد بود که البته به قول یارو گفتنی پول رو روی میت بذاری بلند میشه راه میره چه برسه که خستگی باشه...

خوب بعد از بررسی های لازم با رضا به این نتیجه رسیدیم که هر چقدر سرمایه از طریق این شغل به دست میاد باید صرف خرید زمینهای بایر برای ساخت بشه و همینطور که در حال درآمدزایی از شغل اول هستیم یواش یواش باید از پتانسیل افرادی که مد نظرمون هست کمک بگیریم تا شغل اول رو اولاً گسترش بدیم و ثانیاً درآمد حاصل رو جهت تبدیل زمینهای بایر به خانه های نو ساز به کار بگیریم و اندک اندک این شغل رو گسترش بدیم تا سرمایه اولیه جهت انبوه سازی و پروژه های بزرگتر به دست بیاد و همینطور طی چند سالی که این امر ادامه پیدا میکنه یواش یواش شغل اول رو به افراد مورد نظرمون بسپاریم و به صورت کار از اونها و سرمایه از ما و سود به صورت مساوی تقسیم باهاشون کار کنیم. تا اینجا بستر رو برای تاسیس یک شرکت ساختمانی آماده کردیم و داخل اون مستقر شدیم...

تمام برنامه به صورت فلوچارتی که رابرت در کتاب کار راهه پدر پولدار توضیح داده ترسیم شده و نیازهای اولیه کار هم بررسی شده ولی تخمینی که برای به انجام رسوندن این بخش از نقشه زندگیمون زدیم تقریباً حول و حوش ده ساله و باید طی ده سال آینده از نقطه A که راه اندازی شغل اولیه است به نقطه B که تأسیس شرکت ساختمانیه برسیم... البته هم قسم شدیم که تمام سعی مون رو بکنیم که زودتر به نقطه B برسیم. ولی ده سال کمترین زمان تخمین زده شده است...

آموزشهای مورد نظر این بخش که باید فراگرفته بشه این مواردن: اول داشتن آگاهی اعداد و ارقام. یعنی ما باید از علم حسابداری و مالی تا جایی اطلاع داشته باشیم که وقتی پیشنهادی به ما شد اول با علم اعداد به مسئله نگاه کنیم و سپس با چشم و گوش پیشنهاد رو بسنجیم. دوم فراگیری مدیریت و هما هنگ سازی عوامل دخیل در امور ساخت و ساز است. که از مهندسی نقشه کشی گرفته تا قسمتهای حقوقی و موارد هماهنگ سازی با پیمانکار و شهرداری شهر و... شامل این بخش میشود. سوم فراگیری تشخیص بد از خوب در مورد انتخاب مکانهای مناسب ساخت و ساز است. این مورد هم به تیز بینی و همچنین آگاهی از طرح و نقشه ها و آینده نگری مربوط میشود. علم چانه زنی و استفاده از موقعیت های طلایی در پیشبرد سریع امور مربوطه نیز دخیل است که باید به درستی آموخته شود...

کل این آموزشها از یک ماه پیش شروع شده و طی این 10 سال ادامه خواهد یافت و منابع آموزش از کلاسهای فراگیری این علوم گرفته تا تجربیات کسب شده در خود کوچه و بازار همه و همه شامل این آموزشها میشود...

قسمت دوم از نقشه زندگی مان مربوط به راه اندازی یک کارخانه تولیدی در امر خوراک است که بتوان محصولی را مستقیم از مزارع به قسمت پرورش و فرآوری و تولید و عرضه رساند که برای موفقیت در این بخش از نقشه، آموزشهایی بسیار سخت و حیاتی لازم است و خود این بخش به طرحی بسیار جامع و سنجیده نیاز دارد و سرمایه ای که از بخش مسکن به این بخش تزریق خواهد شد... تمام طرح به علت دور برد بودن طرح هنوز بررسی نشده و در مقابل این طرح، طرحی کارآفرینانه نیز وجود دارد که اگر درست و سنجیده پیاده شود به علت نو ظهور بودنش مطمعناً سودآوری دو چندان خواهد داشت. آموزشهای این بخش نیز تعیین نشده است ولی تقریباً با آموزشها و تجربیات شغل اول و دوم نیمی از آموزشهای مربوط به این بخش را دیده ایم و تنها نیمی دیگر باقی میماند که طی سالهای اداره شرکت ساختمانی به آن خواهیم پرداخت...

در میان تمام این طرح و نقشه ها قسمتهایی وجود دارد که به قول رابرت کیوساکی امور خیریه است که در نیمه های هر قسمت از نقشه راه، پیاده سازی خواهد شد که از ریز شدن در این موارد صرفه نظر میکنیم...

قسمت دیگر ادامه تحصیل است که هر دوی ما به این نتیجه رسیده ایم که دانشگاه چیزی به جز یک مدرک به ما نداد و این مدرک با نقشه راه ما همگون نیست...البته پیشنهادی موجود است که طبق آن رشته دانشگاهی خویش را به مدیریت امور مالی تغییر داده و تا فوق لیسانس و یا دکترا ادامه دهیم ولی کما کان نظرمان بر این است که اگر بتوانیم امور مالی و حسابداری را در میان مشاوران ، کلاسهای خصوصی ، کتب تخصصی این رشته و در خلل خرید و فروشهای بازار بیاموزیم بسیار مفیدتر و بهتر از تحصیل در دانشگاهی است که بیش از نیمی از کتب و دروس آن که هیچ وقت به کارمان نمی آید را باید به صورت اجباری بگذرانیم...

چارتها هنوز با نقصانهایی روبروست که دلیل عمده آن عدم آگاهی است و پس از بررسی دو چند باره حتماً باید در وبلاگ قرار گیرد تا بعدها دوباره و دوباره بررسی شود.

پ.ن1. متأسفانه این پست شخصی محسوب میشود و در جهت منسجم سازی اهداف آینده مان نوشته شده و از خوانندگان محترم خواهش میکنم که نظری مربوط به این پست ارائه ندهند. هر کسی مسئول زندگی خویش است و هر تصمیمی چه اشتباه و چه درست تصمیم شخصی فرد محسوب میشود و این عمر و زندگی است که اگر تصمیمی اشتباه باشد به خودی خود فرد را تنبیه خواهد کرد...

پ.ن.2. امید است که تصمیمات درست و بجا باشد و اگر اشتباهی پیش آید حتماً راه گریزی نیز هست تنها باید به خودمان باور داشته باشیم...


دوشنبه بیست و هفتم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قانون توانگری اثر کاترین پاندر

این کتاب کتابی است که زندگیم را مدیون آن هستم.

پس از بررسی و مشاهده اینکه هیچ نسخه الکترونیکی از این کتاب در فضای اینترنت وجود ندارد؛ تصمیم گرفته شد که این کتاب به نسخه الکترونیکی تبدیل گردد تا همگان از وجود چنین کتابی ارزشمند کمال استفاده را ببرند.

امیدوارم دست اندر کاران ترجمه و نشر این کتاب، گستاخی این حقیر ، در نقض حق کپی رایت را ببخشایند.

در پارت اول 80 صفحه از این کتاب به انتشار میرسد و تلاش خواهیم کرد تا تمام کتاب را به صورت یکجا در اختیار خوانندگان قرار دهیم.
.

شبانی دارم بی همتا که در رأس تمامی امور مرا راهنماست. باشد که خداوند تنها نیکی ارزانی دلهای ما گرداند.
.
پ.ن1. این کتاب تا صفحه 102 به انتشار رسید و از انتشار مابقی این کتاب به دلایل شخصی منصرف شدیم که توضیحات کامل را در نسخه منتشر شده داده ایم.
.
پنج شنبه بیست و دوم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

من و خدا

من و خدا خیلی با هم رفیقیم... یه جوری که فقط من و اون میتونیم رابطه اینجوری داشته باشیم و هیچ کس حق نداره مثل من و خدا باهاش رفیق باشه...

میدونید رفاقتمون از کی شروع شد؟ نمیدونید دیگه...

یه روز توو سن 16 یا 17 سالگی کلی از زندگیم بیزار بودم و یه چیز فنی هم از یکی از دوستام خورده بودم و خلاصه کلی اعصاب معصابم خط خطی بود...

یه شب زمستونی بود... هوا خیلی سرد بود یادمه کلی البسه تنم کرده بودم بتونم یه دو ساعتی توو خیابونا ول بچرخم... تا اون موقع من و خدا فقط در حد سلام علیک عادی و سه چهار رکعت نماز نصفه نیمه کاره در هفته رفیق بودیم و کلیم روابطمون رسمی و سنتی بود...

خلاصه چه سر دردتون بدم... داشتم توو خیابون راه میرفتم و به زمین و زمان غر میزدم که یه دفعه توو خیالات خودم به این نتیجه رسیدم که همه خوشبختیام تقصیر خداست... هیچی آقا چشمت روز بد نبینه شروع کردم به خدا غر زدن...

بهش گفتم بابا خیلی باحالی... همش دستمونو میذاری توو پوس گردو بعد میگی از تو حرکت بعد بیا من بهت حقوق میدم... آخه کدوم حقوق، کدوم مزایا، طرف رفیق میری دورت میزنه، طرف دوست میری حالتو میگیره، طرف دوست دختر میری میبینی با 50 نفر به غیر تو میپره و اصلاً وقت خالی نداره یه وقت بذاره با هم بریم بیرون، طرف خونه میری باباهه بهمون حال میده... آخه خدا تو باشی با این وضعیت حقوق و مزایای مدنی، حاضری برا یه روزم که شده بین آدما زندگی کنی... بابا آخه چرا وعده سر خرمن میدی؟ چرا....
همینجور غر میزدم و راه میرفتم که رسیدم به یه ساختمونه که کلاً داربست پیچ بود... منم همینجور داشتم برا خدا ور میزدم که یهو یه صدای مهیبی کلاً منو فر داد... میخ کوب شده بودم... انگار پاهامو یکی نگه داشته بود... چشمتون روز بد نبینه... نگوو داربستا شل بوده باد زد و کلاً داربستو ولو کرد وسط خیابون با کلی گرد و خاک و تخته و ور وسایل... دقیقاً من همونجا احساس کردم که باید حتماً هر چه سریعتر شلوار و شرتمو یه دست کامل عوض کنم...

چنان فر خورده بودم که تا همسایه ها بیان همونجایی که بودم خشکم زده بود... وقتی همسایه ها رسیدن سریعاً محل حادثه رو ترک کردم یه وقت آبرو ریزی نشه توو در و همسایه... اندکی آبروو جمع کرده بودیم اونم با سیلی که داشت اونم به باد میرفت...

هیچی دیگه ما تازه دوییمون افتاد خدا عصبانی شده و اینجوری خواسته یه حال مشدی بهمون بده تا فک مبارک رو ببندیم... ولی یه چیزم دستگیرم شد... اونم این که فهمیدم خدا میشنوه بنده هاش چی میگن فقط به روی خودش نمیاره یه وقت کار به شوخی دستی نکشه...
خلاصه بعد از اون ماجرا کلی نشستم و فکر کردم که باید چه جوری سر صحبت رو با خدا باز کنیم که رفاقتمون پا بگیره و یه وقت نکشه زیر همه چی بگه: من تنها تو تنها... نخود نخود هر که رود خانه خود...

بالاخره طرحی رو ریختیم و نشستیم به مذاکره...خدا هم یکی از نماینده هاشو فرستاده بود اسمش عزرائیل بود، به گمونم... من شنیده بودم خیلی فرشته بی رحمیه... ولی خیلی با شخصیت بود... تازه خودش میگفتش که توو کار ملک و املاکه و اصلاً کاری به کار بنده های خدا نداره... میگفت اونی که جون آدمیزادا رو میگیره اسمش خوو خووه و کلیم با این آقا عزرائیل فرق میکنه... منم به حرفش اعتماد کردم چون وقتی بچه ننی بودم مامان بزرگم بهم میگفت اگه باز فلان کار رو بکنی به خوو خوو میگم بیاد جونتو بگیره، جونم مرگ شده...

آقا نشستیم پای میز مذاکره با این آقا عزرائیل و ایشونم دستورات رو از طریق تله پاتی میگرفت و مذاکره میکردیم. ماحصل این مذاکره یه قرارداد چند بندی بود که به توافق طرفین رسید که بندها به این صورت بودند:

بند اول: جناب آقای خوشبخت زین پس حق ندارد غر بزند و باید بگوید: هر چه از دوست رسد نیکوست و خداوند متعهد میگردد در قبال این امر چیزهای خوب بفرستد که فک آقای خوشبخت به زمین بچسبد.

بند دوم: زین پس آقای خوشبخت حق ندارد به اعمال غیر شرعی از قبیل دختر بازی بپردازد و در خیابان تیکه های پدر مادر دار بیندازد و همچنین رفیق بازی تعطیل و خداوند نیز متعهد میگردد هفته ای یه دونه حور العین بهشتی بفرستد تا بلایی شود به جان آقای خوشبخت و همچنین پس از امضای این قرارداد آلبومی از عکسهای این حورالعین ها در اختیار آقای خوشبخت قرار میگیرد تا به ترتیب هفته های سال انتخاب نمایند.

بند سوم: آقای خوشبخت باید روزی 17 رکعت نماز ناب به کمر بی صاحب مانده خویش بزند و حتی یک رکعت هم بدون تأمل نباشد و حجی حروف نیز باید طبق اصول زبان عربی باشد و در قبال این امر خداوند ویلایی دوبلکس همراه با تمامی امکانات از قبیل سونا ، جکوزی و... در محله آجودانیه تهران به صورت سند به نام در اختیار آقای خوشبخت بگذارد تا همینجوری با بچه ها بره اونجا خوش باشه...

بند چهارم: جناب آقای خوشبخت زین پس باید متعهد گردد تمام چیزهایی که در شرع حرام اعلام شده را رعایت کند و از اشربه ها و طعامهای حلال استفاده نماید و خداوند نیز متعهد میگردد که هر هفته دو گالن شراب ناب بهشتی، از اونایی که سر درد نمیاره با پیک بفرسته ویلا...

بند پنجم: خداوند به تمام تعهدهای خویش پایبند است و هیچ عهدی شکسته نخواهد شد و اگر این عهد از سوی او به دلایل نامعلومی شکسته شد آقای خوشبخت حق هیچگونه شکوه و شکایتی نخواهد داشت و الا اون داربستی که خدا نخواست بزنه توو سرش این دفعه دیگه حتماً روو سر آقای خوشبخت آوار میشه...

و من الله توفیق

هیچی دیگه تا بند آخر خوب پیش رفتیم ولی بند آخر چنان آچمزم کرد که باید قبول میکردم... و الا داربست بود و جون ناقابل من...
قرارداد امضا شد و طرفین توافق کردن به تمام بندها عمل کنند...

هر روز هیفده رکعت نماز به کمر بی صاحاب مونده میزدیم و کلی دعا و راز و نیاز و کلی حلال حروم و کلیم نیکو کاری...

یه ماه گذشت و نه از ویلای آجودانیه خبری بود و نه از شراب ناب بهشتی خبری بود و نه از حورالعین های بهشتی...

هیچی دیگه خدا وعده سر خرمن داده بود... یه طرفه قرارداد رو فسق کرده بود و ما هم از ترس داربست نمیتونستیم نفس بکشیم...

این داستان ادامه دارد...

پنج شنبه بیست و سوم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

عشق نهیب دو نگاهه ... نمیدونم

امروز داشتم حافظه گوشیم رو بهینه سازی میکردم که دیدم یه تصویری دارم در حد لالیگا... اونم چی، یه آهنگ قدیمی و قشنگ که با دل آدم بازی میکنه....

بالاخره تصمیم گرفتم این آهنگ رو که فکر میکنم خوانندش فرشته باشه رو تبدیل به mp3 کنم و هم تصویریش رو بگذارم و هم صوتیش رو در ضمن درباره فایل تصویریش باید بگم که فورمتش 3gp هست که فقط داخل موبایل نمایش داده میشه و برخی برنامه های پخش مخصوص... امیدوارم لذت ببرید...

سه شنبه بیست و یکم مهر ماه سال 1388
.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ساقیا مطرب و این کنج خرابات بس است

ساقیا مطرب و این کنج خرابات بس است ... این رقص باده و جام و گل و ماه بس است

رنجیده ز دنیا و عشق و معشوق شدیم ... وین سالکی و پاکی و عادات پسندیده بس است

..............................................................................................................

در کلبه احزان همه گرد آمده اند ... ساقی قدحی در بر و عشاق به گرد آمده اند

سوری و بساطی و مطربی تار به دست ... وین بهر سوگ دل ماست که گرد آمده اند

..............................................................................................................

از آمدنم هیچ نبود گردون را سود... وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود... کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود (خیام)

..............................................................................................................
یکشنبه نوزدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ارزش

هر چیزی که امروز ارزشمند است فردا ارزشی نخواهد داشت... زیرا انسان پیوسته در حال یافتن پاسخهای جدید است...(س.الف)

پی نوشت:

خود قضاوت کنید...

بستگی داره ارزش رو در چی ببینی...ممکنه بعضی چیزا بعد از معلوم شدن یه چیزی دیگه ارزششون رو از دست بدن...اما همیشه هم اینجوری نیست..بعضی وقتها ممکنه اگه به جوابهای جدیدتر برسی تازه بفهمی ارزش اون چیز بیشتر شده...(م.؟)

شنبه هجدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

سنگ بنا

زمانی که تحت آموزشهای بازاریابی قرار داشتم. در قسمتی از آموزشهای بصری فیلمی آموزشی از سمینار آقای جو فابرگاس به نمایش گذاشته شد که در مورد هدف گذاری در بازاریابی محصول بود. اسم این سمینار هشت سنگ بنای اصلی بود که قصد دارم تو این پست تنها به یکی از این هشت سنگ بنا اشاره کنم.

در واقع سنگ بنای هشتم از هشت سنگ بنای اصلی در مورد هدف والا بحث میکرد...

آقای فابرگاس با مثالی، مبحث سنگ بنای هشتم رو شروع میکنه که اینگونه است:

روزی کشیشی برای ساختن یک کلیسا مبالغی از مردم شهر جمع میکنه و پس از تأمین مصالح ساختمانی به دنبال معماران ساختمانی شهر میره... اون سه معمار زبر دست و خبره شهر رو استخدام میکنه و معماران شروع به فعالیت و ساخت کلیسا میکنن...

مدتی بعد کشیش متوجه میشه که کار ساخت کلیسا به کندی انجام میشه و حتماً موردی در یکی از بخشها به وجود اومده که اونطور که باید ساخت کلیسا پیشرفت فیزیکی نداره...

کشیش تمام بخشها رو کنترل میکنه تا عیب کار رو متوجه بشه... کارگران بخش حمل و نقل، مصالح رو به موقع به سازه میرسونن و تمام بخش مصالح اولیه به درستی کار میکنه...بخش کارگران هم به سختی تمام فرامین معماران رو به موقع و سر وقت خواسته شده اجرا میکنن... تنها بخشی که مورد ضن قرار میگیره بخش مربوط به معماران و مدیریت سازه است...

کشیش فردای همون روز به محل ساخت کلیسا میره تا با معماران درباره کارشون صحبت کنه...

کشیش برای یافتن شخصی که مصبب این کندی کار شده سوالی یکسان رو از هر سه معمار میپرسه: شما در حال چه کاری هستید؟

اولین معمار به سوال اینگونه پاسخ میده: ما آجرها رو روی هم قرار میدیم که سازه ای که میخواهید رو براتون بسازیم...

دومی اینگونه جواب میده: ما داریم کار میکنیم که بتونیم مایحتاج خانواده هامون رو تأمین کنیم...

سومی اینگونه جواب میده: ما کار میکنیم تا کلیسایی بسازیم که نسلهای ما رو سالهای سال تأمین کنه...

کشیش تمام پروژه رو به معار سومی واگذار میکنه و یک ماه بعد کلیسا به روی مردم شهر باز میشه تا نسل در نسل جهت پیشرفت و سامان دادن به معنویات مردم شهر از اون استفاده بشه...

فکر میکنم مثال گویای همه چیز بود و نیازی به تحلیل نداشته باشه...

الطاف شبان من در پس تمام امورم جریان دارد. او نخواهد گذاشت که گرگی به گله ام بزند. در پناه او همه چیز آسان است...


پنجشنبه شانزدهم مهر ماه سال 1388

شمایل حقیقت

هر آنچه در نگاه اول رخ می نمایاند ◄◄◄◄ دروغی بیش نیست...

دروغ ← حقیقت است. اما نه در نگاه اول. دروغ حقیقت آراسته است. همانند زیبایی یک ملکه...

حقیقت ← تنها کلمه ایست در مقابل هر آنچه هست. در واقع حقیقت چیزی جز یک کلمه نیست. کلمه ای که تنها جهت هسته سازی دروغ از آن استفاده میشود...

دروغ گو ← شخصی است که با کلام خود حقیقت را می آراید. در واقع او هنرمندی است که هنرش در سخنوری است...

حقیقت گو ← دروغ گویی است که توسط مخدوش ساختن چهره دروغگویی دیگر موقعیت و شأن اجتماعی خویش را بالا میبرد...

در نتیجه هر آنچه انسان بر زبان جاری می سازد حقیقت است. دروغ گویی آن را می آراید و دروغ گویی دیگر چهره او را مخدوش می سازد تا به شأن و موقعیت اجتماعی بالاتر دست یابد...

این شمایل حقیقت امروز دنیای زیبای ماست... (س.الف)

چهارشنبه پانزدهم مهر ماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

درگذشت مرسدس سوسا خواننده محبوب امریکای لاتین

مرسدس سوسا، خواننده فولکلور آرژانتینی که با عناوینی همچون "صدای اکثریت خاموش" و "صدای آمریکای لاتین" شناخته می شد، در روز یکشنبه چهارم اکتبر 2009 در سن 74 سالگی و در اثر نارسایی کلیه، ریه و در نهایت ایست قلبی در گذشت.او در کنار برخی دیگر خوانندگان سرشناس آمریکای لاتین همچون ویکتور خارا، ویولتا پارا، ویکتور اردیا و آلفردو زیتاروسا از شخصیت های کلیدی جنبش "ترانه نو" (Nuevo Cancionero) بود که در دهه 60 و 70 میلادی تفکرات چپ گرایانه را با موسیقی و شعر درآمیختند و به این وسیله اعتراض خود را به سیاست های مشت آهنین حکومت های وقت منطقه و نقض حقوق بشر و آزادی های مدنی توسط آنها ابراز کردند.از مشهورترین آثار مرسدس سوسا در این دوره می توان به آلبوم "Hasta la Victoria" (تا پیروزی) اشاره کرد که عرضه شدن آن در سال 1972 یکی از مهمترین تحولات هنری سوسا بود؛ در آن دوره در هم آمیختن سیاست و موسیقی امری پرخطر به شمار می رفت و این مسئله از جمله باعث شد تا ویکتور خارا پس از کودتای نظامی سال 1973 شیلی دستگیر، شکنجه و اعدام شود.
Mercedes Sosa


سوسا به خاطر رنگ مویش با عنوان "La Negra" (سیاهه) شناخته می شدنسخه ای که مرسدس سوسا از آهنگ "Gracias a la Vida" (تشکر از زندگی) خواند، در دهه 70 و 80 به سرود اصلی فعالان چپ بدل شد و از جمله عواملی بود که به بازداشت این خواننده در میانه یک کنسرت توسط حکومت نظامی آرژانتین در سال 1979، ممنوع اعلام شدن پخش آثارش از سوی دولت آرژانتین و تبعید اجباری او به اروپا منجر شد.او در سال 2007 در مصاحبه ای با خبرگزاری آسوشیتدپرس گفت در آن زمان از سوی تشکل Triple A تهدید به مرگ شده بود؛ این تشکل که در واقع یک جوخه مرگ راست گرا محسوب می شد، در حین دوره حکومت نظامیان در آرژانتین بین سال های 1976 تا 1983 فعالیت می کرد و افراد مظنون به مخالفت با دولت را مورد ارعاب قرار می داد.شکیرا (راست) از خوانندگانی بود که موقعیت همنوایی با مرسدس سوسا را یافت...


مرسدس سوسا در ماه های آخر حکومت دیکتاتوری آرژانتین که در جریان آن ده ها هزار نفر در سرکوب فعالان چپ به دست دولت کشته شدند، دوباره به کشورش بازگشت و گرچه در نهایت حکومت های نظامی در آمریکای لاتین، یکی پس از دیگری کنار رفتند، اما این خواننده با خواندن از مسائلی جهانی همچون جنگ، فقر، عشق و از دست دادن عزیزان، محبوب باقی ماند.او که بیش از 40 آلبوم عرضه کرد، در سال 1994 در کلیسای سیستین (مقر رسمی اقامت پاپ، رهبر مسیحیان کاتولیک جهان، در واتیکان) آواز خواند و در سال 2002 در کارنگی هال در نیویورک و در تماشاگاه باستانی کلوسیوم شهر رم همراه با ری چارلز، از مشهورترین نوازندگان پیانو، برنامه اجرا کرد.خانم سوسا سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد نیز بود و همراه با ستارگانی همچون لوچیانو پاواروتی، استینگ، و جون بائز خوانده بود.او بخاطر فعالیت های هنری خود و همچنین فعالیت های بشر دوستانه اش به ویژه در امر دفاع از حقوق زنان جوایز بین المللی متعددی را دریافت کرد و از جمله در عرصه هنر در سال های 2000، 2003 و 2006، جایزه گرمی لاتین بهترین آلبوم فولکلور سال را دریافت کرد.مرسدس سوسا،آلبوم اخیر او که "Cantora" نام دارد و مجموعه ای است از تصنیف های کلاسیک فولکلور آمریکای لاتین و با کمک خوانندگانی همچون شکیرا، فیتو پائز و خواکین سابینا خوانده شده نیز نامزد دریافت جایزه گرمی در سال جاری است که مراسم آن در ماه نوامبر برگزار می شود.شکیرا با انتشار بیانیه ای در باره مرسدس سوسا گفت: "او بزرگترین صدا و بزرگترین قلب را برای درک رنج مردم داشت."در این بیانیه آمده است سوسا "صدای برادرانش در روی کره خاکی بود که پرچم موسیقی رنج و عدالت را برافراشتند."هوگو چاوز رئیس جمهور ونزوئلا هم درباره این خواننده گفت: "او زندگی ما را روشن کرد."آقای چاوز افزود: "ممکن است جسم او در میان ما نباشد اما مرسدس هنوز هم با ماست."

چهارشنبه پانزدهم مهرماه سال 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

در کارگه کوزه گری بودم دوش...

در کارگه کوزه گری بودم دوش... من نیز ندیدم کوزه گر و کوزه فروش
هرچند به دنیا همه کس رنج برد... گویا نبرد رنج زرگر و زرینه فروش


امروز بعد از ظهر یه اتفاقی برام افتاد که حیفه ننویسمش:


امروز قرار شد بعد از ظهر با رضا بریم یکی از منطقه های تهران برای بررسی و مزنه یه بازار منطقه ای که در حال رشده ...
من زودتر زدم بیرون و وقتی رسیدم به اونجا یه چرخکی زدم و مغازه ها رو وارسی کردم و چند تا هم قیمت گرفتم و رفتم داخل یه میدون که وسط همین بازار بود، منتظر رضا نشستم...


همینجور دستامو انداخته بودم داخل جیبای شلوارم و ولنگ و باز نشسته بودم و با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که طبق معمول یا پنجتا درمیومد یا سه تا و بعضی اوقاتم مشترک مورد نظر در دست رس نبود... یعنی مخه میرفت هوا خوری...خلاصه توو همین گیر و دارا بودم که یه دختره اومد نزدیک که هی انگشتاشو به هم فشار میداد انگار مامانشو گم کرده بود...ازم پرسید:"آقا ببخشید ساعت چنده؟" . منم چون دو سه دقیقه پیشش ساعت گوشی رو نگاه کرده بودم بدون هیچ حرکت اضافه ای گفتم:"شیش و نیم" بعد اون رفت و بازم من مشغول محاسبات بی جواب شدم...


بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و گفت:"آقا شما گوشی همراهتون هست..." ایندفعه چون گوشیم رو میخواست و بنده هم ید طولایی در یاری رسوندن به گوشی دزدها داشتم و همینجوری گوشی نازنینم رو از کف دادم. با دقت بیشتری بهش نگاه کردم... یه دختر کاملاً قلمی که شرط میبندم حتی شیر مادرشم ازش دریغ کرده بودن با آرایشی کاملاً غلیظ که حتی پورن استارای غربی هم اینجوری آرایش نمیکنن و یه مانتو استرج کش طوسی رنگ و یه شال مشکی که موهاش رو فر و مش کرده بود و ریخته بود رو صورتش و یه کش قیتونی قرمز رنگ که فکر میکنم نقش هدبند رو بازی میکرد...


به قیافش نمیخورد حتی بتونه نیم متر هم بدوه چه برسه به این که جرأت به خرج بده گوشی یه جنس مخالف رو بدزده...یه جورایی هم استرس داشت...(من حقیقتاً از موقعی که گوشیم رو در پی یه درخواست تلفن کردن دزدیدن نسبت به آدمایی که ازم گوشی میخوان آلرژی دارم)...دلم میگفت بده این به هیکلش نمیخوره دزد باشه...


اونطرفم دوتا پسر جوون رو صندلی نشسته بودن و یکی شونم دستش سیگار بود و هی به دختره نگاه میکردن و میخندن و ایما و اشاره و چشمک و دمپایی و کفش و خورده سنگ و آجر و خلاصه از هر حربه ای استفاده میکردن که دختره برگرده نگاهشون کنه که اونم سیخ توو چشای من نگاه میکرد...


گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش دادم و اونم ازم تشکر کرد و همونجوری سرپا شروع کرد به شماره گرفتن و بعد صحبت کردن...


فقط چند کلمه از مکالمه شون رو ناخواسته شنیدم... دختره اولش گفت:"سلام تویی مجید" بعد گفت:"من تووی میدونم، تو کجایی؟؟" بعدشم چند تا کلمه با هم کل کل کردن و یه دفعه دختره رو به من کرد و داشت به پسره اونور خط میگفت:"اومدم جلوی عطاری باز قرص بخرم برم بخورم از دستت راحت بشم..." اینجا یه خورده بنده احساس خفگی بهم دست داد و چون محله رو نمیشناختم ، کمی به 110 و آگاهی فکر کردم و گاه گداریم زیر زیرکی دنبال وسایل موجود در محل جهت دفاع از خود میگشتم که باز با همون وضع توو چشام نگاه کرد و گفت:" گوشی رو از یه آقایی گرفتم که جلوی عطاری وایستاده " بعد به طرفم اومد و نشست بغل دستم و گوشی رو داد دستم گفت:"میخواد با تو حرف بزنه" من و میگی با خودم گفتم:"دیدی دستی دستی خودت رو انداختی وسط یه دعوا که به تو هیچ ربطی نداشت... دیدی باز خوشبخت شدی...اصلاً نمیدونم چرا هرچی خوشبختی توو دنیاست باید شامل حال من بشه... نمیدونم دیگه...نمیدونم". گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم... گفتم:"بفرمائید"... برگشت گفتش:"داداش من مجید چوپانیم..."(احتمالاً گنده اون محل بود...) گفتم:" نمیشناسم ولی اگه کاری داری بگوو دریق نمیکنم...") گفت:" نه داداشی...فقط میخواستم ازت تشکر کنم که گوشی رو دادی به خانوم ما... ایشالله قسمت میشه میاییم محلتون جبران میکنیم..."). منم گفتم:"داداشی این حرفا چیه بالاخره ایشونم جای آبجی ماست...راحت باش..." که در همین حین دیدم دختره چهار چنگولی گوش منو تا نصف کرده توو دهنشو میگه:"بگو میخواست قرص بخره...بگو میخواست قرص بخره..." هی ام از یه ور سغلمه میزد...منم گیج شده بودم... گفتم:" امری نداری..." اونم گفت:"نه...دستت درد نکنه" بعد قطع کرد... بعد دختره گوشی رو گرفت و گفت:"چی شد؟ چی گفت؟" گفتم:"فکر کنم قطع کرد..." گوشی رو از دستم گاپید(قاپید...غاپید) و جاشم یه خورده سفت کرد و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن و معذرت خواهی از من...منم که داغون نمیدونستم بهش ناسزا بگم یا دل براش بسوزونم...


اینجا درد دلش باز شد و شروع کرد به نشون دادن جراحات خودکشی اولش که با تیغ بوده و خودکشی های بعدی که اغلب با چاقوی ناخون گیر و حلق آویز کردن خودش از لوستر وسط خونه و خوردن 100 عدد قرص ضد بارداری مامانش و از پسره گفت که گنده فلانجاست و حتماً من باید بشناسمشو و الان تازه 2 روزه از زندان آزاد شده و اعتیادشم تو زندان ترک کرده و از اینجور حرفا دیگه... در همون حینم داشت شماره رو میگرفت و هی معذرت خواهی میکرد...


تا شماره پسره رو بگیره یه 10 دقیقه ای طول کشید و بعضی وقتها هم سکوت میکرد که من توی یکی از این سکوتا وقت رو غنیمت شمردم و به قول معروف رفتم بالا منبر. بهش گفتم: "چرا ارزش خودت رو درک نمیکنی؟؟؟ چرا خودت رو بدبخت کردی؟؟؟ خودت هیچی اون پدر و مادر بدبختت چی میکشن؟؟؟ به اونا اصلاً فکر میکنی؟؟؟" که دختره سرش رو صاف کرد و گفت:"دوسش دارم خوب، چیکار کنم؟؟؟" پیش خودم گفتم:"خاک توو سرت کنن، این ببین چه چلغوزیه که اونو دوست داره...ببین این دیگه چه بدبختیه که خاطر خواه یه پسر هرزه شده" خلاصه خفه کردم و هیچیم نگفتم...گفتم الان یه چیز میگم شر میشه واسمون... خلاصه دختره تونست تماس بگیره و یه قرار دیگه گذاشت و تشکر کرد و رفت... فقط میخواست ما رو خراب کنه...


حال نمیدانم که بگویم یا نه، ولی درد تازه ای نیست. اعتیاد و فقر همه جای ایران عزیزمون رو گرفته، ولی چقدر خوب بود که جوونای ما ارزش خودشون رو درک میکردن...چقدر خوب بود که میفهمیدن چه کارایی از دستشون بر میاد و نمیکنن...چقدر قشنگ بود که همین مجید چوپون میفهمید که داره چه غلطی میکنه...


حالا این وسط آقا رضا رسیده و شارژه میخواد بره سیراب شیردون بخوره...بس که این بشر شکمو ه ... منم حالم بد... از اینورم دلم نمیخواد حال خوب این گردن شیکسته رو خراب کنم... خوشبختیه دیگه بخواد بباره از سر و کله آدم سرازیر میشه...


هیچی دیگه رفتیم اوون کله پزی که آقا موقع اومدن نشونش کرده بود و یه پرس سیراب سفارش دادیم و نشست به خوردن...بوی دنبه داشت چشمامو کور میکرد... عکسشم میزارم پایین تا ببینید این جماعت خوش خوراک به چه چیزایی که رحم نمیکنن.... تازه موقع خوردنم آقا فتوا صادر میکرد که اصلاً خدا واسه سیراب و شیردون بود که گوسفند رو آفرید...گردن شیکسته...


یکشنبه یازدهم مهر ماه سال 1388