در کارگه کوزه گری بودم دوش... من نیز ندیدم کوزه گر و کوزه فروش
هرچند به دنیا همه کس رنج برد... گویا نبرد رنج زرگر و زرینه فروش
هرچند به دنیا همه کس رنج برد... گویا نبرد رنج زرگر و زرینه فروش
امروز بعد از ظهر یه اتفاقی برام افتاد که حیفه ننویسمش:
امروز قرار شد بعد از ظهر با رضا بریم یکی از منطقه های تهران برای بررسی و مزنه یه بازار منطقه ای که در حال رشده ...
من زودتر زدم بیرون و وقتی رسیدم به اونجا یه چرخکی زدم و مغازه ها رو وارسی کردم و چند تا هم قیمت گرفتم و رفتم داخل یه میدون که وسط همین بازار بود، منتظر رضا نشستم...
همینجور دستامو انداخته بودم داخل جیبای شلوارم و ولنگ و باز نشسته بودم و با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که طبق معمول یا پنجتا درمیومد یا سه تا و بعضی اوقاتم مشترک مورد نظر در دست رس نبود... یعنی مخه میرفت هوا خوری...خلاصه توو همین گیر و دارا بودم که یه دختره اومد نزدیک که هی انگشتاشو به هم فشار میداد انگار مامانشو گم کرده بود...ازم پرسید:"آقا ببخشید ساعت چنده؟" . منم چون دو سه دقیقه پیشش ساعت گوشی رو نگاه کرده بودم بدون هیچ حرکت اضافه ای گفتم:"شیش و نیم" بعد اون رفت و بازم من مشغول محاسبات بی جواب شدم...
بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و گفت:"آقا شما گوشی همراهتون هست..." ایندفعه چون گوشیم رو میخواست و بنده هم ید طولایی در یاری رسوندن به گوشی دزدها داشتم و همینجوری گوشی نازنینم رو از کف دادم. با دقت بیشتری بهش نگاه کردم... یه دختر کاملاً قلمی که شرط میبندم حتی شیر مادرشم ازش دریغ کرده بودن با آرایشی کاملاً غلیظ که حتی پورن استارای غربی هم اینجوری آرایش نمیکنن و یه مانتو استرج کش طوسی رنگ و یه شال مشکی که موهاش رو فر و مش کرده بود و ریخته بود رو صورتش و یه کش قیتونی قرمز رنگ که فکر میکنم نقش هدبند رو بازی میکرد...
به قیافش نمیخورد حتی بتونه نیم متر هم بدوه چه برسه به این که جرأت به خرج بده گوشی یه جنس مخالف رو بدزده...یه جورایی هم استرس داشت...(من حقیقتاً از موقعی که گوشیم رو در پی یه درخواست تلفن کردن دزدیدن نسبت به آدمایی که ازم گوشی میخوان آلرژی دارم)...دلم میگفت بده این به هیکلش نمیخوره دزد باشه...
اونطرفم دوتا پسر جوون رو صندلی نشسته بودن و یکی شونم دستش سیگار بود و هی به دختره نگاه میکردن و میخندن و ایما و اشاره و چشمک و دمپایی و کفش و خورده سنگ و آجر و خلاصه از هر حربه ای استفاده میکردن که دختره برگرده نگاهشون کنه که اونم سیخ توو چشای من نگاه میکرد...
گوشی رو از جیبم در آوردم و بهش دادم و اونم ازم تشکر کرد و همونجوری سرپا شروع کرد به شماره گرفتن و بعد صحبت کردن...
فقط چند کلمه از مکالمه شون رو ناخواسته شنیدم... دختره اولش گفت:"سلام تویی مجید" بعد گفت:"من تووی میدونم، تو کجایی؟؟" بعدشم چند تا کلمه با هم کل کل کردن و یه دفعه دختره رو به من کرد و داشت به پسره اونور خط میگفت:"اومدم جلوی عطاری باز قرص بخرم برم بخورم از دستت راحت بشم..." اینجا یه خورده بنده احساس خفگی بهم دست داد و چون محله رو نمیشناختم ، کمی به 110 و آگاهی فکر کردم و گاه گداریم زیر زیرکی دنبال وسایل موجود در محل جهت دفاع از خود میگشتم که باز با همون وضع توو چشام نگاه کرد و گفت:" گوشی رو از یه آقایی گرفتم که جلوی عطاری وایستاده " بعد به طرفم اومد و نشست بغل دستم و گوشی رو داد دستم گفت:"میخواد با تو حرف بزنه" من و میگی با خودم گفتم:"دیدی دستی دستی خودت رو انداختی وسط یه دعوا که به تو هیچ ربطی نداشت... دیدی باز خوشبخت شدی...اصلاً نمیدونم چرا هرچی خوشبختی توو دنیاست باید شامل حال من بشه... نمیدونم دیگه...نمیدونم". گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم... گفتم:"بفرمائید"... برگشت گفتش:"داداش من مجید چوپانیم..."(احتمالاً گنده اون محل بود...) گفتم:" نمیشناسم ولی اگه کاری داری بگوو دریق نمیکنم...") گفت:" نه داداشی...فقط میخواستم ازت تشکر کنم که گوشی رو دادی به خانوم ما... ایشالله قسمت میشه میاییم محلتون جبران میکنیم..."). منم گفتم:"داداشی این حرفا چیه بالاخره ایشونم جای آبجی ماست...راحت باش..." که در همین حین دیدم دختره چهار چنگولی گوش منو تا نصف کرده توو دهنشو میگه:"بگو میخواست قرص بخره...بگو میخواست قرص بخره..." هی ام از یه ور سغلمه میزد...منم گیج شده بودم... گفتم:" امری نداری..." اونم گفت:"نه...دستت درد نکنه" بعد قطع کرد... بعد دختره گوشی رو گرفت و گفت:"چی شد؟ چی گفت؟" گفتم:"فکر کنم قطع کرد..." گوشی رو از دستم گاپید(قاپید...غاپید) و جاشم یه خورده سفت کرد و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن و معذرت خواهی از من...منم که داغون نمیدونستم بهش ناسزا بگم یا دل براش بسوزونم...
اینجا درد دلش باز شد و شروع کرد به نشون دادن جراحات خودکشی اولش که با تیغ بوده و خودکشی های بعدی که اغلب با چاقوی ناخون گیر و حلق آویز کردن خودش از لوستر وسط خونه و خوردن 100 عدد قرص ضد بارداری مامانش و از پسره گفت که گنده فلانجاست و حتماً من باید بشناسمشو و الان تازه 2 روزه از زندان آزاد شده و اعتیادشم تو زندان ترک کرده و از اینجور حرفا دیگه... در همون حینم داشت شماره رو میگرفت و هی معذرت خواهی میکرد...
تا شماره پسره رو بگیره یه 10 دقیقه ای طول کشید و بعضی وقتها هم سکوت میکرد که من توی یکی از این سکوتا وقت رو غنیمت شمردم و به قول معروف رفتم بالا منبر. بهش گفتم: "چرا ارزش خودت رو درک نمیکنی؟؟؟ چرا خودت رو بدبخت کردی؟؟؟ خودت هیچی اون پدر و مادر بدبختت چی میکشن؟؟؟ به اونا اصلاً فکر میکنی؟؟؟" که دختره سرش رو صاف کرد و گفت:"دوسش دارم خوب، چیکار کنم؟؟؟" پیش خودم گفتم:"خاک توو سرت کنن، این ببین چه چلغوزیه که اونو دوست داره...ببین این دیگه چه بدبختیه که خاطر خواه یه پسر هرزه شده" خلاصه خفه کردم و هیچیم نگفتم...گفتم الان یه چیز میگم شر میشه واسمون... خلاصه دختره تونست تماس بگیره و یه قرار دیگه گذاشت و تشکر کرد و رفت... فقط میخواست ما رو خراب کنه...
حال نمیدانم که بگویم یا نه، ولی درد تازه ای نیست. اعتیاد و فقر همه جای ایران عزیزمون رو گرفته، ولی چقدر خوب بود که جوونای ما ارزش خودشون رو درک میکردن...چقدر خوب بود که میفهمیدن چه کارایی از دستشون بر میاد و نمیکنن...چقدر قشنگ بود که همین مجید چوپون میفهمید که داره چه غلطی میکنه...
حالا این وسط آقا رضا رسیده و شارژه میخواد بره سیراب شیردون بخوره...بس که این بشر شکمو ه ... منم حالم بد... از اینورم دلم نمیخواد حال خوب این گردن شیکسته رو خراب کنم... خوشبختیه دیگه بخواد بباره از سر و کله آدم سرازیر میشه...
هیچی دیگه رفتیم اوون کله پزی که آقا موقع اومدن نشونش کرده بود و یه پرس سیراب سفارش دادیم و نشست به خوردن...بوی دنبه داشت چشمامو کور میکرد... عکسشم میزارم پایین تا ببینید این جماعت خوش خوراک به چه چیزایی که رحم نمیکنن.... تازه موقع خوردنم آقا فتوا صادر میکرد که اصلاً خدا واسه سیراب و شیردون بود که گوسفند رو آفرید...گردن شیکسته...

یکشنبه یازدهم مهر ماه سال 1388
بچه ها خاتون خانوم اوله...
پاسخحذفولی رفته لالا...
گفته جای اول بودن رو براش حفظ کنم...
خاتون خانوم:"اول.....♀♀♀♀☺"
خیلی بدی ..کلی برات نظر نوشتم ..کلی زحمت کشیده بودم...بهر حال بازم من اولم گفته باشم.......
پاسخحذفسلام به جناب خوشبخت عزیز..
پاسخحذفخوبید شما؟
من الان خاله شما هستم دیگه؟
پس باید بهتون بگم خوبی خاله؟
می بینم که دست می برید توی اشعار شعرای عزیز و درست و حسابی به همشون می ریزید..
ولی این طوری خوشگلتر شده ها...!!! نه؟
پس امروز به مظنه کردن رسیدید.. بذارید باقیش رو بخونم..........
کش قیطونی قرمز؟؟؟ ملت چه کارها بلدند بکنند.. بذارید بقیه ش رو بخونم......
شاید به قیافه ش نمیخورده، ولی خیلی به قیافه افراد اعتماد نکنید ها.. هیچ دزدی روی پیشونیش خالکوبی نکرده که ملت بدانید من دزدم.. بذارید بقیه ش رو بخونم...
چرا شما اینقدر دلسوزید که هیچ محبتی رو از هیچ کس دریغ نمیکنید؟؟؟؟؟ دلسوزی زیاد باعث خوشبختی میشه ها.. خوشبختی اون هم از نوع خوشبختی های شما جناب خوشبخت... بذارید برم بقیه ش رو بخونم.....
گمونم سقلمه هاش آروم بوده که دادتون در نیومده هاااااا... بذارید بقیه ش رو بخونم...
نگفتید وقتی گوشی رو می قاپه یهو می دزده می بردش؟ من هم هی دارم غر میزنم.. بذارید بقیه ش رو بخونم باز...
این عکسی که گفتید میذارم پایین عکس سیراب شیردون خوردن رفیقتونه دیگه؟؟؟
خوب، کامل خوندم..
پاسخحذففقط کم مونده از خنده دل و روده بترکونم..
حالا مامانم هم اینجا نشسته و دوتایی داریم میخونیم و می خندیم.. مامانم میگه بهتون بگم واقعاً طنز نویس خوبی هستید ها..
البته اگه یه وقت ما دوتا از خنده دل و روده بترکونیم و بلایی سرمون بیاد خونمون گردن شماست ها.. گفته باشم...
من هم از سیراب شیردون و این مدل غذاها خوشم نمیاد.. نمیگم بدم میاد ها..
ولی سال تا سال هم نمیخورم.. فقط بوش بهم بخوره یه هفته می افتم........
امیدوارم خیلی زود مغازه ای که میخواهید رو پیدا کنید و از این بیکاری نجات پیدا کنید..
دلم نیومد این رو بهتون نگم، بذارید به حساب فضولی و من رو ببخشید، راستش به نظر من کار بدی کردید که از کارتون توی اون اداره ای که گفتید بیرون اومدید.. شما باید اول یه کار راه می انداختید، پشتتون که گرم میشد و کارتون که راه می افتاد بعد می رفتید استعفاتون رو تقدیم رئیس کردید.. الان این حرف من هم شد مثل حرف فامیل ها و همسایه های فضولتون، نه؟؟؟
شاد زی همیشه دوست خوبم............
راستی بابت قالب هم باید ازتون تشکر کنم اون هم یه تشکر بسیار بلند بالا..
پاسخحذفعالی شده..
همین رو بهم بدید..
بعد دوباره اگه بخوام دستکاریش کنم بهتون زحمت میدم..
خوشبختید دیگه که همه ش بهتون زحمت میدم..
خدا وقتی داشت شانس تقسیم میکرد به شما نداد ها...
یکی مثل من شد سریشتون که هی مزاحم میشم و زحمت میدم..
باز هم ممنونم..
شاد زی همیشه.....
دستتون درد نکنه..
پاسخحذفطراح قالب هم که دیگه نه لوگوش هست نه لینکش..
بیچاره اگه بفهمه..
عالی شده..
الان خودتون هم ببینید گمونم بهتر و تند تر بالا میاد نه؟
شاد زی همیشه.......
چقدر حرف زده بودی خسته نباشی....
پاسخحذفسلام جناب خوشبخت خاوندم کانتت خصوصی و عمومی و ایضا پست امروزتون را می گم اااااااااااااا عجب ادم هایی پیدا می شن جناب خوشبخت حواست جمع گولی این زنازولا را نخوری همین ها هستن که کار دست ادم می دن. پس این مغازه تون را زودتر پیدا کنین یک سروسامانس بگیرید خوشبختیها تو راه ان منتظرن شاد باشی دوست من
پاسخحذفعاللللللللللللللللی بود قالبم..
پاسخحذفمرسییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
شاد زی همیشه..
نه وایسا راستی، لوگوی طراح قالب رو برداشتید برام دردسر نمیشه آقای خوشبخت؟
حالا بهم بگید اگه بخوام یه آهنگ بذارم توی وبلاگم باید چیکار کنم؟
پاسخحذفمن دوست دارم زمستان استاد شجریان رو بذارم توی وبلاگم..
البته نه آهنگش رو دارم نه بلدم چه طوری بذارم..
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی..... شندیدید که؟
خوشبختی هی داره بهتون رو میکنه که اینقدر من اذیتتون میکنم ها....
شاد زی همیشه خواهر زاده خوبم....
عااااااااالیه..
پاسخحذفهم مشکیه هم خوشگل و اندازه ست..
چرا دیر لود میشه گفتی؟؟؟
واسه م درستش میکنید آقای خوشبخت؟؟؟
اولا واسه دعوتنامه بگم خوب کردید جناب خوشبخت..
پاسخحذفخوب وقتی میشه یه دعوتنامه از این سایت گرفت چرا نگیریم؟
کار خوبی کردید..
قالب هم عااااااااااالی شده..
موزیک هم زودی بالا میاد.....
ممنوووووووووووووووون..
من همه ش به شما زحمت میدم ها..
راستی اگه زمانی بخوام اون یکی رو، که اگه توی همون ادرس دیده باشید اسمش اخوان ثالث بود بذارم باید چیکار کنم؟
یعنی میخوام یه مدت این باشه یه مدت اون..
من که روم کم نمیشه...
ممنون..
شاد زی همیشه...............